انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 265 از 283:  « پیشین  1  ...  264  265  266  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۳۹


کیسه پرداز خیال شادی و غم رفته‌ای
چون نفس چندانکه می‌آیی فراهم رفته‌ای

بیدماغی رخصت آگاهی خویشت نداد
کز چه محفل آمدی و از چه عالم رفته‌ای

خواه گردون جلوه‌گر شو خواه دریا موج زن
هر چه باشی تا نهادی چشم برهم رفته‌ای

با همه لاف من و ما رو نهفتی در کفن
دعویت بی‌پرده شد آخر که ملزم رفته‌ای

ای خیال آواره اکنون جای آرامت کجاست
از بهشت آخر تو هم با صلب آدم رفته‌ای

عیش و غم آن به‌ که از تمییز آن‌کس بگذرد
تا بهشت آمد به یادت در جهنم رفته‌ای

آمدن فهم نشان تیر آفت بودن است
گر بدانی رفته‌ای در حصن محکم رفته‌ای

هیچکس ‌در عرصهٔ وحشت گرو تاز تو نیست
تا عدم از عالم هستی به یکدم رفته‌ای

سعی جولان تو یک سیر گریبان بود و بس
چون خط پرگار هر جا رفته‌ای خم رفته‌ای

دوستان محمل به دوش اتفاق عبرتند
پیش و پس چون ‌دست بر هم سود‌ه با هم رفته‌ای

قطع راه زندگی بیدل نمی‌خواهد تلاش
بی‌قدم زین انجمن چون شمع‌ کم‌کم رفته‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  ویرایش شده توسط: SARA_2014   
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۴۰


گر به‌گردون می‌کشی‌ گردن و گر در سجده‌ای
از تو تا گل کرده است الله‌اکبر سجده‌ای

خم چرا باید شدن باری اگر بر دوش نیست
زندگی دارد بلایی کاین قدر در سجده‌ای

هرزه بر خود چیده‌ای ای محو اسباب غرور
یکسر مو گر ز و هم آیی فروتر سجده‌ای

همچو اشکم مایل آن آستان اما چه سود
عشق می‌گوید ادب کن جبههٔ تر سجده‌ای

بر در دل چون نفس بوسی نشست ای نفس داغ
زحمت این آستانی بسکه لنگر سجده‌ای

هر طرف لبیک و ناقوس از تو بیتاب خروش
ای‌گزند کعبه و دیر از چه نشتر سجده‌ای

جرات پرواز خاکت را به‌گردون برده‌است
ورنه هرگه می‌کشی سر در ته پر سجده‌ای

سرکشی چون شمع‌، شبگیر غروری بیش نیست
می‌رسی تا صبحدم جایی که یکسر سجده‌ای

گر خم اندیشه‌ات بیدل گریبانی کند
می‌شود روشن ‌که خود محرابی و در سجده‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۴۱


گر همه رفتی چو ماه از چرخ برتر سجده‌ای
تا ز پیشانی اثر داری برآن در سجده‌ای

بندگی را در عدم هم چاره نتوان یافتن
خاک اگرکشتی همان از پای تا سر سجده‌ای

لوح اظهار اینقدر تهمت نقوش عاجزی ست
ای همه معنی به جرم خط مسطر سجده‌ای

دام تکلیف نیاز توست هرجا منزلی‌ست
یعنی از دیر و حرم تاکوی دلبر سجده ای

تا نگردد جبهه فرش آشیان نیستی
چون نماز غافلان سیلی خور هر سجده‌ای

ناله داری سرکشی کن از طلسم خود برآ
ای نمازت ننگ غفلت بر مکرر سجده‌ای

خاک‌گردیدی و از وضعت پریشانی نرفت
جمع شو از آب‌گردیدن که ابتر سجده‌ای

در ضعیفی رشتهٔ ساز رعونت بیصداست
از رگ‌گردن غباری نیست تا در سجده‌ای

اوج عزت زیردست پایهٔ عجز است و بس
سرنوشت جبههٔ نیکان شدی‌گر سجده‌ای

بی‌نیازیها جبین می‌مالد اینجا بر زمین
ای ز خود غافل نگاهی تا چه جوهر سجده ای

هم ز وضع اشک خود بیدل غبار خویش‌گیر
کزگریبان تا برون آورده‌ای سر سجده‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۴۲


ای امل آواره فرصت را چه رسواکرده‌ای
نوحه‌کن در یاد امروزی‌که فردا کرده‌ای

حسن مطلق را مقید تاکجا خواهی شناخت
آه از آن یوسف‌که در چاهش تماشاکرده‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۴۳


افسانهٔ وفایی اگر گوش کرده‌ای
یادم کن آنقدرکه فراموش کرده‌ای

لعلت‌خموش و دل‌هوس‌انشای‌صد سئوال
آبم ز شرم چشمهٔ بیجوش کرده‌ای

خیمازهٔ خیال تسلی کنار نیست
ای موج اختراع چه آغوش‌ کرده‌ای

دل نیست‌گوهری‌که به خاکش توان نهفت
آیینه است آنچه نمدپوش کرده‌ای

موی سپید پنبهٔ‌گوش‌کسی مباد
در خواب‌، سیر صبح بناگوش کرده‌ای

لغزیده برجهات پریشان نگاهیت
خطی دگر شد آنچه تو مغشوش ‌کرده‌ای

جزوهم چون حباب ندانم چه بار داشت
خم گشتنی که آبلهٔ دوش کرده‌ای

گر شغل هستی تو همین سعی نیستی است
امروز خواهی آنچه کنی دوش کرده‌ای

زین بیش وکم نفس به تخیل شمرده‌گیر
فرداست کاین حساب فراموش کرده‌ای

تصویر شمع‌، محرم سوز و گداز نیست
در ساغرت می است که کم نوش کرده‌ای

بیدل دلت به نور حضوری نبرد راه
ای بیخبر چراغ که خاموش کرده‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۴۴


خشم را آیینه پرداز ترحم کرده‌ای
در نقاب چین پیشانی تبسم کرده‌ای

هر سر مویت زبان التفاتی دیگر است
بسکه شوخی در خموشی هم تکلم‌ کرده‌ای

تا عرق از چهره‌ات خورشید ریز عبرت‌ست
چرخ را یک دشت نقش پای انجم کرده‌ای

عقده‌های غنچهٔ دل بی‌گلاب اشک نیست
می به ساغر کن کزین انگور در خم کرده‌ای

گوهر از تسلیم شد ایمن ز موج انقلاب
ساحل جمعیتی گر دست و پا گم کرده‌ای

بر حدیث مدعی کافسانهٔ دردسر است
گر تغافل کرده‌ای بر خود ترحم کرده‌ای

ای خیالت غرق سودای جهان مختصر
قطره‌ای را برده‌ای جایی‌که قلزم کرده‌ای

موج اقبال تو در گرد عدم پر می‌زند
قلزمی اما برون از خود تلاطم کرده‌ای

بی‌تکلف گر همین‌ست اعتبارات جهان
کم ز حیوانی اگر تقلید مردم ‌کرده‌ای

معرفت کز اصطلاح ما و من جوشیده است
غفلت‌ست اما تو آگاهی توهّم کرده‌ای

این زمان عرض کمالت فکر آب و نان بس است
آدمیت داشتی در کار گندم کرده‌ای

بحر امکان شوخی موج سرابی بیش نیست
دست از آبش تا نمی‌شویی تیمم ‌کرده‌ای

بسته‌ای بیدل اگر بر خود زبان مدعی
عقربی را می‌توانم‌ گفت بی دم کرده‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۴۵


به وحشت نگاهی چه خو کرده‌ای
که خود را به پیش خود او کرده‌ای

چو صبح از نفس پر گریبان مدر
که ناموس چاک رفو کرده‌ای

یمین و یسار و پس و پیش چیست
تو یکسوبی و چارسو کرده‌ای

نه باغیست اینجا نه‌ گل نه بهار
خیالی در آیینه بو کرده‌ای

کجا نشئه‌،‌کو باده‌، ای بیخبر
چو مستان عبث های و هو کرده‌ای

عدم از تو مرهون صد قدرت است
بدی هم که کردی نکو کرده‌ای

اگر صد سحر از فلک بگذری
همان در نفس جستجو کرده‌ای

ننالیده‌ای جز به کنج دلت
اگر نیستان در گلو کرده ای

به انداز نخلت‌ کسی پی نبرد
که پر می‌زنی یا نمو کرده‌ای

ز هستی ندیدی به غیر از عدم
مگر سر به جیبت فرو کرده‌ای

نفس وار مقصود سعی تو چیست
که عمری‌ست بر دل غلو کرده‌ای

سخنهای تحقیق پر نازک است
میان گفته و فهم مو کرده‌ای

بشو دست و زین خاکدان پاک شو
تیمم بهل گر وضو کرده‌ای

جهانی نظر بر رخت دوخته‌ست
تو ای گل به سوی که رو کرده‌ای

چوبیدل چه می‌خواهی از هست ونیست
که هیچی و هیچ آرزوکرده‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۴۶


دور از بساط وصل تو ماییم و دیده‌ای
چون شمع کشته داغ نگاه رمیده‌ای

شد نو بهار و ما نفشاندیم گرد بال
در سایهٔ گلی به نسیم وزیده‌ای

ما حسرت انتخاب صباییم از محیط
کنج دلی و یک نفس آرمیده‌ای

در حیرتم به راحت منزل چسان رسد
راهی به چشم آبلهٔ پا ندیده‌ای

محمل کشان عجز رسا قطع کرده‌اند
صد دشت وره امید، به پای بریده‌ای

اشکم نیاز محفل ناز تو می‌کشد
آیینه داری از دل حسرت چکیده‌ای

آخر به پاس راز وفا تیغها کشید
چون صبح بر سرم نفس ناکشیده‌ای

دارم دلی به صد تپش آهنگی جنون
یک اشک وار تا به چکیدن رسیده‌ای

می‌بایدم ز خجلت اعمال زیستن
نومیدتر ز زنگی آیینه دیده‌ای

بیدل ز کشتزار تمناست حاصلم
تخم دلی به سعی شکستن دمیده‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۴۷


شده عمرها که نشانده‌ام به کمین اشک چکیده‌ای
دلکی ز نالهٔ بی‌اثر گرهی ز رشته بریده‌ای

به‌کجاست آنهمه دسترس که زنم ز طاقت دل نفس
چو حباب می‌کشم از هوس عرقی به دوش خمیده‌ای

من برق سیر جنون قدم به‌کدام مرحله تاختم
که چو شمع شد همه عضو من کف پای آبله دیده‌ای

ز خمار فطرت نارسا به دو جام شعله فسون برآ
زده شور مستی‌ام این صدا به‌دماغ نشئه رسیده‌ای

حذر از فضولی عز و شان که مباد دردم امتحان
هوست ز نقش نگین خورد غم پشت دست‌گزیده‌ای

به خیال گوشهٔ عافیت چو غبار هرزه فسرده‌ام
به‌کجاست همت وحشتی که رسم به دامن چیده‌ای

ز وداع فرصت پرفشان به کدام ناله دهم نشان
نگر این جریده رقم زنم به خط غبار رمیده‌ای

به فنا مگر شود آشکار اثر سجود دوام من
ز حیا به جبهه نهفته‌ام خط بر زمین نکشیده‌ای

ز قبول معنی دلنشین نی‌ام آنقدر به اثر قرین
که به گوش من‌کشد آفرین سخن ز کس نشنیده‌ای

نه زشور انجمنم خبر نه به شوخی چمنم نظر
مژه‌ای چو چشم‌ گشوده‌ام به غبار رنگ پریده‌ای

من بیدل از چمن وفا چو دل شکسته دمیده‌ام
ثمر نهال ندامتی به هزار ناله رسیده‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۴۸


ماییم و گرد هستی حرمان دمیده‌ای
چون صبح آشیانهٔ رنگ پریده‌ای

در دامن خیال تو دارد غبار ما
بی‌دست و پایی به ثریا رسیده‌ای

بر گریه‌ام نظر کن و از حسرتم مپرس
عرض گداز صد نگهست آب دیده‌ای

غافل مباد وصل ز فریاد انتظار
چشمی گشوده‌ایم به حرف شنیده‌ای

عبرت ز انجم و فلکم عرضه می‌دهد
جوشی به کلک پیکر افعی‌ گزیده‌ای

آسودگی سراغ ره عافیت نداشت
دستی زدم چو رنگ به دامان چیده‌ای

دارد محبت از دل بی مدعای من
نومیدیی به خون دو عالم تپیده‌ای

امروز بی تو ریگ بیابان حسرت‌ست
اشکم‌ که داشت بوی دل آرمیده‌ای

بازآ که دارم از نگه واپسین هنوز
ته جرعه‌ای به شیشهٔ رنگ پریده‌ای

هر چند خاک من چو سحر باد برده است
دارم هنوز رنگ گریبان دریده‌ای

بیدل حضور خاتم ملک جمت بس است
پیشانی شکسته و دوش خمیده‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 265 از 283:  « پیشین  1  ...  264  265  266  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA