انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 266 از 283:  « پیشین  1  ...  265  266  267  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۴۹


کجا خلوت و انجمن دیده‌ای
تو شمعی همین سوختن دیده‌ای

ز رنگی‌که جز داغش آیینه نیست
چو طاووس خود را چمن دیده‌ای

به وهم حسد باختی نور دل
چراغی ندیدی لگن دیده‌ای

که صیقل زد آیینهٔ عبرتت
که او بودی امروز و من دیده‌ای

جنون بر شعورت نخندد چرا
که گم کرده را یافتن دیده‌ای

به عمر تلف ‌کرده حسرت چه سود
زمین بر زمین ریختن دیده‌ای

به ترکیب پیری چه دل بستن است
خم طاقهای کهن دیده‌ای

زمرگ ‌کسانت چه عبرت چه شرم
چو نباش عرض کفن دیده‌ای

اقامت تصورکن و آب شو
گر از خانه بیرون شدن دیده‌ای

ز اسباب‌، خاشاک بر دل مچین
اگر زحمت رُفتن دیده‌ای

به در زن چو موج از کنار محیط
که رنج سفر در وطن دیده‌ای

کسی داغ عبرت مبادا چو شمع
ز رفتن مگو آمدن دیده‌ای

سحر خوانده‌ای گرد آشفته را
حیاکن که بر خویشتن دیده‌ای

به صبح قیامت مبر دستگاه
چو بیدل نفس را سخن دیده‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۵۰


بر اوج بی‌نیازی اگر وارسیده‌ای
تا سر به پشت پا نرسد نارسیده‌ای

ای نردبان طراز خمستان اعتبار
چون نشئه تا دماغ به صد جا رسیده‌ای

این ما و من ترانهٔ هر نارسیده نیست
حرفت ز منزلیست که گویا رسیده‌ای

کو منزل و چه جاده خیالی دگر ببند
ای میوهٔ رسیده به خود وارسیده‌ای

فهمیدنی‌ست نشو نمای تنزلت
یعنی چو موی سر به ته پا رسیده‌ای

واماندنی شد آبلهٔ پای همتت
پنداشتی به اوج ثریا رسیده‌ای

در علم مطلق این همه چون و چرا نبود
ای معنی یقین به چه انشا رسیده‌ای

داغیم ازین فسون که درین حیرت انجمن
با ما رسیده‌ای تو و تنها رسیده‌ای

خلقی به جلوهٔ تو تماشایی خود است
گویا ز سیر آینهٔ ما رسیده ای

فکر شکست توبهٔ ما نیست آنقدر
مینا تو هم ز عالم خارا رسیده‌ای

هرجا رسی همین عملت حاصلست و بس
امروز فرض کن که به فردا رسیده‌ای

ای کاروان واهمهٔ غربت و وطن
زان کشورت که راند که اینجا رسیده‌ای

بیدل ز پهلوی چه کمالست دعویت
مضمونکی به خاطر عنقا رسیده‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۵۱


داد عجز ما ندهد سعی هیچ مشغله‌ای
دسترنج کس نشود مزد پای آبله‌ای

شب خیال آن نگهم‌ گفت نکته‌ها که‌ کنون
صدفغان ادا نکند شکر سرمه‌سا کله ای

غوطه در محیط زند تا حباب باده‌ کشد
در شکست ساغر دل خفته است حوصله‌ای

محمل ثبات قدم دارد آب و دانه بهم
شمع تا عدم نکند فکر زاد و راحله‌ای

نیست ز انقلاب نفس عافیت مسلم‌ کس
در زمین عبرت ما ریشه‌کرد زلزله‌ای

نیست امتداد نفس بگذر از تامل و بس
بر وجود ما ز عدم خط‌ کشید فاصله‌ای

چرخ تیغ زن بفسان خاک بارکرده دهان
هر طرف نظر فکنی فتنه زاست حامله‌ا‌ی

ناقه بی‌صدای جرس نی سراغ پیش و نه پس
می‌رود به‌دوش نفس باد برده قافله‌ای

بیدل این کلام متین پیش کس مزن به زمین
دارد آن لب شکرین‌گوهر آفرین صله‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۵۲


بی ‌تو دل در سینه‌ام دارد جنون افسانه‌ای
ناله‌ام جغدی قیامت کرده در وبرانه‌ای

در سراغ فرصت ‌گم‌کرده می‌سوزم نفس
رفته شمع از بزم و بالی می زند پروانه‌ای

آتشی برخود زنم چشمی زعبرت واکنم
چون چراغ کشته‌ام محبوس ظلمتخانه‌ای

جستجوها خاک شد اما درین صحرا نیافت
آنقدر می‌دان که هویی بالد از دیوانه‌ای

درکلید سعی‌، امید گشاد کار نیست
از شکست دل مگر پیدا کنم دندانه‌ای

چارهٔ دیگر نمی‌یابم گریبان می‌درم
ناتوانیها چو مو می‌خواهد از من شانه‌ای

عالمی دادم به توفان دل بی مدّعا
سوخت خرمنها بهم تا پاک‌کردم دانه‌ای

سبحه تا باقی‌ست زاهد در شمار کام باش
ما و خط ساغری و لغزش مستانه‌ای

میکشان پیش از سواد چرخ و اختر خوانده‌اند
بر بیاض گردن مینا خط پیمانه‌ای

بر دوام صحبت هم چشم نتوان دوختن
آخر ای بی دانشان خویشیم یا بیگانه‌ای

دود دل عمریست بیدل می‌دهم پرواز و بس
بر گسستن بسته‌ام زنار آتشخانه‌ای
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۵۳


ای لعبت تحیر! نور چه آفتابی
تا غافلی جمالی چون بنگری نقابی

هنگامهٔ خموشت چندین کتاب دارد
یک حرف و صد بیانی یک شخص و صد خطابی

آزادی و تعلق فرصت شمار شوقت
بوی سبک عنانی رنگ‌ گران رکابی

آیینهٔ تعین حکم حباب دارد
از یک عرق محیطی وز یک نفس سرابی

دل معنی غریبی است چشمی ‌گشا و دریاب
یک نقطه واری اما صد دفتر انتخابی

حیرت خیال پیماست عبرت قیامت آراست
اینجا پر و تهی چیست پیمانهٔ حبابی

دانش اگر کمال است فهم خودت محال است
دل غرق انفعال است یونان زیر آبی

افتاده است حیرت در عالم خیالات
فرش بساط وهمی‌، نی مخملی و خوابی

خواهی به عجز و تسلیم خواهی به ناز و مستی
بر هر چه خواهی افزود صفر عدم حسابی

تدبیر علم و دانش تمهید نارساییست
سر کو تهی نخواهی این رشته بر نتابی

بیدل‌ که داد اینجا آگاهی از تو ما را
ما عالم جنونیم‌، تو مجلس شرابی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۵۴


عرق ربز خجالت می‌گدازد سعی بیتابی
ندارم مزرع امید اما می‌دهم آبی

درین دریا به‌کام آرزو نتوان رسید آسان
مه اینجا بعد سالی می‌کشد ماهی به قلابی

خجالت هم ز ابرام طبیعت برنمی‌آید
حیا را کرد غواص عرق مطلوب نایابی

گهی فکر تعین‌گاه هستی می‌کنم انشا
سر و کارم به تعبیر است ‌گویا دیده‌ام خوابی

خم تسلیم‌، قرب راحت جاوید می‌باشد
به ذوق سجده سر دزدیده‌ام در کنج محرابی

قناعت پرور این‌گرد خوانیم از ضعیفیها
غنیمت می‌شمارد رشتهٔ ما خوردن تابی

ز فکر خودگریزان رفت خلق نارسا فطرت
بر ناآشنا سیر گریبان بود گردابی

تلاش حرص هم سرمایهٔ مقدور می‌خواهد
دماغ ما ز خشکی داغ شد، ای دردسر خوابی

برو درکربلا دیگر مپرس از رمز استغنا
شهید ناز او از تیغ می‌خواهد دم آبی

نوایی‌ گل نکرد از پردهٔ ساز نفس بیدل
ز هستی بگسلم شاید رسد تاری به مضرابی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۵۵


آه‌ که با دلم نبست عهد وفاق الفتی
چون نفسم به سر شکست گرد هوای غربتی

جنس ‌کساد جوهرم نیست قبول هیچکس
خاک خورد مگر ز شرم سجدهٔ هیچ قیمتی

داد ز کم بضاعتی آه ز سست همتی
معصیت آتشی نیافت در خور ابر رحمتی

چند خراشدم دماغ دود چراغ آرزو
یـأس حصول مدعاست ای دم سرد همتی

آفت اعتبار کس‌ ننگ مقلدی مباد
سوخت بنای شمع من‌گریهٔ بی‌ندامتی

ریگ روان ‌کجا برد شکوهٔ درد جستجو
از تک هرزه دو ندید آبله هم مروتی

دل به گداز غم نساخت دیده ز بی نمی‌گداخت
داد ندامتم نداد یکدو عرق خجالتی

با همه امتلای کام نیست ز حرص سیری‌ام
کاش دمی چو بندنی‌لب گزدم حلاوتی

همت سعی نیستی تا به‌ کجا رساندم
خاک مرا به چرخ برد یاد بلند قامتی

همدم صبح محشرم در تک و پوی جانکنی
تا نفسم به لب رسد می‌گذرد قیامتی

راحت بوریای فقرناز هزار جلوه داشت
من به‌گمان خوب بخت پا زده‌ام به دولتی

بیدل اگر تو محرمی دم مزن‌ از حدیث عشق
بست زبان علم و فن معنی بی‌عبارتی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۵۶


رفتی چو می از ساغر و دیگر ننشستی
ای اشک دمی بر مژهٔ ‌تر ننشستی

جان سختی حرص اینهمه مقدور که باشد
زد بر کمرت بار دل این در ننشستی

نامحرمی عافیتت طرفه جنون داشت
پرواز هم افسرد و ته پر ننشستی

ای قطره دماغت نکشد ننگ فسردن
خوشباش ‌که بر مسند گوهر ننشستی

چون آتش ازین جاه ‌که خاکست مآلش
گو شعله نبالیدی و اخگر ننشستی

ای سایه چنین پهن ‌که چیده‌ست بساطت
آخر تو ز خاک آنهمه برتر ننشستی

بر مسند اقبال‌ که جز نام ندارد
چون نقش نگین یکدوعرق ‌ننشتی

عالم همه افسانهٔ تکلیف صداع است
آه ازتو درین مجلس اگر بر ننشستی

ناراستی از جادهٔ فهمت به ‌در انداخت
بودی خط تحقیق و به مسطر ننشستی

گر مفلسی و شهرت جاهیست ضرورت
تشهیر کمی نیست ‌که بر خر ننشستی

بیدل همه تن حلقه شدی لیک چه حاصل
در خاک نشستی و بر آن در ننشستی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۵۷


در پردهٔ هر رنگ کمین کرده شکستی
داده است قضا کارگه شیشه به مستی

بر نقش خیال تو و من بسته شکستی
از هر دو جهان آن طرف آینه بستی

عمری‌ست بهار دل فردوس خیال است
گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی

خجلت‌کش نومیدی‌ام از هستی موهوم
کو آنقدرم رنگ ‌که آرد به شکستی

فطرت چقدر گل ‌کند از پیکر خاکی
کردند بلند آتشم از خانهٔ پستی

هر چند که اقبال‌ کلاهم به فلک سود
بی‌خاک شدن نقش مرا نیست نشستی

کاری دگر است آنچه دلش حاصل جهد است
این مزد مدان وعدهٔ هر آبله دستی

از معبد نیرنگ مگویید و مپرسید
ماییم همان سایهٔ خورشید پرستی

گل کن به نم جبهه غباری ‌که نداری
درکشو‌ر اوهام چه بندی و چه بستی

هشدار که در عرصهٔ همت نتوان یافت
چون سعی‌ گذشتن ز نشان صافی شستی

بیدل اثر سعی ندامت اگر این است
آتش به دو عالم فکن از سودن دستی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۵۸


عبث ای دشمن تحقیق دل از وسوسه خستی
توهمین آینه بودی به چه امید شکستی

چه خیال است به قید جسد آزاد نشستن
امل آشفت دماغت تو شدی غره‌ که رستی

مثل موج گهر آینه دار است در اینجا
گره دام تو گردید کمندی که گسستی

به تماشاگه فرصت نشوی محو فسردن
نفس آیینه غبار ست درین ‌کوچه‌ که هستی

نگهی صرف تامل ننمودی چه‌ کند کس
قدح ناز تو لبریز وداع است و تو مستی

دل ز انداز تو افسون تغافل نپسندد
به هوس چشمک نازی‌که تو آیینه به دستی

چو نفس مغتنم انگار پر افشانی وحشت
که به‌گرد دو جهان آب زدی‌ گر تو نشستی

ثمر لمعهٔ تحقیق نشاید مژه بستن
حذر از خیرگی چشم به خورشید پرستی

به نگاهی‌ست چو همت اثر اوج و نزولت
همه گر عرش بنایی مژه تا خم زده پستی

من اگر با همه ‌کوشش به ‌کناری نرسیدم
تو هم ای موج د‌رین بحر چه بستی، چه شکستی

نفسی چند غنیمت شمر از دل نگذشتن
چه‌قدر مرحله طی شد که تو این آبله بستی

مژه بیهوده درین بزم‌ گشودم من بیدل
به عدم راند چو شمعم عرق خجلت هستی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 266 از 283:  « پیشین  1  ...  265  266  267  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA