انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 256 از 283:  « پیشین  1  ...  255  256  257  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۴۹

سوخت چون موج گهر بال تپیدنهای من
عقدهٔ دل‌گشت آخر آرمیدنهای من

آبیار مزرعم یارب تب سودای کیست
درد می‌جوشد چو تبخال از دمیدنهای من

صد بیابان آرزو بی‌جستجو طی می‌شود
تا به نومیدی اگر باشد رسیدنهای من

آه دردم تهمت آلود رعونت نیستم
رستن است از قید هستی سرکشیدنهای من

از مقیمان بهارستان ضعف پیری‌ام
گل زنقش پا به سر دارد خمیدنهای من

عالمی را کرد حسرت بسمل ناز و نیاز
دور باش غمزه و دزدیده دیدنهای من

از سر کویت غبارم برده اند اما هنوز
می‌تپد هر ذره در یاد تپیدنهای من

جرأت بیحاصلی خجلت گداز کس مباد
اشک شد پرواز چون چشم از پریدنهای من

بسکه اجزایم زدرد ناتوانیها گدا‌خت
چون صدا شد عینک دیدن شنیدنهای من

وحشتم غیر از کلاه بی‌نشانی نشکند
دامن رنگم بلند افتاده چیدنهای من

همچو اشک از شرم جرأت بایدم گردید آب
تا یکی لغزش تراود از دویدنهای من

وحشتم فال‌گرفتاریست بیدل همچو موج
نیست بی‌ایجاد دام از خود رمیدنهای من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۵۰

فلک نبست ره صبح لاابالی من
پلگ داغ شد از وحشت غزالی من

به نقص قانعم از مشق اعتبارکمال
دمید نقطهٔ بدر از خط هلالی من

خم بنای سجودم بلندیی دارد
که چرخ شیشه بچیند به طاق عالی من

دماغ چینی اقبال موی بینی کیست
جنون فقر اگر نشکند سفالی من

کسی فسانهٔ ابرام تا کجا شنود
کری به‌گوش جهان بست هرزه نالی من

به ناله روز کنم تا ز خود برون آیم
قفس تراش برآمد شکسته بالی من

در انتظارکه محوم‌که همچو پرتو شمع
نشسته است ز خود رفتنم حوالی من

گدای خامشم اما به هر دری که رسم
کریم می‌شنود حرف بی‌سوالی من

طلسم من چو حباب آشیان عنقا بود
نفس پر از دو جهان کرد جای خالی من

به هر چه ‌گوش نهی قصهٔ پریشانی‌ست
تنیده است بر آفاق شیر قالی من

فروغ ‌کوکب عشاق اگر به‌این رنگ است
به اخگری نرسد تا ابد زگالی من

چو تخم آبله بیدل سر هوس نکشید
به هیچ فصل نموهای پایمالی من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۵۱

انفعال باطن خاموش دارد بوی خون
ریزش صهباست هر جا شیشه می‌گردد نگون

کاملان در خاکساری قدر پیدا می‌کنند
چون عیار رنگ زر کز خام می‌گردد فزون

ایمنی از طینت ناراست نتوان داشت چشم
رفته گیرید اعتماد از خانه‌های بی‌ستون

با مراد نیک و بد یکسان نمی‌گردد فلک
این خم نیلی که دیدی رنگها دارد جنون

سرمه‌سا چشمی ‌دو عالم را به جوش آو‌رده است
کیست دریابد که خاموشی چه می‌خواند فسون

اینقدر بر علم و فن مغرور آگاهی مباش
آخر این دفتر دو حرف است از حساب کاف و نون

دعوی پیشی مکن‌کز واپسانت نشمرند
بیشتر رو بر قفاتازی‌ست سعی رهنمون

مشت خاک ما که از بی‌انفعالی بسته سنگ
یک عرق گر گل کند آیینه می‌آید برون

سرنگونیهای ماه نو دلیل عبرت است
موج لب خشکی تری دارد چراغ آبگون

هر که را دیدم توانایی به خاک افکنده بود
بیدل اینجا نیست غیر از مرکب طاقت حرون
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۵۲

ببینم تاکی‌ام آرد جنون زین دامگه بیرون
پری افشانده‌ام در رنگ یعنی می‌تپم در خون

بقدر هستی از بی‌اختیاری ساختم اما
به ذوق دانه و آب از قفس نتوان شدن ممنون

جنون عالم ازگرد سحر بی‌پرده است اینجا
بقدر داغ اختر پنبه سامان می‌کند گردون

تو و من عالمی را از حقیقت بیخبر دارد
زمانی‌گر نفس دزدی عبارت نیست جز مضمون

گشاد دل به آغوش تعلقها نمی‌سازد
چو صحرا وسعتم افکنده است از خانمان بیرون

جهانی را شهید بی‌نیازی کرده‌ام اما
طرب خونی ندارد تاکنم رخت هوس گلگون

چه امکانست سیل مرگ گرد حرص بنشاند
نرفت آخر به زیر خاک هم‌گنج از کف قارون

به خود صد عقده بستم تا به آزادی علم ‌گشتم
به چندین سکته چون نی مصرعی را کرده‌ام موزون

به بزم‌کبریا ما را چه امکانست پیدایی
مثال خاک نتوان دید در آیینهٔ گردون

سواد آگهی ‌گر دیدهٔ هوشت ‌کند روشن
به زیر خیمهٔ لیلی رو از موی سر مجنون

مباش ایمن ز لعل جانگداز گلرخان بیدل
بلای جان بود چون با هم آمیزد می و افیون
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۵۳

جنون ما بیابانهاست از آوارگی بیرون
چو مجنون‌ کاش سازد گرد ما با دامن هامون

سراغ عافیت از برگ برگ این چمن جستم
کجا آرام کو راحت جهانی می‌تپد در خون

مقیم سایهٔ بید از چمن دارد فراغتها
به رفع بی‌کسی‌کم نیست مو هم برسر مجنون

درین ‌گلزار ممکن نیست از تحقیق گلچیدن
ز دامان زمین یکچشم حیران گیر تا گردون

تبسم نسخه از لعلش‌که دارد تاب بردارد
رگ یاقوت می‌گردد نمایان زین خط موزون

فنون نرگسش هر جا کتاب سحر پردازد
به جیب خم نگاه چشم حیرانست افلاطون

تب شوق که می‌جوشد ز مغز استخوان من
که از نبضم چوتار شمع آتش می‌جهد بیرون

سواد ا‌ضطراب موج این توفان نشد روشن
حباب آن به‌ که عینک بشکند در دیدهٔ جیحون

گرفتم وا‌شکافی پردهٔ رمز نفسها را
چه خواهی خواند جز اوهام از این سطر هوا مضمون

به‌غیر از عشق رنگی نیست حسن بی‌نیازی را
همه گر نام لیلی برده‌ای ‌گل می‌کند مجنون

مپرسید از نسیم ناتوان پرواز ایجادم
دم صبح ازل بودم نفس گل کرده‌ام اکنون

به این عجزی‌ که در بنیاد طاقت دیده‌ام بیدل
مگر کوهی شوم تا ناله پردازم من محزون
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۵۴

ز پرده آیی اگر از قبای تنگ برون
به‌روی ‌گل ننشیند ز شرم رنگ برون

خیال آن مژه خون می‌کند چه چاره‌ کنم
دل آب‌ گشت و نمی‌آید این خدنگ برون

زمانه مجمع آیینه‌های ناصاف است
درون صفا ز کدورت نشسته زنگ برون

حذر کنید ز کینی که از دو دل خیزد
شرار کوفته می‌آید از دو سنگ برون

بساط صلح‌ گر از عافیت نگردد تنگ
کسی ز خانه نیاید به‌عزم جنگ برون

بهار عالم انصاف گر به‌ این رنگست
نرفته است مسلمانی از فرنگ برون

به لاف پیش مبر دعوی توانایی
که خارتنگ نیاید ز پای لنگ برون

ز طعن تیره درونان خدا نگهدارد
نفس جنون زده می‌آید از تفنگ برون

دریغ محرمی دل نصیب فطرت نیست
نشسته‌ایم ز آیینه همچو زنگ برون

تعلقات جهان حکم نیستان دارد
نشد صدا هم ازین کوچه‌های تنگ برون

هزار سنگ به دل‌ کوفتیم لیک چه سود
میی نیامد ازین شیشه جز ترنگ برون

نفس نیاز خرام که می‌کنی بیدل
که سنگ سبزه نیارد به‌این درنگ برون
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۵۵

گر ز بزم‌، آن بت ساقی لقب آید بیرون
شیشه‌ها جام به‌کف تا حلب آید بیرون

تا به چشمش نگرم دیده شود ساغر می
چون برم نام لبش‌ گل زلب آید بیرون

گر زند بال هوا داری مست نگهش
تا ابد مروحه برگ عنب آید بیرون

ننگ غیرتکدهٔ عشق به عرض آمده‌ایم
همچو تبخال ‌که از جوش تب آید بیرون

پردهٔ نامه سیاهان ندرٌد رحمت عام
حیف ‌کز خامهٔ خورشید شب آید بیرون

جستن از وسوسهٔ شیر و پلنگ آنهمه نیست
مرد باید که ز چنگ غضب آید بیرون

لب ما پرده‌در راز تمنا نشود
ناله هر چند گریبان طلب آید بیرون

گام اول چو شرر پا نخورد ممکن نیست
هرکه یکباره ز وضع ادب آید بیرون

سنگسار هوس نقش نگین نتوان شد
کاش نامم ز جهان نسب آید بیرون

آه از آن سرکه درین غمکدهٔ یاس چو صبح
ازگریبان به هوای طرب آید بیرون

نقطه واری ز حیا مهر به لب زن بیدل
تا کلامت همه جا منتخب‌ آید بیرون
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۵۶

ای اثرهای خرامت چشم حیران درکمین
هرکجا پا می‌نهی آیینه می‌بوسد زمین

گر چه می‌دانیم دل هم منظر ناز تو نیست
اندکی دیگر تنزل‌ کن به چشم ما نشین

غافل از دیدار آن چشم حیاپرور نه‌ایم
تیغ خوابانیده‌ای دارد نگاه شرمگین

دستگاهت هر قدر بیش است‌ کلفت بیشتر
در خور طول است چینهایی‌ که دارد آستین

عالمی در سایه می‌جوید پناه از آفتاب
گر عیار مهرگیری نیست بی‌ آثار کین

پا به دامن‌ کش‌ که دارد عجز پیمای طلب
عشرت روی زمین از آبله زیر نگین

لذت دنیا نمی‌سازد به‌کام عافیت
عالمی خفته‌ست در نیش از هوای انگبین

چون شرار از وحشت‌ کمفرصتیهای وصال
حیرت آیینه می‌گردد نگاه واپسین

کی توانم پنجه با سرپنجهٔ خورشید زد
من‌که پشت سایه نتوانم رساندن بر زمین

پیری از دمسردی یأسم به خاکستر نشاند
شعله هم دارد درین فصل احتیاج پوستین

گر نه از قرب حضورت نقد مژگان روشن است
دیگر از عقبا چه می‌بیند نگاه دوربین

چند خواهی حسرت دیدار ینهان داشتن
چشم می‌روید درین محفل چو شمع‌ از آستین

یک قلم شوق است بیدل‌ کلفت وارستگان
موج عرض تازه‌رویی دارد از چین جبین
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۵۷

به‌کنج ابروی دلدار خال فتنه کمین
سیاهپوش سیه خانه‌ای‌ست گوشه‌نشین

چو سایه‌، جذبهٔ خورشید او سراپایم‌،
چنان ربود که نگذاشت سجده‌ام به جبین

سراغ مردمک از چشم ما مگیر و مپرس
خیال خال سیاه تو کرده است کمین

هوای گلشن یاد ترا بهاری هست
کزو چو شعله توان ‌کرد ناله‌ها رنگین

چو صبح از دم تیغ تو پای تا به سرم
جراحتی‌ست‌ که دارد تبسمی نمکین

به شعله‌کاری غیرت هزار دوزخ نیست
بسوز هستی‌ام‌، اما به ‌سوی غیر مبین

به جلوه‌ات رگ گلدسته بند مژگانم
بهار می‌چکد اینجا ز دامن گلچین

ز بس به حسرت رنگ حنا گداخته‌ام
ز خاک من‌کف پای تو می‌شود رنگین

هجوم حیرتم از نقش پای خود دریاب
تو می‌خرامی و من نقش بسته‌ام به زمین

چو کوه غیر زمینگیری‌ام علاجی نیست
شکست در ره من شیشه‌ها دل سنگین

تپیدن از چه جرس وام بایدم ‌کردن
نفس ندارم و دل ناله می‌کند تلقین

ز سر برآر هواهای عافیت طلبی
به عالمی‌که منم سایه نیست سایه‌نشین

درین حدیقه سرو برگ خواب ناز کراست
بهار هم زپر رنگ می‌کند بالین

بهار لالهٔ این باغ دیده‌ای بیدل
تو هم به‌خاتم دل داغ نه به‌جای نگین
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۵۸

بی‌سراغی نیست ‌گرد هستی وحشت ‌کمین
نقش پای جلوه‌ای داریم در خط جبین

بندگی ننگ‌ کجی از طینت ما می‌برد
می تراود راستی در سجده از نقش نگین

وضع نخوت خاکیان را صرفهٔ آرام نیست
گردباد آشفتگی می‌چیند از چین جبین

جلوهٔ اسباب منظور تغافل خوشتر است
سخت مکروه‌ست دنیا چشم اگر داری ببین

اهل دنیا در تلاش غارت یکدیگرند
خانهٔ شطرنج را همسایه نگذارد کمین

اعتبارات غرور و عجز ما پیداست چیست
از نفس یک پیرهن بالیده‌تر آه حزین

خاکساری طینت‌ گل ‌کردن تشویش نیست
گر قیامت خیزد از جا بر نمی‌خیزد زمین

از حلاوتهای دنیا سوختن خرمن ‌کنید
کو حصول شمع‌،‌ گیرم موم دارد انگبین

زندگانی دامگاه اینقدر تزویر نیست
از شمار سبحهٔ زاهد عرق ریز است دین

وضع خاموشی محیط عافیت موج است و بس
از حباب اینجا نفس دارد حصاری آهنین

دوری اصل اینقدر کلفت سراغ نیستی است
کرد آتش را وداع سنگ خاکستر نشین

بیدل امشب در هوای دامنش‌گل می‌کند
همچو شاخ‌ گل مرا صد پنجه از یک آستین
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 256 از 283:  « پیشین  1  ...  255  256  257  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA