انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 262 از 283:  « پیشین  1  ...  261  262  263  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۰۹


ای به اوج قدس فرش آستان انداخته
سجده در بارت زمین بر آسمان انداخته

هرکجا پایی به راهت برده عجز لغزشی
بر سپهر ناز طرح‌ کهکشان انداخته

شمع خلوتگاه یکتایی به فانوس خیال
کرده مژگان باز و آتش در جهان انداخته

دستگاه حیرتت در چارسوی آگهی
جنس هر آیینه بیرون دکان انداخته

ای بسا فطرت‌که در پرواز اوج عزتت
جسته زین ‌نه بیضه بر در آشیان انداخته

هرکسی اینجا به رنگی خاک برسرمی‌کند
آبروی فکر در جوی بیان انداخته

حیرت بی‌دست و پایان طلب امروز نیست
موج‌ گوهر بحرها را برکران انداخته

در بساطی کز هجوم بی‌دماغیهای ناز
یکصدا صد کوه در پای فغان انداخته

چون سحر خلقی جنون‌ کرده ‌ست و ‌از خود می‌رو‌د
بر نفس بار دو عالم ‌کاروان انداخته

تا کری‌ گیرد ره شور محیط‌ گیرودار
قطره آبی حلقه در گوش شهان انداخته

تا نچیند ازگل و خار تعین انفعال
انس بویی در دماغ بیدلان انداخته

صنعت عشقست‌ کز آیینه ‌سازیهای شوق
کرده دل را آب و تشویشی در آن انداخته

خواب و بیداری‌ که جز بست و گشاد چشم نیست
راه هستی تا عدم شب در میان انداخته

چرخ را سرگشتهٔ ذوق طلب فهمیده‌ایم
غافلیم از مقصد خاک عنان انداخته

عالم یکتاست اینجا معرفت در کار نیست
خودسریها فهم ما را درگمان انداخته

سعی فطرت نارسا و عرصهٔ تحقیق تنگ
درکمان جویید تیر بر نشان انداخته

با پری جزغیرت ناموس مینا هیچ نیست
آگهی بر مغز بار استخوان انداخته

تا نمی‌سوزیم بیدل پرفشانیها بجاست
مشرب پروانه‌ایم آتش به جان انداخته
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۱۰


چیست‌ گردون‌ کاینقدر در خلق غوغا ریخته
سرنگون جامی به خاک تیره صهبا ریخته

گرد ما صد بار از صحرای امکان رفته‌اند
تا قضا رنگی برای نام عنقا ریخته

آه از این حرص جنون جولان که از سعی امل
خاک دنیا برده و بر فرق عقبا ریخته

قطع امید قیامت‌کن که پاس مدعا
در غبار دی هزار امروز و فردا ریخته

تا نیفشانی به سر خاک بیابان امید
جمع نتوان ‌کرد آب روی صد جا ریخته

زیر دیوار که باید منت راحت ‌کشید
سایهٔ مو هم شبیخون بر سر ما ریخته

حسرت تعمیر بنیاد قناعت داشتیم
خاک ما را کرده ‌گِل آب رخ ما ریخته

گر مروت مشربی با چین پیشانی مساز
از تُنُک‌رویی دم شمشیر خون ها ریخته

از ازل‌گمگشتهٔ آغوش یکتای توام
تا به‌ کی جویم‌ کف خاکی به‌ دریا ریخته

تا ز هر عضوم سجود آستانت‌ گل‌ کند
پیکری چون آب می‌خواهم سراپا ریخته

تا توانی بیدل از تعظیم دل غافل مباش
شیشه‌گر نقد نفس در جیب عنقا ریخته
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۱۱


به دست‌ تیغ تو تا خون من حنا بسته
به حیرتم که عجب خویش را بجا بسته

چه سان به روی تو مرغ نظر کند پرواز
که حیرت از مژه‌اش رشته‌ها به پا بسته

به دل ز شوق وصالت صد آرزو دارم
ولی ادب ره تقریر مدعا بسته

فراق بیگنهم‌کشت و نقد داغ خطا
به‌گردن دل خون‌گشته خون‌بها بسته

ز جیب ناز خطش سر برون نمی آرد
که عقد عهد به خلوتگهٔ حیا بسته

چو شمع تا به فنا هیچ جا نیاسایم
مرا سریست‌ که احرام بوریا بسته

تن از بساط حریرم چگونه بندد طرف
که دل به سلسلهٔ نقش بوربا بسته

بهار بوسه به پای تو داد و خون‌ گردید
نگه‌ تصور رنگینی حنا بسته

به وادی طلب نارسایی عجزیم
که هرکه رفته زخود خویش را به ما بسته

کدام نقش که گردون نبست بی‌ستمش
دلی شکسته اگر صورت صدا بسته

مگر ز زلف تو دارد طریق بست و گشاد
که بیدل اینهمه مضمون دلگشا بسته
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۱۲


به تو نقش صحبت ما، چقدر بجا نشسته
توبه ناز و ما درآتش‌، تو به خواب وما نشسته

سرو برگ جرآت دل به ادب چرا نسوزد
که سپند هم به بزمت زتپش جدا نشسته

چه قیامت است یارب به جهان بی‌نیازی
که ز غیب تا شهادت همه ‌جا گدا نشسته

چه نهان‌، چه آ‌شکارا نبری خیال وحدت
که زدیده تا دل اینجا همه ما سوا نشسته

مرو ای نگه به ‌گلشن‌ که به روی هر گل آنجا
ز هجوم چشم شبنم عرق حیا نشسته

چو عدو زند دو زانو نخوری فریب عجزش
که به قصد جان تفنگی به سر دو پا نشسته

همه امشبت مهیا تو در انتظار فردا
نکنی‌که نقش وهمت ز امل‌کجا نشسته

به رهی‌که برق تازان همه نقش پای لنگند
به‌کجا رسیده باشم من بی‌عصا نشسته

به هزار خون تپیدم‌که به آبله رسیدم
چقدر بلند چیند سر زیر‌ پا نشسته

هوس‌ کلاه شاهی ز سرت برآر بیدل
به چه نازد استخوانی ‌که بر او هما نشسته
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۱۳


به غبار این بیابان نه نشان پا نشسته
به بساط ناتوانی همه نقش ما نشسته

سر راه ناامیدی نه مقام انتظار است
دل بینوا ندانم به چه مدعا نشسته

ز هجوم رفتگانم سر و برگ عافیت کو
که صدای پا به‌ گوشم چو هزار پا نشسته

به چه دلخوشی نگریم ز چه خرمی نسوزم
که در انجمن چو شمعم ز همه جدا نشسته

چو حباب عالمی را هوس کلاه‌داری‌ست
به دماغ پوچ مغزان چقدر هوا نشسته

به غرور هستی ای صبح مگذر درین ‌گلستان
که صد آینه به راهت نفس آزما نشسته

ره ناله نیست آسان به خیال قطع‌ کردن
که نی از گره درین ره به هزار جا نشسته

به سجود آن دو ابرو نه من وتو سر به خاکیم
به عروج آسمان هم مه نو دو تا نشسته

گل زخم ناوک او چقدر بهار دارد
که چو حلقه بر در دل همه دلگشا نشسته

چو به‌کام نیست دنیا چه زنیم لاف ترکش
نتوان نشاند دامن به غبار نانشسته

مکش ای سپهر زحمت به تسلی مزاجم
که به صد تحیر اینجا نگهی ز پا نشسته

چه تأملست بیدل پر شوق برفشانیم
که غبارها درین ره به امید ما نشسته
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۱۴


غبار خط زلعل او به ‌رنگی سر برآورده
که پنداری پر طوطی سر از شکر برآورده

برون آورد چندین نقش دلکش خامهٔ قدرت
به آن رنگی که دارد عارضش‌ کمتر برآورده

به یاد شمع رخسارش نگاه حسرت آلودم
به هر مژگان زدن پروانه‌واری پر بر آورده

چسان در پرده دارم حسرت طفلی‌که نیرنگش
تامل تا نفس دزدد سرشکم سر بر آورده

ندارم بر جهان رنگ دام آرزو چیدن
که پروازم چو بوی‌گل ز بال و پر بر آورده

ز تشویش توانایی برون‌ آ کز هلال اینجا
فلک هم استخوان از پهلوی لاغر برآورده

چه سازد بوی‌ گل گر نشنوی از سازش آهنگی
ضعیفی آه ما را هر نفس بر در برآورده

به وضع فقر قانع بودن اقبال غنا دارد
یتیمی گرد ادبار از دل گوهر برآورده

تو هم از ناتوانی فرش سنجابی مهیا کن
چو آتش‌ کز شکست رنگ خود بستر برآورده

به سامان غنا می‌نازم از اقبال تنهایی
دل جمعم به رنگ خوشه یک لشکر برآورده

به طعن اهل دل معذور باید داشت زاهد را
چه سازد طبع انسانی‌که چرخش خر برآورده

چه جای خسّت مردم‌ که‌ گل هم درگلستانها
به صد چاک جگر از کیسه مشتی زر برآورده

تغافل را ز امداد کسان برگ قناعت‌ کن
مروت عمرها شد رخت ازین کشور برآورده

حباب پوچ هم بیدل تخیل ساغرست اینجا
سر بی مغز ما را صاحب افسر برآورده
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۱۵


نپنداری همین روز و شب از هم سر برآورده
جهانی را خیال از جیب یکدیگر برآورده

هوس آیینهٔ عشق است اگر کوشش رسا افتد
سحاب از دامن آلوده چشم تر برآورده

درین‌گلشن ندارد غنچه تاگل آنقدر فرصت
فلک صد شیشه را در یک نفس ساغر برآورده

حلاوت آرزو داری در مشق خموشی زن
گره گردیدن از آغوش نی‌، شکر برآورده

به دامن پا کشیدی عیش آزادی غنیمت دان
ازین دریا چه کشتی‌ها که بی‌لنگر برآورده

ز رفتارت بساط این چمن رنگینیی دارد
که تا نقش قدم روشن شودگل سربرآورده

صدف در بحر هنگام شکر پردازی لعلت
فراهم‌کرده موج خجلت وگوهر برآورده

فریب موج سیرابی مخور از چشمهٔ احسان
طمع زین آب خلقی را به خشکی تر برآورده

به رنگ خامهٔ تصویر سامان چه نیرنگم
که هر مویم سری از عالم دیگر برآورده

ز اوج عالم عنقا مگر یابی سراغ من
که پروازم از این نه آشیان برتر برآورده

مگر از بیخودی راه امیدی واکنی ورنه
شعور آب و گل بر روی خلقی در برآورده

سپهر مجمری تا گرمی سامان ‌کند بیدل
دلم را کرده داغ حسرت و اخگر برآورده
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۱۶


غبارم برنمی‌خیزد ازین صحرای خوابیده
اسیرم همچو جولان در طلسم پای خوابیده

به غیر از نقش پا جایی ندارد جاده پیمایی
تو هم ته جرعه‌ای بردار ازین مینای خوابیده

به یاد شام زلفت هر کجا چشمی به هم سودم
رگ خواب پریشان‌ گشت مژگانهای خوابیده

با این قامت قیامت نیست ممکن‌گردن افرازد
به مژگان تو یعنی فتنه‌ای بر پای خوابیده

هدایت خلق غافل را بلای دیگر است اینجا
بجز تکلیف بیداری مدان ایذای خوابیده

درین وحشتسرا موج گهر هم عبرتی دارد
به پهلو می‌رود عمری زیان فرسای خوابیده

به شمع آگهی یک بار نتوان دامن افشاندن
که غفلت نیز چندی گرم دارد جای خوابیده

غبارم اوج ‌گیرد تا سر از خجالت برون آرم
چو محمل بی‌سبب پامالم از اعضای خوابیده

ز جهل و دانشم فرق دویی صورت نمی‌بندد
به معنی غافل بیدارم و دانای خوابیده

ز سعی نارسا مشق ندامت می‌کنم بیدل
عصای ناله شد آخر چوکوهم پای خوابیده
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۱۷


ندیدم در غبار و دود این صحرای خوابیده
بجز خواباندن مژگان ره پیدای خوابیده

زمینگیر‌ی چه امکانست باشد مانع جهدم
به رنگ سایه‌ام من هم جهان پیمای خوابیده

اگر آسودگی می‌خواهی از طاقت تبرّا کن
طریق عافیت در پیش دارد پای خوابیده

جهان بیخودی یکرنگ دارد جهل و دانش را
تفاوت نیست در بنیاد نابینای خوابیده

عدم تعطیل جوش هستی مطلق نمی‌گردد
نفس چون نبض بیدار است د‌ر اعضای خوابیده

چنان در خود فرو رفتم به یاد چشم مخموری
که جوشد از غبارم ناز مژگانهای خوابیده

ز غفلت چند خو‌اهی زندگی را منفعل ‌کردن
که غیر از مرگ رو‌شن نیست جز سیمای خوابیده

دل آرام چون بر خاک زد بنیاد هستی را
نفس پامال شد زین صورت دیبای خوابیده

نماند از قامت خم‌گشته در ما رنگ امیدی
تنک‌کردیم برگ عیش ازین صحرای خوابیده

زحرف و صوت مردم بوی تحقیقی نمی‌آید
به هذیان‌کن قناعت از لب‌گویای خوابیده

ز شکر عجز بیدل تا قیامت برنمی‌آیم
به رنگ جاده منزل‌ کرده‌ام در پای خوابیده
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۱۸


به رشته‌ات اثر وهم مدعاست گره
تو گر زبند هوس واشوی کجاست گره

طلسم وحشتی ای بیخبر چه خود رایی‌ست
که شبنم تو به بال و پر هواست ‌گره

ز آرمیدگی دل فریب امن مخور
به هر شراری ازین سنگ شعله‌هاست‌گره

ره تردد اقبال‌کیست بگشاید
که از قلمرو ما تا پر هماست‌گره

نکرد سعی نفسها علاج‌ کلفت دل
گداخت تار و ز سختی همان بجاست‌گره

ادب نفس شمر انتظار جلوهٔ‌کیست
چو شمع بر سر مژگان نگاه ماست‌گره

سپند خوبش برآتش زدیم و خاک شدیم
هنوز بر لب ما عرض مدعاست‌گره

چو غنچه‌ای‌که شود خشک بر سر شاخی
در آستین امیدم کف دعاست گره

چو سبحه تفرقهٔ دل ز بس جنون اثرست
به ساز پیکرم از یکدگر جداست‌گره

زکار بسته بلند است قدر راست روان
در آن بساط‌که نی قدکشد عصاست‌گره

نفس مسوز به‌کلفت شماری اوهام
به قدر قطره درین بحر عقده‌هاست‌گره

چسان به عرض رسد حرف مدعا بیدل
که ناله در نفس ناتوان ماست‌گره
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 262 از 283:  « پیشین  1  ...  261  262  263  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA