ارسالها: 14491
#2,521
Posted: 16 Feb 2015 09:42
غزل شمارهٔ ۲۵۱۹
درین وادی که مییابد سراغ اعتبار من
مگر آیینه گردد خاک تا بینی غبار من
کجا بال وچه طاقت تا زنم لاف پرافشانی
نفس در خجلت اظهار کم دارد شرار من
ز ساز مدعا چون سبحه جز کلفت نمیبالد
بهجای نغمه یکسر عقده پروردهست تار من
بهاین آتش که دل در مجمر داغ وفا دارد
چه امکانست گردد شمع خامش بر مزار من
درین عبرت سرا بگذار محو چشم حیرانم
مباد از بستن مژگان گره افتد به کار من
فنا مشتاقم اما سخت بیسرمایه آهنگم
فلک چون سنگ بر دوش شرر بستهست بار من
چو آن شمعیکه پرتو در شبستان عدم دارد
سفیدی کرد راه زندگی در انتظار من
ندارد هستیام غیر ازعدم مستقبل و ماضی
چو دریا هر طرف در خاک میغلتد کنار من
نگاه عبرت از هر نقش پا با سرمه میجوشد
تو هم آیینه روشن کن ز وضع خاکسار من
به صد تمثال رنگ رفته استقبال من دارد
به هر جا میروم آیینه میگردد دچار من
چو شبنم یکدو دم فرصت کمین وحشتم بیدل
نیام گوهر که خودداری تواند شد حصار من
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,522
Posted: 16 Feb 2015 09:42
غزل شمارهٔ ۲۵۲۰
ز بس محو است نقش آرزوها در کنار من
بهشتی رنگ میریزد ز پرواز غبار من
پریشانی ندارد موج اگر دریا عنان گیرد
گواهی میدهد حالم که بیپرواست یار من
چه سازم تا شوم از آفت نشو و نما ایمن
چو نخل شمع خصم ریشه افتادهست تار من
تحیر رستم و بیجنبش مژگان پر افشاندم
نگاه چشم شبنم بود سامان بهار من
به هر کمفرصتی گرم انتخاب اعتباراتم
خط موهوم هستی نقطه ربزست از شرار من
جنونکو تا به دوش بحر بندد قطرهام محمل
که خودداری چوگوهر بر دل من بست بار من
حیاتم هم بهخود منسوبکن تا بر تو افزایم
عدم سرمایه چون صفرم مگیر از من شمار من
حجاب آفتاب از ذره جز حیرت نمیباشد
ز من تا چند پنهان میروی ای آشکار من
هلاکم کردهای مپسند از آن فتراک محرومم
هنوز این آرزو رنگیست در خون شکار من
کمینگاه خیالت گر بهاین رنگست سامانش
پر طاووس خواهد شد سفید از انتظار من
به راحت مردهام اما زیارتخانهٔ ننگم
تو میآیی و من آسوده، آتش در مزار من
فنا را دام تسکین خواندهام بیدل ازین غافل
که در هر ذره چشم آهویی دارد غبار من
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,523
Posted: 16 Feb 2015 10:41
غزل شمارهٔ ۲۵۲۱
سوخته لالهزار من رفته گل از کنار من
بیتو نه رنگم و نه بو ای قدمت بهار من
دوش نسیم مژدهای گل به سر امید زد
کز ره دور میرسد سرو چمن سوار من
گر به تبسمی رسد صبح بهار وعدهات
آینه موجگل زند تا ابد از غبار من
گر همه زخم خوردهام گل زکف تو بردهام
باغ حناست هر کجا خون چکد از شکار من
فرصت دیگرم کجاست تا کنم آرزوی وصل
راه عدم سپید کرد شش جهت انتظار من
عکس تحیر آب و رنگ منفعل است از آینه
گرد نفس نمیکند هستی من ز عار من
آه سپند حسرتم گرمی مجمری ندید
سوختنم همان بجاست ناله نکرد کار من
کاش به وامی از عرق حق وفا ادا شود
نم نگذاشت در جبین گریهٔ شرمسار من
خاک تپیدنم که برد گرد مرا بهکوی تو
بنده حیرتم که کرد آینهات دچار من
ظاهر و باطن دگر نیست به ساز این نشاط
تا من و تو اثر نواست نغمهٔ توست تار من
گربه سپهرم التجاست ورمه و مهرم آشناست
بیدل بیکس توام غیر تو کیست یار من
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,524
Posted: 16 Feb 2015 10:41
غزل شمارهٔ ۲۵۲۲
نیامد کوشش بیحاصل گردون به کار من
مگر از خاک بردارد مرا سعی غبار من
نهال نالهام نشو و نمای طرفهای دارم
دل هرکس گدازی دید گردید آبیار من
نمیدانم چه برق افتاده در بنیاد ادراکم
که داغ دل شرار کاغذی شد درکنار من
به وحشت نالهٔ آزادم از گردون چه غم دارد
اسیر طوق قمری نیست سرو جویبار من
تحیر جوهری گل کردهام نومید پیدایی
مگر آیینه از تمثال خود گیرد عیار من
چو اجزای تخیل نامشخص هیاتی دارم
قلم در رنگ تصویری نزد صورت نگار من
ز بس بیانفعال دور باش عبرتم دارد
نمیگرید عرق هم بر ندامتهای کار من
رهایی پر فشان و مفت جمعیت گرفتاری
به فتراک نفس عمریست میلرزد شکار من
نمیدانم هوس بهر چه میسوزد نفس یا رب
تو داری عالم نازی که ممکن نیست نار من
ز بس در یاد چشم او سراپا مستیام بیدل
قدح بالید اگر خمیازه گل کرد از خمار من
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,525
Posted: 16 Feb 2015 10:42
غزل شمارهٔ ۲۵۲۳
به این حیرت اگر باشد خروشی ناگزیر من
بقدر جوهر از آیینه میبالد صفیر من
سراغی از مثال من نداد آیینهٔ هستی
بهملک نیستی روکن مگر یابی نظیر من
دراین ویرانه جز یاد خط الفت سواد او
تعلق نقش خود ننشاند بر لوح ضمیر من
به عبرتکردهام آیینهٔ نقش قدم روشن
تعین نیست تمثالی که گردد دلپذیر من
به زیر چرخ فریاد نفس دزدیدهای دارم
چه بال و پر گشاید در قفس مرغ اسیر من
به چندی جانکنی موی سفیدی کرده ام حاصل
توان فهمید سعی کوهکن از جوی شیر من
چو اشک بیکسان از هیچکس یاری نمیخواهم
مگر مژگان ترگردد زمانی دستگیر من
گهر در پردهٔ آبیکه دارد چاک میگردد
بهفکر پرتو خود داغ شد طبع منیر من
ازین مشت غبار آرایش دیگر نمیآید
مگر ریزد جنون در جیب پروازی عبیر من
اثر از زخم نخجیرم دو بالا میزند ساغر
به رنگ آه و اشک است آب پیکانهای تیر من
شکستن نیست آهنگی که از سازم برون آید
مزاج چینیام موی دگر دارد خمیر من
بهکنج بیخودی بیدل دماغ التفاتی کو
که شور حشر را افسانه گیرد گوشه گیر من
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,526
Posted: 16 Feb 2015 10:43
غزل شمارهٔ ۲۵۲۴
به پهلو ناوک درد که دارد گوشهگیر من
که میخواهد زمین هم جوشن از نقش حصیر من
چو دل خون جگرکافیست رزق ناگزیر من
همان پوشیدن مژگان چو چشم تر حریر من
چه امکانست پیچد نالهام درگنبد گردون
چو موج باده زین مینا برون جستهست تیر من
من مخمور صید مرغزارگلشن تاکم
به طبع خنده و میناست افسون صفیر من
به اقبال ضعیفیها نزاکت شوکتی دارم
که رفعت بر نمیدارد چو نقش پا سریر من
نفس هرگز رقم ساز تعلقها نمیباشد
به چندین لوح یک خط میکشد کلک دبیر من
الم پرورده یـأسم مپرس از بیکسیهایم
گداز خویش میباشد چو طفل اشک شیر من
به این آثار موهومی تمیزی گر کنم حاصل
به چشم ذره مژگانی کند جسم حقیر من
به هر واماندگی ممنون بخت تیرهٔ خویشم
که چون سایه به پایکس نپیچیدهست قیر من
ندیدم جز تعلق هر قدر بال و پر افشاندم
چه سازد گر نه با دام و قفس سازد اسیر من
نشانم روشن است اما سر و برگ تسلیکو
هنوز ازکج خرامیها کماندار است تیر من
به سودای تمنا نقد خودکردم تلف بیدل
بجزحسرت نبود آبیکه شد صرف خمیرمن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,527
Posted: 16 Feb 2015 10:43
غزل شمارهٔ ۲۵۲۵
هویی کشید کلک قیامت صریر من
صد نیستان گداخت گره در صفیر من
خاک زمین فقر گلستان دیگر است
زان چشم بلبلی که دمید از حصیر من
هر جا عیار اول و آخرگرفتهاند
خطیست از قلمرو کلک دبیر من
چون نقطهام نشاند به صد عرش امتیاز
جز پشت ناخنی که ندارد سریر من
فرصت شمار کاغذ آتش زدهست عمر
از زود یک دو گام به پیش است دیر من
پوشیده نیست راز هواداری عدم
پیداست از نفس که چه دارد ضمیر من
زین دامگاه گر بپرد کس کجا رود
پرواز حیرتست ز مرغ اسیر من
رفتم ز خویش لیک به پهلوی عاجزی
برخاستن چو سایه نشد دستگیر من
در عرصهای که نیست نشان غیر بینشان
چون نی نفس بس است پر و بال تیر من
چون صبح خرقهایست نفس باف نیستی
باری که بستهاند به دوش فقیر من
زین قامت خمیدهٔ صد حرص در رکاب
غافل نیام هنوز جوان است پیر من
گردی که کردهام عرقی کن فرو نشان
پرواز تا کی ای ادب ناگزیر من
بیدل شکست چینی دل را علاج نیست
نقاش صنع، مو نکشید از خمیر من
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,528
Posted: 16 Feb 2015 10:48
غزل شمارهٔ ۲۵۲۶
تب وتاب اشک چکیدهامکه رسد به معنی راز من
زشکست شیشهٔ دل مگر شنوی حدیثگداز من
سر وکار جوهر حیرتم بهکدام آینه میکشد
که غبار عالم بستگی زده حلقه بر در باز من
سخنی ز پرده شنیدهام به حضور دل نرسیدهام
چه نمایم آنچه ندیدهام تو بپرس از آینه ساز من
عرق جبین خجالتم که چو شمع در بر انجمن
ننهفت عیبکفی تهی سر آستین دراز من
ز تلاش طاقت هرزه دو نشدم دچار تسلیی
قدمی درآبله بشکنمکه به خود رسد تک و تاز من
ز ترانهای که ادا کنم چکنم اگر نه حیا کنم
ز دل فسرده چه واکنم گره است رشتهٔ ساز من
نه به خلد داشتم آرزو نه به باغ حسرت رنگ و بو
شد از التفات خیال تو دو جهان طربگه باز من
ز غرور نشئهٔ ناز او نرسیدهام به تغنیی
که خمد به افسری فلک سر سجدهکار نیاز من
ره دیر وکعبه نرفتهام به سجود یاد تو خفتهام
سر زانوییکه نداشتمکه نمود جای نماز من
اگرم غبار زمینکنی وگر آسمان برین کنی
من اسیر بیدل بیکسی توکریم بنده نواز من
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,529
Posted: 16 Feb 2015 10:48
غزل شمارهٔ ۲۵۲۷
چون شمع تا چکیدن اشکست ساز من
هستی خطیست و قف جبینگداز من
دامن به چین شکست ز نومیدی رسا
دستی در آستین به هر سو دراز من
آخر تلاش لغزش پا دامنم کشید
هموار شد خیال نشیب و فراز من
برخاستم ز خاک و نشستم همان به خاک
دیگر مجو قیام و قعود از نماز من
چون شمع در ادبگه همواری زبان
برهم زدم لبی که همان بود گاز من
تا در زبان خامهٔ حیرت بیان شقی است
خالیست در بساط سخن جای ناز من
وحشت غبار عمر ندانم کجا رسید
مقصد گداز قافلهٔ برق تاز من
مینا شکسته در سر ره گریه میکند
چون طفل اشک آبلهٔ خاکباز من
زبن فطرتی که ننگ خیالات آگهیست
دشوار شد چو فهم حقیقت مجاز من
دارم چو حلقه عهدهٔ نامحرمی به دوش
بیرون در نشاند مرا پاس راز من
سعی جبین عرق شد ومحروم سجده ماند
بیدل در آب ریخت خجالت نیاز من
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,530
Posted: 16 Feb 2015 10:49
غزل شمارهٔ ۲۵۲۸
حیرت آهنگم که میفهمد زبان راز من
گوش بر آیینه نه تا بشنوی آواز من
نالهها در سینه از ضبط نفس خون کردهام
آشیان لبریز نومیدیست از پرواز من
حسن اظهار حقیقت پر نزاکت جلوه بود
تا به بزم آیم زخلوت سوخت رنگ ناز من
لفظ شد از خودفروشی معنی بیرنگیام
نیست غیر از من کسی چون بوی گل غماز من
دل به هر اندیشه طاووس بهاری دیگر است
در چه رنگ افتاده است آیینهٔ گلباز من
مشت خاکی بودم آشوب نفس گل کردهام
نالهای کز سرمه جوشاندم بس است اعجاز من
داغ شو ای پرسش از کیفیت حال سپند
نغمهای دارم که آتش میزند در ساز من
گوش گو محرم نوای پردهٔ عجزم مباش
اینقدر ها بسکه تا دل میرسد آواز من
با مزاج هستیام ربطی ندارد عافیت
رنگ تصوبر دلم خونست و بس پرواز من
شمع را در بزم بهر سوختن آورده است
فکر انجامم مکن گر دیدهای آغاز من
چشم تا بر هم زنم زین دامگاه آزادهام
در خم مژگان وطن دارد پر پرواز من
اینقدر بیدل به دام حیرت دل میتپم
ره ز من بیرون ندارد فکر گردون تاز من
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟