انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 267 از 283:  « پیشین  1  ...  266  267  268  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۵۹


مژه‌واری ز خواب ناز جستی
دو عالم نرگسستان نقش بستی

تغافل مهر گنج کاف و نون بود
تبسم کردی وگوهر شکستی

ز آهنگی‌که افسون نفس داشت
عنان صور بر عالم گسستی

مگر با آن میان ربطی ندارد
سخن بر معنی نایاب بستی

محیط آنگه محاط قطره حرف است
که می‌داند چسان در دل نشستی

خودآرایی چه مستور و چه اظهار
خراباتی چه مخموری چه مستی

نه اینجا سبحه ره دارد نه زنار
تو دیرستان ناز خود پرستی

تحیر چشم بند سحرکاری‌ست
بهار بی‌نشانی گل به دستی

دریغا رمز خورشیدت نشد فاش
ابد رفت و همان صبح الستی

کسی دیگر چه اندیشد چه فهمد
به آیینی‌که نتوان یافت هستی

به معراج خیالات تو بیدل
بلندیهاست سر در جیب پستی

... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۶۰


مژه‌واری ز خواب ناز جستی
دو عالم نرگسستان نقش بستی

تغافل مهرگنج‌کاف و نون بود
تبسم کردی و گوهر شکستی

ز آهنگی‌که افسون نفس داشت
عنان صور بر عالم گسستی

مگر با آن میان ربطی ندارد
سخن بر معنی نایاب بستی

محیط آنگه محاط قطره حرف است
که می‌داند چسان در دل نشستی

خودآرایی چه مستور و چه اظهار
خراباتی چه مخموری چه مستی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۶۱


نه اینجا سبحه ره دارد نه زنار
تو دیرستان ناز خود پرستی

تحیر چشم بند سحرکاری‌ست
بهار بی‌نشانی گل به دستی

دربغا رمز خورشیدت نشد فاش
ابد رفت و همان صبح الستی

کسی دیگر چه اندیشد چه فهمد
به آیینی‌که نتوان یافت هستی

به معراج خیالات تو بیدل
بلندیهاست سر در جیب پستی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۶۲


چه می‌شدگر نمی‌زد اینقدر رنج نفس هستی
مرا رسوای عالم کرد این شهرت هوس هستی

شرار جسته از سنگ انفعالش چشم می‌پوشد
به این هستی‌که من دارم نمی‌خواهد نفس هستی

گر اقبال هوس را عزتی می‌بود در عالم
قضا از شرم‌ کم می‌بست بر مور و مگس هستی

هوای عافیت صحرای مانوس عدم دارد
نمی‌سازد عزیزان، با مزاج هیچکس هستی

غریب است ازگرفتاران، ‌غم تن پروری خوردن
حذر زبن دانه و آبی‌که دارد در قفس هستی

تو بر جمعیت اسباب مغروری و زبن غافل
که آخر می‌برد در آتشت زین خار و خس هستی

خروش الرحیلی بشنو و از جستجو بگذر
سراغ‌کاروان دارد در آواز جرس هستی

نبودی‌، آمدی و می‌روی جایی که معدومی
زمانی شرم باید داشتن زین پیش و پس هستی

مزاری راکه می‌بینم دل از شوق آب می‌گردد
خوشا جمعیت جاوبد و ذوق بی‌نفس هستی

تظلم در عدم بهر چه می‌برد آدمی بیدل
درین حرمان ‌سرا می‌داشت گر فریادرس هستی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۶۳


یاد باد آن کز تبسم فیض عامی داشتی
در خطاب غیر هم با من پیامی داشتی

یاد باد آن ساز شفقتها که بی ناموس غیر
در بساط تیره روزان عیش شامی داشتی

یاد باد ای حسرت بنهاده پا از دل برون
چون نگه در چشم حیران هم مقامی داشتی

گاهگاهی با وجود بی‌نیازیهای ناز
خدمتی ارشاد می‌کردی غلامی داشتی

آمد آمد خاک مشتاقان به‌گردون می‌رساند
یک دوگام آنسوی تمکین طرفه‌کامی داشتی

کردی از اهل وفا یکباره قطع التفات
در تغافل سخت تیغ بی‌نیامی داشتی

اینقدر خلوت پرست‌ کنج ابرویت‌ که ‌کرد
چون نگاه بی‌نیازان سیر بامی داشتی

ما همان خاکیم اکنون انفعال از ما چرا
پیش زپن هم با همه تمکین‌، خرامی داشتی

سوخت دل در انتظار گرد سر گردیدنی
آخر ای بدمست‌ گاهی دور جامی داشتی

تیغ هم بربیدل ما مد احسان بود وبس
گر به حکم ناز میل انتقامی داشتی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۶۴


به ذوق عافیت ای ناله تا کی در جگر پیچی
چه باشد یک نفس خون گردی و بر چشم تر پیچی

به جیب زندگی‌تهمت شمرنقد بقا بستن
مگر درکاغذ آتش زده مشتی شرر پیچی

ندارد صرفه عرض دستگاه رنگ و بو گل را
بساطی را که بر هم چیده‌ای آن به‌ که در پیچی

خیال هرزه‌گردی اینقدر آواره‌ات دارد
به جایی می‌رسی زین ره سر مویی اگر پیچی

گریبان تأمل وسعت آبادی دگر دارد
به خود می‌پیچ اگر می‌خواهی از آفاق سرپیچی

حریف آن میان نتوان شد از باریک‌بینیها
مگر از زلف مشکین تار مویی درکمر پیچی

تغافل چند خون سازد دل حسرت نگاهان را
تبسم زیر لب چون موج تا کی در گهر پیچی

سواد مدعای ‌نسخهٔ هستی ‌شود روشن
اگر بر هم نهی چشمی و طومار نظر پیچی

اگر فقر از تو می‌نالد و گر جاه از تو می‌بالد
نه‌ای آتش چرا بیهوده بر هر خشک و تر پیچی

حجاب جوهر آزاد توست اسباب آزادی
همه پروازی اما گر بساط بال و پر پیچی

نفس در سینه تا دزدیده‌ای اندیشه می‌تازد
عنانها دارد از خود رفتنت مشکل که در پیچی

خیالات جهان آخر ز سر واکردنی دارد
ازین ساز هوس بر هر چه پیچی مختصر پیچی

جنونهای امل غیر از دماغت کیست بردارد
چو موگردد رسا ناچار می‌باید به سر پیچی

گر آزادی به لذتهای دنیا خو مکن بیدل
مبادا همچو طوطی بر پر و بالت شکر پیچی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۶۵


گر ازگوهر کمر سازی وگر دستار زرپیچی
دمی بی‌کشمکش‌گردی‌که زیر خاک سرپیچی

نفس خون‌گشت و تسکین حبابی هم نشد حاصل
چو گرداب اینقدر تا چند در فکر گهر پیچی

ز حیرت پای درگل مانده‌ای‌، تحریک مژگانی
نگاه بی‌نیازی تا به‌کی در چشم تر پیچی

به خط عنبرین در هاله‌گیری ماه تابان را
ز گیسو سنبل شاداب برگلبرگ تر پیچی

ز تدبیر دگر آرایش نازت نمی‌آید
به‌گردد نازکی‌گرد میانت تا کمر پیچی

کمند اینجا رسایی درخور سامان چین دارد
جهان صید خیال توست برخود هر قدر پیچی

برو زاهد نداری مغز بر اسرار پیچیدن
تو محو ظاهری عمامه می‌باید به سر پیچی

به پرواز هوس تا کی نفس می‌سوزی ای غافل
کمند ناله‌ای جهدی‌ که بر صید اثر پیچی

تماشا زین دو نیرنگ هوس بیرون نمی‌باشد
نگه‌گر نیست باید چون شنیدن بر خبر پیچی

بجز رزق مقدر نیست ممکن حاصل‌ کامت‌
اگرچون عنکبوتان رشته برصد بام ودرپیچی

غرورعجز دنیا حکم شاخ آهوان دارد
تو هم چندانکه برخود بیش بالی بیشترپیچی

بسی پیچید بیدل ناله‌ات بر دامن شبها
کنون وقت است اگر این رشته درپای سحر پیچی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۶۶


جهدکن تا نروی بر اثر نیک و بدی
که خضر نیز درین بادیه دام است وددی

تاگلستان تو در سبزهٔ خط ‌گشت نهان
دیده‌ای نیست‌ که چون لاله ندارد رمدی

داغها در دل خون گشته مهیا دارم
کرده‌ام نذروفای تو پر ازگل سبدی

جان چه باشدکه توان نذر توام اندیشید
اینقدر تحفه نیرزد به قبولی و ردی

عافیت دوستی و پرورش هوش خطاست
نیست درمحفل تحقیق چو می با خردی

ناصحا از دمت افسرد چراغ دل ما
کاش از توبه کند مرگ کنار لحدی

جوهری لازم تیغست چه پیدا چه نهان
ابروی ظلم تهی نیست ز چین جسدی

رونق جاه‌گر از اطلس و دیبا باشد
صیقل آینهٔ ماست غبار نمدی

همره قافلهٔ اشک تو هم راهی باش
که به از لغزش پا نیست به مقصد بلدی

همه جا داغ‌گدایی نتوان شد بیدل
خجلم بیشتر از هرکه ندارم مددی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۶۷


کیستم من نفس سوختهٔ منجمدی
دل خون‌ گشته و گل‌ کرده غبار جسدی

نقش تصویر خیالی ز اثر نومیدم
دعوی‌ام شوخی و مستی و ندارم سندی

وصل جستم دو جهان جلوه دچارم‌ کردند
چه صنمها که ندیدم به ‌سراغ صمدی

هر چه موقوف بیان‌ست شماری دارد
از احد هم نتوان یافت بغیر از عددی

جز خموشی‌ که‌ کس انگشت به‌ حرفش ننهد
سخنی ‌کو که ندارد ز زبان دست ردی

غنچهٔ سر گره وهم تعلق تا چند
ای نسیم دم شمشیر شهادت مددی

عرض هستی‌ست‌ گزندی که علاجش عدم‌ست
نیست امروز به خود بینی ما چشم بدی

موج را عقد گهر کرد به خود پیچیدن
می‌شود ضبط نفس رشتهٔ عمر ابدی

مژدهٔ عافیتی یافتم از کلفت دهر
موی چشم آینه را گشت حضور نمدی

هر کجا بیدل از این باغ نهال‌ست بلند
در هوای قد او ناله کشیده‌ست قدی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۶۸


چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از یادی
غباری را فراهم کرده‌ام در دامن بادی

به خاک افتاده‌ام اما غرور شعله خویان را
کفی خاکسترم از آرمیدن می‌دهد یادی

مباش ای مژدهٔ وصل از علاج ‌گریه‌ام غافل
هنوز این شعله خو دیوانه می ارزد به ارشادی

زکوه و دشت عشق آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم
که خاکی خورد مجنونی و کوهی‌ کند فرهادی

طرب رخت شکفتن بسته است از گلشن امکان
مگر زخمی ببالد تا به عرض آید دل شادی

هوس دام خیالی چند در گرد نفس دارد
درین صحرا همه صیدیم و پیدا نیست صیادی

تو هر رنگی‌ که خواهی حیرت دل نقش می‌بندد
ندارد کارگاه وضع چون آیینه بهزادی

نباشد گر حضور جلوهٔ بالا بلندانت
به رنگ سایه واکش ساعتی در پای شمشادی

به یاد جلوهٔ او حیرت ما را غنیمت دان
صفای شیشه هم نقشیست از بال پریزادی

خطا از هرکه سر زد چون جبین‌، من در عرق رفتم
ندارد عالم ناموس چون من خجلت آبادی

توهم چون شمع محمل‌کش به سامان جگر خوردن
درین ره هر کسی از پهلوی خود می‌کشد زادی

نمی‌دانم چه ‌گم‌ کردم درین صحرا من بیدل
دلی می‌گویم و دارم به چندین نوحه فریادی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 267 از 283:  « پیشین  1  ...  266  267  268  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA