انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 255 از 283:  « پیشین  1  ...  254  255  256  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۳۹

تا فلک بر باد ناکامی دهد تسکین من
همچو اخگر پنبه بیرون ریخت از بالین من

بیخودی را رونق بزم حضورم‌ کرده‌اند
رنگهای رفته می‌بندد چو شمع آیین من

گرد رفتارت پری افشاند در چشم ترم
دهر شد طاووس خیز ازگریهٔ رنگین من

زین‌ گلستان دامنی بر چیده‌ام مانند صبح
کز گریبان فلک دارد تبسم چین من

موج این بحر جنون هنگام توفان مشربی‌ست
نیست بی‌تجدید وحشت الفت دیرین من

ذوق آگاهی به چندین شبهه‌ام پامال‌ کرد
عالم تمثال شد آیینهٔ خود بین من

بسکه چون‌ گوهر قناعت در مزاجم پا فشرد
موج زد ابرام و نگذشت از پل تمکین من

بستن چشمی‌ست تسخیر جهات امّا چه سود
داد گیرایی به حیرت چنگل شاهین من

ناروایی معنی‌ام را بسکه در پستی نشاند
خاک می‌لیسد زبان عبرت از تحسین من

از شکست دل خیال نازکی گل کرده‌ام
واکشید از موی چینی مصر‌ع تضمین من

شخص عبرت بی‌ندامت قابل ارشاد نیست
از صدای دست بر هم سوده‌ کن تلقین من

شکوهٔ افسردگی بیدل‌ کجا باید شمرد
ناله در نقش نگین خفت از دل سنگین من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۴۰

گلی‌ که‌ کس نشد آیینه‌اش مقابل او من
دری که بست و گشادش گم است سایل او من

چو یأس دادرس سعی نارسای جهانم
دلی‌که زورق طاقت شکست ساحل او من

در این تپشکده بی‌اختیار سعی وفایم
غمش به هر که‌ کشد تیغ‌، بال‌ بسمل‌ او من

کجا برم غم نیرنگ داغهای محبت
که شمع بود دل و سوختم به محفل او من

به سایه دوری خورشید بست داغ ندامت
چرا غبار خودم‌ گر نرفتم از دل او من

به عالمی‌ که وفا تخم آرزوی تو کارد
دل است مزرع و آتش دمیده حاصل او من

کسی‌که برد به‌ خاک آرزوی جوهر تیغت
به خون تپیدم و رستم چو سبزه از گل او من

غبار تربت مجنون به‌این نواست پرافشان
که رفت لیلی و دارم سراغ محمل او من

رهاکنید سخن سازی جهان فضولی
خجالت است که‌ گوید زبان قایل او من

ز خود چه پرده‌ گشایم جز او دگر چه نمایم
حق است آینهٔ او، خیال باطل او من

به جود و مهر، عطای سپهرکار ندارم
کریم مطلق من او،‌گدای بیدل او من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۴۱

ز ره هوس به توکی رسم نفسی ز خود نرمیده من
همه حیرتم به‌کجا روم به رهت سری نکشیده من

به چه برگ ساز طرب‌کنم زچه جام نشئه طلب‌کنم
گل باغ شعله نچیده من‌، می داغ دل نچشیده من

چوگل آنکه نسخهٔ صد چمن ز نقاب جلوه ‌گشوده تو
چو می آنکه عشرت عالمی ز گداز خود طلبیده من

چه بلا ستمکش غیرتم چقدر نشانهٔ حیرتم
که شهید خنجر ناز تو شده عالمی و تپیده من

تو به محفلی ننموده رو که ز تاب شعلهٔ غیرتش
همه اشک‌گشته به‌رنگ شمع و زچشم خود نچکیده من

می جام ناز و نیازها به خمار اگر نکشد چرا
ز سرجفا نگذشته تو ز در وفا نرمیده من

چو نگاه‌گرم به هر طرف‌که‌گذشته محمل ناز تو
چو دل‌گداخته از پی‌ات به رکاب اشک دویده من

تو و صد چمن طرب نمو من و شبنمی نگه‌ آبرو
به بهار عالم رنگ و بو، همه جلوه تو، همه دیده من

نه جنون سینه دریدنی نه فنون مشق تپیدنی
به سواد درد تو کی رسم الفی ز ناله‌کشیده من

چو سحر نیامده در نظر، رم فرصت نفس آنقدر
که برم بر آب شکفتگی به طراوت‌ گل چیده من

به‌کدام نغمهٔ دل گسل ز نواکشان نشوم خجل
چو جرس به غیر شکست دل سخنی ز خود نشنیده من

من بیدل و غم غفلتی‌ که ز چشم بند فسون دل
همه جا ز جلوهٔ من پر است وبه هیچ جا نرسیده من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۴۲

بعد مردن گر همین داغست وحشت‌زای من
خاک هم خالی در آتش می‌نماید جای من

گر به صد چاه جهنم سرنگون غلتم خوش است
در دل مأیوس خود یارب نلغزد پای من

صد جنون شور قیامت می‌تپد درگرد یاس
از ادبگاه خموشی تا لب گویای من

آرزوها بسکه در جیب نفس خون‌ کرده‌ام
بال طاووس است اگر موج است در دریای من

کو تأمل تا به کنه نسخهء خاکم رسد
بی‌غباری نیست خط صفحهٔ سیمای من

ای هوس چون‌گل فریب عشرت از رنگم مده
خون پروازیست در بال قفس فرسای من

روزگاری چشم مجنون داشت مشق گردشی
گردباد است این زمان در مکتب صحرای من

دستگاه عبرت اینجا جز تعلق هیچ نیست
می‌گشاید چشم من چون شمع خار پای من

کیست رنگ معنی از لفظم تواند کرد فرق
باده چون آب‌ گهر جوشید با مینای من

دیدهٔ آهو نگردد تهمت آلود بیاض
صبح یک خواب فراموش‌ست از شبهای من

هستی موهوم عرض بی‌نشانی هم نداد
ازنفس خون شد صدای شهپر عنقای من

می‌کشم چون صبح از اسباب این وحشت‌سرا
تهمت ربطی‌ که نتوان بست بر اجزای من

فرصت ازکف رفت و دل‌کاری نکرد، افسوس عمر
کاروان بگذشت و من در خواب مردم‌، وای من

کارگاه حیرتم بیدل خموشی باف نیست
ناله دارد تار و پود صورت دیبای من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۴۳

چون‌گهر هر چند بر دریا تند غوغای من
در نم یک چشم سر غرق‌ست سرتا پای من

ناتوانی همچو من در عالم تسلیم نیست
بیشتر از سایه می‌بوسد زمین اعضای من

مسند آتش همان تسلیم خاکستر خوشست
جز غبار خوبش‌ ننشیندکسی بر جای من

اینقدر چون شمع محو انتظار کیستم
بر سر مژگان وطن‌ کرده‌ست دیدنهای من

منع در سعی طلب ترغیب سالک می‌شود
«‌لن‌ترانی‌» داشت درس همت موسای من

زندگی پر بیخبر بود از اشارات فنا
قامت خم‌گشته‌گردید ابروی ایمای من

لفظ ممکن نیست برمعنی نچیند دقتی
باده بر دل سنگ بست از الفت مینای من

نالهٔ محو خیالت قابل تحریر نیست
هر قدر ننوشته‌ام بی‌پرده است انشای من

در جنون عریانی‌ام تشریف ‌امنی دیگر است
یا رب این خلعت نگردد تنگ‌بر بالای من

از غبار شیشهٔ ساعت قدح پر می‌کنم
خشکی این بزم نم نگذاشت در صهبای من

سایه‌ام بیدل ز نیرنگ غم و عیشم مپرس
نیست ممتاز آنقدر روز من از شبهای من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۴۴

در خور گل‌ کردن فقرست استغنای من
نیست جز دست تهی صفر غرورافزای من

از مراد هر دو عالم بسکه بیرون جسته‌ام
در غبار وحشت دی می‌تپد فردای من

سایهٔ مویی زکلک خود تصورکرد وبس
نقشبند وهم در صنع ضعیفیهای من

ترک دنیا هم دماغ همت من بر نداشت
رنجه‌کرد افشاندن این‌گرد پشت پای من

مشت خاکم لیک در عرض بهار رنگ و بو
عالمی آیینه می‌پردازد از سیمای من

نقش مهرخامشی چون موج برخود می‌تپد
در محیط حسرت طبع سخن پیرای من

پردهٔ ناموس بیرنگی‌ست شوخیهای رنگ
می‌دری جیب پری‌گر بشکنی مینای من

از سبکروحی درون خانه بیرونم ز خوبش
چون نگه در دیده‌ها خالیست از من جای من

اینقدرها لالهٔ گلزار سودای کی‌ام
بی‌چراغان نیست دشت و در ز نقش پای من

عمرها شد حسرتم خون گشتهٔ پابوس اوست
صفحه می‌باید حنایی‌کردن از انشای من

یاد ایامی‌ که از آهنگ زنجیر جنون
کوچهٔ نی بود یکسر جاده در صحرای من

شمع این محفل نی‌ام لیک از هجوم بیخودی
در رکاب رنگ از جا رفته است اجزای من

هیچکس خجلت نقاب ربط‌ کمظرفان مباد
نشئه عمری شد عرق می‌چیند از صهبای من

کرد بیدل سرخون جمعیتم آخر چوشمع
داغ جانکاهی همان ته جرعهٔ مینای من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۴۵

دهر، توفان دارد از طبع جنون پیمای من
قلقلی دزدیده است این بحر از مینای من

نیست خالی یک کف خاک از غبار وحشتم
چون نفس می‌جوشد از هر دل تپیدنهای من

غنچه را جز شوخی رنگ آفتی دربار نیست
خودنمایی می‌دهد آخر به باد اجزای من

هر نفس‌ کز دل کشیدم خامشی افشاند بال
می‌زند موج از زبان ماهیان دریای من

بسکه افشردم قدم در خاک راه نیستی
همچو شمع آخرسر من‌گشت نقش پای من

صافی دل در غبار عرض استعداد رفت
موج می شد جوهر آیینهٔ مینای من

راه از خود رفتنم از شمع هم روشن‌تر است
جاده پرداز است برق ناله در صحرای من

حسن هرجا جلوه‌گر شد عشق می‌آید برون
عرض مجنون می‌دهد آیینهٔ لیلای من

تا قیامت بایدم سرگشتهٔ پرواز بود
دام دارد بر هوا صیاد بی‌پروای من

همچو برق آغوش از وحشت مهیا کرده‌ام
طول صد عقبا امل صرفست بر پهنای من

پردهٔ تحقیق بیدل تا کجا خواهی شکافت
عالمی دارد نهان کیفیت پیدای من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۴۶

شمع صفت دیدنی‌ست عجز جنون زای من
سر به هوا می‌دود آبلهٔ پای من

بال فشان می‌روم لیک ندانم کجا
بر پر من بسته‌اند نامهٔ عنقای من

بسکه به رویم عرق آینهٔ شرم بست
ماند نهان از نظر صورت پیدای من

همقدم‌گرد باد تاختم از بیخودی
گردش ساغر شکست گردن مینای من

خجلت اعمال پوچ نامه به فردا فکند
روی ورق پشت‌ کرد مشق چلیپای من

تا ز نم انفعال صورتی آرم به‌عرض
دام نکرد از حباب آینه دریای من

با همه آزادگی منفعل هستی‌ام
حیف‌ که چین‌وار نیست دامن صحرای من

غیر فسوس از نفس یک سخنم‌ گل نکرد
هر چه شنیدم زدل بود همین وای من

ضعف به صد دشت و در می‌کشدم سایه‌وار
تا به‌ کجایم برد لغزش بی پای من

چند نفس خون کنم تا به‌ خود افسون‌ کنم
سوختم و وا نشد در دل من جای من

خواه ادب پروریم خواه گریبان دریم
غیردرین خیمه نیست جز من و لیلای من

داغ شو ای عاجزی نوحه‌ کن ای بیکسی
با دو جهان شد طرف‌ بیدل تنهای من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۴۷

گرد وحشت بسکه بر هم چیده است اجزای من
رفتن رنگی تواندکرد خالی جای من

کیست‌گردد مانع انداز از خود رفتنم
شمع مقصد می‌شود چون شمع خار پای من

گر همه افسون جاهم بستر آرایی‌کند
خواب نتوان یا فتن بر اطلس دیبای من

همچو دریا خار خارم را جگر می‌افکند
ناخنی چون موج اگر می‌بالد از اجزای من

عمر ها شد انفعال از آستانت می‌کشم
کاش نقش سجده‌ای می‌بست سر تا پای من

بر امید حلقهٔ آغوش فتراک کرم
داد دامان دعا هم دست ناگیرای من

آنسوی اندیشه‌ام هنگامه ساز خامشی است
جهد آن دارم‌ که دل هم نشنود غوغای من

تا نفس پر می‌زند دل محو اسباب است و بس
رشته‌ها بسیار دارد گوهر دربای من

نشئهٔ شور دماغم پر بلند افتاده است
می‌درد چون صبح جیب آسمان سودای من

بی‌نیاز دستگاه وحشت است آزادی‌ام
زحمتی چیدن ندارد دامن صحرای من

چون سپندم چشم زخم است انتظار سوختن
آتش دل‌گر نپردازد به حالم وای من

بیدل ازکیش نفس سرمایگان دیگر مپرس
نیست غیر از نیستی دین من و دنیای من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۴۸

دوری مقصد دمید از سرکشیدنهای من
نقش پاگم‌کرد پیش پا ندیدنهای من

چون نفس از هستی خود در غبار خجلتم
کز جهانی برد آسایش تپیدنهای من

الفت هستی چو صبحم نردبان وحشت است
چین دامن نیست جز بر خویش چیدنهای من

شور محشر گوش خلقی وانکرد اما چه سود
اندکی نزدیک می‌خواهد شنیدنهای من

شمع ماتمخانهٔ یاسم زاحولم مپرس
بی‌تو در آغوش مژگان سوخت دیدنهای من

خاکساری آبیارم چون نهال‌گرد باد
گرد می‌گردد بلند از قدکشیدنهای من

سیر جیب امن امکان بود بی‌سعی‌ گداز
همچو شمع آمد به‌کار از هم چکیدنهای من

پا به دامن دارم و جولان حرص آسوده نیست
خاک افسردن به فرق آرمیدنهای من

ریشهٔ وامانده‌م‌، رنگ نمو گم کرده‌ام
با رگ یاقوت می‌جوشد دوبدنهای من

چون ثمر بیدل به چندین ریشه جولان امید
تا شکست خود رسید آخر رسیدنهای من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 255 از 283:  « پیشین  1  ...  254  255  256  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA