انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 261 از 283:  « پیشین  1  ...  260  261  262  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۹۹

بسکه می‌جوشد ازین دریای حسرت حب جاه
قطره هم سعی حبابی دارد از شوق ‌کلاه

می‌رود خلقی به‌کام اژدر از افسون جاه
شمع را سرتا قدم در می‌کشد آخر کلاه

گیرودار محفل امکان طلسم حیرتی‌ست
تا مژه خط می‌کشد این صفحه می‌گردد سیاه

گرد صحرا از رم آهو سراغی می‌دهد
رفتن دل را شکست رنگ می‌باشد گواه

عالمی در انتظار جلوه‌ات فرسوده است
جوهر آیینه هم می‌ریزد از دیوار کاه

اینقدر جهدم به ذوق نشئهٔ عجز است و بس
همچو پرواز از شکست بال می‌جویم پناه

نیست غافل معنی آسایش از بیطاقتان
درکمین‌کاروان خفته‌ست منزل سر به راه

بسکه پیچ‌ و تاب حسرت در نفس خون کرده‌ام
تیغ جوهردار عریان می‌کنم در عرض آه

جوهر آیینه‌ای درگرد پیغامم گم است
نالهٔ من می‌رود جایی‌که می‌گردد نگاه

گر سلامت خواهی از ساز تظلم دم مزن
دادرس در عهد ما سنگ است و مینا دادخواه

این زمان عرض ‌کمال خلق بی‌تزویر نیست
جوهر آیینه آبی دارد اما زیرکاه

طبع‌ روشن بیدل از بخت سیاهش چاره نیست
تا ابد رنگ‌ کلف نتوان زدود از روی ماه
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۰۰

در شکنج عزتند ارباب جاه
آب‌گوهر بر نمی‌آید ز چاه

نخوت شاهی دهان اژدهاست
شمع را در می‌کشد آخرکلاه

عمرها شد می‌تپد بی‌روی دوست
چون رگ یاقوت در خونم نگاه

در خیالش محو شد آثار من
این‌کتان را شست آخر نور ماه

در ادبگاه خم ابروی او
ماه نو دارد زبان عذر خواه

خانهٔ مجنون ما هم دود داشت
روزن چشم غزالان شد سیاه

شعله ی ما را درین آفت سرا
جز به خاکستر نمی‌باشد پناه

ناامیدی دستگاه زندگیست
تاروپود کسوت صبح است آه

شرم دار ای سرکش از لاف غرور
نیست بال شعله‌ات جز برگ کاه

باغ و بستان پر مکرر می‌شود
جانب دل هم نگاهی‌گاه گاه

در تماشاخانهٔ آیینه‌ام
می‌شود جوهر چو می‌سوزد نگاه

عشق را بر نقص استعداد من
گریهٔ ابر است بر حال گیاه

می‌گدازد شمع و از خود می‌رود
کای به خود واماندگان این است راه

دم مزن بیدل اگر صاحبدلی
محرم آیینه راکفر است آه
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۰۱

عالم و این تردماغیهای جاه
شبنمی پاشید بر مشتی گیاه

مرگ غافل نیست از صید نفس
آتش از خس برنمی‌دارد نگاه

سرزمین شعله‌کاران گلخن است
کشت ما را دود می‌باشد گیاه

زندگانی از نفس جان می‌کند
عمرها شد می‌کشم یوسف ز چاه

ناامیدی فتح باب عشرت است
خنده لب وا می‌کند از حرف آه

ای زبان لافت افسون سلوک
باشد از مقراض مشکل قطع راه

باده روشن مشربی وانگاه دُرد؟
پرتو خورشید و مه‌، وانگه سیاه

بی‌زبانی از خجالت رستن است
عذر تا باقیست می‌بالد گناه

جستجو آیینه‌دار مقصد است
می شوی منزل اگر افتی به راه

نازکن‌ گر فکر خویشت ره نزد
ازگریبان غافلی بشکن کلاه

نرخ بازارکرم نشکستنی‌ست
گر دلت چیزی نخواهد عذر خواه

بیدل از غفلت ‌کسی را چاره نیست
سایه‌ای دارد گدا تا پادشاه
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۰۲


گر نفس چیند به این فرصت بساط دستگاه
چون سحر بر ما شکستن می‌رسد پیش از کلاه

سینه صافی می‌شود بی‌پرده تا دم می‌زنم
در دل ما چون حباب آیینه‌پرداز است آه

ما و من آخر سواد یأس روشن می‌کند
خلقی از مشق نفس آیینه می‌سازد سیاه

صاحب دل کیست حیرانم درین غفلت‌سرا
آینه یک‌ گل زمین است و جهانی خانه خواه

گرگشایی دیدهٔ انصاف بر اقبال ظلم
همچوآتش اخگر است و شعله آن تخت وکلاه

اوج اقبال شهنشاهی توهم کرده است
بر سر مژگان نم اشکی چکیدن دستگاه

استخوان چرب و خشکی هست‌کز خاصیتش
سگ توجه بر گدا دارد هما بر پادشاه

ای هوس رسوایی دیبا و اطلس روشن است
بیش ازین از جامهٔ عریانی‌ام عریان مخواه

با شکوه آسمان‌ گردن نیفرازد زمین
خاک باید بود پیش رفعت آن بارگاه

محرم راز کرم نتوان شدن بی‌احتیاج
در پناه رحمت آخر می‌برد ما را گناه

بی‌گداز نیستی صورت نبندد آگهی
شمع این محفل سراپا سرمه است و یک نگاه

گر به این رنگست بید‌ل رونق بازار دهر
تا قیامت یوسف ما برنمی‌آید زچاه

... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۰۳


ننگ دنیا برندارد همت معنی نگاه
تا بصیرت بر دیانت نیست معراج است جاه

زبن چمن رشکی‌ست بر اقبال وضع غنچه‌ام
کز شکست دل دهد آرایش طرف‌ کلاه

طالب وصلیم ما را با تسلی‌ کار نیست
ناله‌گر از پا نشیند اشک می‌افتد به راه

درگلستانی که تخمی از محبت کاشتند
زخم می بالد گل اینجا ناله می روید گیاه

نقشبندان هوس را نسبتی با درد نیست
خامهٔ تصویر نتواند کشیدن مدّ آه

مایهٔ یمنی ندارد دستگاه آگهی
خانمان مردمان دیده می‌باشد سیاه

جلوه فرش توست اگر از شوخ چشمی بگذری
می‌شود آیینه چون هموار می‌گردد نگاه

تا ابد محو شکوه خلق باید بود و بس
شاه ما آیینه می‌پردازد ازگرد سپاه

بی‌تماشا نیست حیرتخانهٔ ناز و نیاز
عشق اینجا آه آهی دارد آنجا واه واه

چون نگه دردیدهٔ حیران ما مژگان گمست
جوهر آیینه در دیوار حل کرد‌ست کاه

سایه و تمثال محسوب زیان و سود نیست
حیف خورشید‌ی‌که پرتو باز می‌گیرد ز ماه

زبرگردون هرزه شغل لهو باید زیستن
غیر طفلی نیست بیدل مرشد این خانقاه
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۰۴


بسکه ما را بر آن لقاست نگاه
عالمی را به چشم ماست نگاه

حیرت امروز بی بلایی نیست
از مژه دست بر قفاست نگاه

مایهٔ بینش است ضبط نفس
گر به شبنم تند هواست نگاه

بی‌صفا زنگ برنمی‌خیزد
مژهٔ‌ بسته را عصاست نگاه

حرص معنی شکار عبرت نیست
دیدهٔ دام را کجاست نگاه

فکر رحلت خجالتی دارد
دم رفت‌ن به پیش پاست نگاه

غنچه شو چشم ازین و آن بربند
که درین باغ خونبهاست نگاه

بال شوق رسا تری نکشد
همچو شبنم سرشک ماست نگاه

بزم ما بسکه محو جلوهٔ اوست
شیشه‌ گر بشکنی صداست نگاه

حسرت حسن نو خطی داریم
طالب جنس توتیاست نگاه

مژده دستی بلند خواهد کرد
چشم وا می‌کنم دعاست نگاه

بیدل افسانهٔ دگر متراش
با همین رنگ آشناست نگاه
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۰۵


تار پیراهن حیاست نگاه
کاسهٔ چشم را صداست نگاه

حیرت آیینهٔ زمینگیری‌ست
مژه تا نیست بی‌عصاست نگاه

شبنم من به وصل گل چه کند
که ز چشم ترم جداست نگاه

همه آفاق نرگسستان‌ست
چشم گو باز شو کجاست نگاه

بی‌تمیزی تمیزها دارد
کور را مسح دست و پاست نگاه

نیست نقشی برون پردهٔ خاک
حیرتست این‌که بر هواست نگاه

حاصل ما در این تماشاگاه
انتها حیرت‌، ابتداست نگاه

مژهٔ بسته آشیان غناست
ورنه هر جا رسد گداست نگاه

فطرتت پای در رکاب هواست
که ترا بر پر هماست نگاه

کثرت جلوه مفت دیدنها
گر کند احولی بجاست نگاه

شمع فانوس انتظار توایم
گرد پرواز رنگ ماست نگاه

زندگی ساز جلوه مشتاقی‌ست
شمع را رشتهٔ بقاست نگاه

بس که عالم بهار جلوهٔ اوست
بر رخ اوست هرکجاست نگاه

بید‌ل از جلوه قانعم به خیال
چه توان کرد نارساست نگاه
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۰۶


تا به شوخی نکشد زمزمهٔ ساز نگاه
مردمک شد ز ازل سرمهٔ آواز نگاه

در تماشای توام رنگ اثر باختن است
همچو چشمم همه تن ‌گرد تک و تاز نگاه

گر همه آب بود آینه بینایی‌کو
نرسد اشک به‌کیفیت انداز نگاه

دیگر از عاقبت تشنهٔ دیدار مپرس
هست از خویش برون تاختن ناز نگاه

همچو شمعی‌که‌کند دود پس از خاموشی
حسرتت زمزمه‌ای می‌کشد از ساز نگاه

طوبی از سایهٔ ناز مژه‌ام می‌بالد
چقدر سرو توام کرده سرافراز نگاه

مشق جمعیت دل قدرت دیگر دارد
بر فسلک نیز نلغزید رسن باز نگاه

غم اسباب تعلق نکشد صاحب دل
مژه صیقل نزند آینه پرداز نگاه

گرد غفلت مشکافید که در عرصهٔ رنگ
بی‌نشانی‌ست خطای قدرانداز نگاه

چون شرارم چقدر محمل ناز آراید
یک تپش‌گرد دل و یک مژه پرواز نگاه

بیدل از نور نظر صافی دل مستغنی‌ست
کسب بینش نکند آینهٔ ناز نگاه
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۰۷


گر دهد رنگ تماشای تو پرواز نگاه
خیل طاووس توان ریخت ز پرواز نگاه

قید یک حلقهٔ زنجیر خیالی‌است محال
دیده تا چندکند منع‌ جنون‌تاز نگاه

عمرها شد که به آن جلوه مقابل شده‌ام
می رسد بر من حیران چقدر ناز نگاه

حیرت آینه‌ام مهر نبوت دارد
تاب دیدار تو بس شاهد اعجاز نگاه

دور باش عجبی داشت شکوه حیرت
دل هم آگاه نشد از چمن راز نگاه

آشیان می‌شود از وحشت شوقم پ‌رو بال
مژه خمیازه‌کش است از پی پرواز نگاه

در نهانخانهٔ دل مژدهٔ دیداری هست
می‌کشدگوش من از آینه آواز نگاه

شوق بیتاب‌ نسیم چه بهارست امروز
می‌کشم بوی‌گل از شوخی انداز نگاه

راز مخموری دیدار نهان نتوان داشت
صد زبان در مژه دارد لب غماز نگاه

چون شرر چشم به ذوق چه‌ گشایم بیدل
من که انجام نفس دارم و آغاز نگاه
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۰۸


در محیطی‌کز فلک طرح حباب انداخته
کشتی ما را تحیر در سراب انداخته

با دو عالم شوق بال بسملی آسوده‌ایم
عشق بر چندین تپش از ما نقاب انداخته

بر شکست شیشهٔ دلهای ما رحمی نداشت
آنکه در طاق خم آن زلف تاب انداخته

تاکجاها بایدم صید خموشی زیستن
در غبار سرمه چشمش دام خواب انداخته

نقشی از آیینهٔ‌ کیفیت ما گل نکرد
دفتر ما را خجالت در چه آب انداخته

هستی ما را سراغ از جلوه دلدار پرس
این کتان آیینه پیش ماهتاب انداخته

غیر شور ما و من بر هم زنی دیگر نداشت
عیش این بزمم نمکها در شراب انداخته

گر نباشد حرص عالم بحر مواج غناست
تشنگی ما را به توفان سراب انداخته

رخت همت تا نبیند داغ اندوه تری
سایهٔ ما خویش را در آفتاب انداخته

ای خیال اندیش مژگان اندکی مژگان بمال
می‌فشارد چشم من رخت در آب انداخته

ما و عنقا تا کجا خواهیم بحث شبهه‌کرد
لفظ ما بیحاصلی دور از کتاب انداخته

یک نگه‌کم نیست بیدل فرصت عمرشرار
آسمان طرح درنگم در شتاب انداخته
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 261 از 283:  « پیشین  1  ...  260  261  262  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA