انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 264 از 283:  « پیشین  1  ...  263  264  265  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۲۹


ای تماشایت چمن‌پرور به چشم آینه
بی توخس می‌پرورد جوهربه چشم آینه

تا جدا افتاده است از دولت دیدار تو
می‌زند مشاطه خاکستر به چشم آینه

شوق مشتاقان چرا در دیده مژگان نشکند
می‌کشد یاد خطت مسطربه چشم آینه

تا شود روشن سواد نسخهٔ حیرانی‌ام
صورت خود را یکی بنگر به چشم آینه

گریه پررسواست‌کو بند نقاب حیرتی
تا کنم سودای چشم تر به چشم آینه

ازگرانجانی ندارم ره به خلوتگاه دل
می‌شود تمثال من پیکر به چشم آینه

چون نگه بی‌مطلب افتد زشتی و خوبی یکی‌ست
سنگ هم‌ کم نیست از گوهر به چشم آینه

مست حیرت از خمار وهم امکان فارغ‌ست
انتظار کس مکن باور به چشم آینه

دعوی باربک‌بینی تا توانی برد پیش
فرق‌ کرد تمثالم از جوهر به چشم آینه

جوهر عبرت مخواه ازکس ‌که ابنای زمان
دیده‌اند احوال یکدیگر به چشم آینه

از صفای دل تو هم بیدل سراغ راز گیر
حسن معنی دید اسکندر به چشم آینه
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۳۰


حیرت حسن‌ که زد نشتر به ‌چشم آینه
خشک می‌بینم رگ جوهر به چشم آینه

چارهٔ مخموری دیدار نتوان یافتن
دیده‌ام خمیازهٔ دیگر به چشم آینه

برق حیرت دستگاه جرات نظاره سوخت
تاب روی‌کیست آتشگر به چشم آینه

عجز بینش آشیان پرداز چندین جلوه است
بشکن ای نظاره بال و پر به چشم آینه

اینقدر گستاخ رویی دور از ساز حیاست
کاش مژگان بشکند جوهر به چشم آینه

صافی دل بر نمی‌دارد تمیز نیک و بد
گرد موهومی‌ست خیروشربه چشم آینه

عرض حال خویش وقف بی‌تمیزی‌کرده‌ام
داده‌ام رنگ خیالی گر به‌ چشم آینه

نقش امکان در بهار حیرتم رنگی نبست
شسته‌ام عمری‌ست این دفتر به چشم آینه

گر همه وهم است بیداری‌، طرب مفت خیال
می‌کشد تمثال هم ساغر به چشم آینه

گرد عمر رفته هم از عالم دل جسته است
گر نفس پی‌گم‌کند بنگر به چشم آینه

رنج بینش بود بیدل هستی موهوم ما
مو شدیم از پیکر لاغر به چشم آینه
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱


امروزکیست مست تماشای آینه
کز ناز موج می‌زند اجزای آینه

دیوانهٔ جمال تو گر نیست از چه رو
جوهرکشیده سلسله در پای آینه

در حسرت بهار خطت ‌گرد می‌کند
جوهر به جای سبزه ز صحرای آینه

موقوف جلوهٔ ‌گل شبنم بهار توست
جوش‌ گهر ز موجهٔ دریای آینه

از شرم آنکه آب نشد از نظاره‌ات
گرداب خجلت است سراپای آینه

شد عمر صرف جلوه‌پرستی‌، ولی چه سود
نگرفت بینوا دل ما جای آینه

جز حیرت آنچه هست متاع‌ کدورت است
در عشق بعد از این من و سودای آینه

با خوی زشت صحبت روشندلان مخواه
زنگی خجل شود به تماشای آینه

حسن و هزار نسخهٔ نیرنگ در بغل
ما و دلی و یک ورق انشای آینه

روزی‌ که داد عرض نزاکت میان یار
افتاد مو به دیدهٔ بینای آینه

چندان که چشم باز کنی جلوه می‌دهد
اسمی‌ست ششجهت ز مسمای آینه

بیدل به هر دلی ندهند آرزوی داغ
اسکندر است باب تمنای آینه
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۳۲


خلقی‌ست محو خود به تماشای آینه
من نیز داغم از ید بیضای آینه

بیچاره دل چه خون‌ که ز هستی نمی‌خورد
تنگ است از نفس همه‌جا، جای آینه

در عالمی‌ که حسن ز تمثال ننگ داشت
ما دل‌ گداختیم به سودای آینه

تاکی دل از فضولی حرصت الم‌ کشد
زنگار نیستی مکن ایذای آینه

آنجا که دل طربکدهٔ عرض نازهاست
خوبان چرا کنند تمنای آینه

دل در حضور صافی خود نشئهٔ رساست
حیرت بس است بادهٔ مینای آینه

آفاق شور ظاهر و مظهر گرفته است
کو حیرتی ‌که ‌گرم‌ کند جای آینه

آنجا که صیقل آینه‌دار تغافلست
پیداست تیره‌روزی اجزای آینه

عمری‌ست از امید دلی نقش بسته‌ایم
گر حسن‌ کم نگاه فتد وای آینه

الفت سراغ جلوه به جایی نمی‌رسد
حیرت دویده است به پهنای آینه

از محو جلوه طاقت رفتار برده‌اند
دستی به سر گرفته‌ کف پای آینه

بیدل شویم تا نکشد دامن هوس
خودبینیی که هست در ایمای اینه
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۳۳


نه با صحرا سری دارم نه باگلزار سودایی
به هر جا می‌روم از خویش می‌بالد تماشایی

چه‌گل چیند دماغ آرزو از نشئهٔ تمکین
من و صد بزم مخموری دل ویک غنچه مینایی

در اول گام خواهد مفت‌گردون پی سپرگشتن
سجود آستانش از جبینم می‌کشد پایی

عنانگیر غبار کس مباد افسون خودداری
وگرنه ساحل ما نیز دارد جوش دریایی

تعلق می‌فروشد عشوهٔ مستقبل و ماضی
توگر امروز بیرون آیی از خود نیست فردایی

به زندانم مخواه افسردهٔ تکلیف آسودن
غبارم را همان دامن فشانیهاست صحرایی

رم هر ذره مهمیزی‌ست بهر وحشی غافل
مرا بیدار سازد هرکه بر راحت زند پایی

دل من واشکاف و هرچه می‌خواهی تماشاکن
که عمری شد به نام حیرتی دارم معمایی

عبارت شوخی معنیست از فکر دویی بگذر
ندارد محفل ما شیشه غیر از رنگ صهبایی

به بیدردی در این محفل چه لازم متهم بودن.
گدازی‌، گریه‌ای‌، اشکی‌، جنونی‌، ناله‌ای‌، وایی

درین صحرای نومیدی که می‌خواهد سراغ من
که از هر نقش پایم تا عدم خفته‌ست عنقایی

تامل‌های کم‌ظرفی فشرد اجزای من بیدل
دو روزی پیش ازینم قطرگیها بود دریابی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۳۴


ای نفس مایه درین عرصه چه پرداخته‌ای
نقد فرصت همه رنگست و تو در باخته‌ا‌ی

صفحه آتش زده‌ای ناز چراغان چه بلاست
تا به فهم پر طاووس رسی فاخته‌ای

کاش از آینه ‌کس گرد سراغت یابد
محمل آرا چو سحر بر نفس ساخته‌ای

بیش ازین فتنهٔ هنگامهٔ اضداد مباش
چه شررها که نه با پنبه در انداخته‌ای

اینقدر نیست درین عرصه جهاد نفست
قطع کن زحمت تیغی‌که تواش آخته‌ای

دهر تاراجگه سیل و بنای تو حیات
ای ستمکش نگهی خانه‌کجا ساخته‌ای

عمر در سعی غبار جسد افشاندن رفت
آخر ای روح مقدس ز کجا تاخته‌ای

نقش غیر و حرم عشق چه امکان دارد
صورت‌توست در آن پرده‌که نشناخته‌ای

گردباد آن همه بر خویش نچیند بیدل
در خور گردش سر، گردنی افراخته‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۳۵


این ‌چه طاووسی نازست که اندوخته‌ای‌؟
پای تا سر همه چشمی و به خود دوخته‌ای

برق نیرنگ به این جلوه قیامت دارد
شعله در پردهٔ سنگ است و جهان سوخته‌ای

رونق چار سوی دهر ز کالای دلست
کو دکانی ‌که تو این آینه نفروخته‌ای

صوف و اطلس به نظر تار تحیر دارد
پنبه‌ای چند که بر دلق گدا دوخته‌ای

فطرت آب است ز اظهار کمالی‌ که تراست
صنعت شیشه‌گران عرق آموخته‌ای

آتش منفعل روز زمینگیر حیاست
لاله گل کرد چراغی ‌که تو افروخته‌ای

بیدل اندیشهٔ طور و شجر ایمن چند
آتشی نیست درین جا تو نفس سوخته‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۳۶


به غبار عالم جستجو ز چه یاس خسته نشسته‌ای
که به پیش پای تو یکدل است و هزار شیشه شکسته‌ای

نبری ز خیال کسان حسد نکنی تخیل ظلم و کد
که ز دستهای دعای بد به‌کمین تیغ دو دسته‌ای

سر وبرگ عشرت صد چمن به حضور غنچه نمی‌رسد
تو بهار رونق خلد شو ز همان دلی‌که نخسته‌ای

به حضور بارگهٔ ادب ستم است دمزدن از طلب
تک و تازگرد نفس مبر به دری‌که آینه بسته‌ای

زگل تعلق این چمن به‌کجاست لالهٔ‌گوش من
چو سحر به دام و قفس متن نفسی و از همه رسته‌ای

ز فضولی هوس بقا شده‌ای به عبرتی آشنا
مژه‌گر رسد به خم حیا چو خیال ز آینه جسته‌ای

نه قوی است مجمع طاقتت نه حواس رابطه جرأتت
به کف تو وهم ازین چمن گل چیده داری و دسته‌ای

نفس از کشاکش مدح و ذم چقدر برآردت از عدم
به تأمل از چه گره خوری که چو رشتهٔ بگسسته‌ای

چه بلاست بیدل بی‌خبر که به ناله هرزه شدی سمر
همه راست درد شکست و تو که به بیدلی چه شکسته‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۳۷


چون صبح دارم از چمنی رنگ جسته‌ای
گرد شکسته‌ای به هوا نقش بسته‌ای

گل‌ کرده‌ای ز مصرع برجستهٔ نفس
یک سکته در دماغ تامل نشسته‌ای

خون می‌خورم ز درد دل و دم نمی‌زنم
ترسم بنالد آبله در پا شکسته‌ای

چون من ندارد آینه دار بساط رنگ
شیرازهٔ مژه به تحیر گسسته‌ای

نی‌گرد محملی‌ست درین دشت و نی جرس
می‌بالد از هوس دل بیداد خسته‌ای

گردون چه جامها که به ‌گردش نداشته‌ست
بر دستگاه شیشهٔ گردن شکسته‌ای

آشفتگی به هیات ما می‌خورد قسم
کم بسته روزگار به این رنگ دسته‌ای

صیاد پرفشانی اوقات فرصتم
نخجیرهاست هر نفس از خویش رسته‌ای

بیدل نمی‌توان همه دم زیر آسمان
سرکوفتن به هاون گم کرده دسته‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۳۸


یک تار موگر از سر دنیا گذشته‌ای
صد کهکشان ز اوج ثریا گذشته‌ای

بار دل‌ست این‌که به خاکت نشانده است
گر بی‌نفس شوی ز مسیحا گذشته‌ای

ای هرزه تاز عرصهٔ عبرت ندامتی
چون عمر مفلسان به تمنا گذشته‌ای

جمعیت وصول همان ترک جستجوست
منزل دمیده‌ای اگر از پا گذشته‌ای

ای قطرهٔ گهر شده‌، نازم به همتت
کز یک گره پل از سر دریا گذشته‌ای

در خاک ما غبار دو عالم شکسته‌اند
از هر چه بگذری ز سر ماگذشته‌ای

ای جاده‌ات غرور جهان بلند و پست
لغزیده‌ای گر از همه بالا گذشته‌ای

اشکی‌ست بر سر مژه بنیاد فرصتت
مغرور آرمیدنی اما گذشته‌ای

حرف اقامتت مثل ناخن است و مو
هر جا رسیده باشی از آنجا گذشته‌ای

برق نمودت آمدورفت شرار داشت
روشن نشد که آمده‌ای یا گذشته‌ای

بیدل دماغ ناز تو پر می‌زند به‌عرش
گویا به بال پشه ز عنقا گذشته‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 264 از 283:  « پیشین  1  ...  263  264  265  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA