انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 269 از 283:  « پیشین  1  ...  268  269  270  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۷۹


که‌ کشید دامن فطرتت ‌که به سیر ما و من آمدی
تو بهار عالم دیگری ز کجا به این چمن آمدی

سحر حدیقهٔ آگهی ستم است جیب درون درد
چه هوا بپرورد آتشت ‌که برون پیرهن آمدی

هوس‌ تعلق صورتت ز چه ره فتاده ضرورتت
برمیدی آنهمه از صمد که به ملک برهمن آمدی

ز عدم جدا نفتاده‌ای قدم دگر نگشاده‌ای
نگر آنکه پیش خیال خود به خیال آمدن آمدی

نه سفر بهار طراز شد، نه قدم جنون ‌تک و تاز شد
به خودت همین مژه باز شد که به غربت از وطن آمدی

نه ‌لبت‌ به ‌زمزمه‌ چنگ‌ زد،‌ نه‌ نفس ‌در دل‌ تنگ
عدم آبگینه‌ به سنگ زد که تو قابل سخن آمدی

چقدر تجرد معنی‌ات به در تصنع لفظ زد
که چو تار سبحه ز یک زبان به طواف صد دهن آمدی

چه شد اطلس فلکی قبا که درآید آن ملکی ردا
که ‌تو در زیانکدهٔ فنا پی یک دو گز کفن آمدی

ز خروش عبرت مرد و زن‌، پر یأس می‌زند این سخن
که چو شمع در بر انجمن ز چه بهر سوختن امدی

ز مزاج سایهٔ آفتاب اثر دوِیی نشکافتم
من اگر نه جای تو داشتم تو چه سان به جای من آمدی

به هوس چو بیدل بیخبر در اعتبار جهان مزن
چه بلاست ذوق‌ گهر شدن ‌که چو موج خود شکن آمدی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۸۰


توبا این پنجهٔ نازک چه لازم رنگها بندی
بپوشی بهله و بر بهله می‌باید حنا بندی

سراپایت چوگل غیر از شکفتن بر نمی‌دارد
تبسم زیر لب دزدی‌ کز او بند قبا بندی

غبارم تا کند یاد خرامت رنگ می‌بازم
که می‌ترسم قیامت بر من بی‌دست و پا بندی

درین محفل چه دارد سعیت از آیینه پردازی
جز این‌ کز تهمت تمثال خجلت بر صفا بندی

به شوخی حق مضمون ادب نتوان ادا کردن
عرق‌کن نقطهٔ نظمی‌ که در وصف حنا بندی

شرارکاغذ ما رنگ تصویری دگر دارد
به لوح امتیاز آتش زنی تا نقش ما بندی

درین صحرا عنان سیل بی پروا که می‌گیرد
سر تسلیم افتد پیش تا راه قضا بندی

به عرض نارساییها چه طاقت چنگ این بزمم
خمیدن می‌کشم هر چند بر دوشم صدا بندی

به این طالع چه امکانست یابم بار اقبالی
مگر از استخوانم نامه بر بال هما بندی

به‌گردونت نخواهد برد سعی پوچ بالیدن
چو نی چند از سبکمغزی‌ کمرها بر هوا بندی

دل از ساز تعلق عاقبت بر کندنی دارد
گشاد آسان شود گر اندکی این عقده وا بندی

وفا سررشتهٔ تسخیر می‌خواهد رسا بیدل
به آیینی‌که هرکس راگرفتی دست‌، پا بندی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۸۱


درین محفل‌که پیدا نیست رنگ حسن مقصودی
چراغ حسرت آلود نگاهم می‌کند دودی

چو آن شمعی که از فانوس تابد پرتو آهش
درون بیضه‌ام پیداست بال شعله فرسودی

خروش بینوایی‌های من یارب که می‌فهمد
چو مژگانم ز سر تا پا زبان سرمه‌آلودی

طریق بندگی ناز فضولی برنمی‌دارد
تو از وضع رضا مگذر چه مقبولی چه مردودی

عدم ایمای اسرارت‌، وجود اظهار آثارت
ز نیرنگ تو خالی نیست معدومی و موجودی

به یک مژگان زدن آیینه بی‌تمثال می‌گردد
به حیرت ساز رنگ خودنمایی می‌برد زودی

به تیغ آبرو گنج زر و گوهر نمی‌ارزد
اگر انصاف باشد طبع مایل نیست بیجودی

مشو غافل ز وضع فقر اگر آرام می‌خواهی
چو صحرا خاکساری نیست بی‌دامان مقصودی

به رنگ طوق قمری در هوای سرو موزونت
کند خاکسترمن ناله از هر حلقهٔ دودی

به راه انتظار جلوه‌ای افکنده‌ام بیدل
چو شمع‌ از چهرهٔ زرین خود فرش زر اندودی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  ویرایش شده توسط: SARA_2014   
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۸۲


مکش رنج تأمل‌ گر زیان خواهی و گر سودی
درنگ عالم فرصت نمی‌باشد کم از دودی

جهان یکسر قماش کارگاه صبح می‌بافد
ندارد این ‌کتان جز خاک حسرت تاری و پودی

خیال آباد امکان غیر حیرت بر نمی دارد
بساط خودنماییها مچین بر بود و نابودی

درین گلزار کم فرصت کدامین صبح و کو شبنم
عرقها می‌شمارد خجلت انفاس معدودی

خیال آشیان نوبهار کیست حیرانم
که می‌بالد ز چشمم حیرت بوی‌ گل اندودی

شکرخند کدامین غنچه یارب بسملم دارد
که چون صبحم سراپا پیکر زخم نمکسودی

از این سودا که من در چارسوی نُه فلک دارم
همین در سودن دست ندامت دیده‌ام سودی

به هر سو بنگری دود کباب یاس می‌آید
به غیر از دل ندارد مجمر کون و مکان عودی

تو هم‌در آرزوی سیم و زر زنار می‌بندی
مکن طعن برهمن‌ گر کند از سنگ معبودی

علاج زندگی بی نیستی صورت نمی‌بندد
چو زخم صبح دارم در عدم امید بهبودی

به چندین داغ آهی از دل ما سر نزد بیدل
چراغ لالهٔ ما نیست تهمت قابل دودی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۸۳


نفس در طلب سوختی دل ندیدی
به لیلی چه دادی‌ که محمل ندیدی

به شبگیر چون شمع فرسوده وهمت
به زیر قدم بود منزل ندیدی

تو ای موج ِ غافل ز اسرار گوهر
برون‌گرد ماندی و ساحل ندیدی

به قطع مرور زمان تعین
نفس بود شمشیر قاتل ندیدی

نشد مانع عمر قید تعلق
تو رفتار این پای در گل ندیدی

طرب داشت از قید پرواز رستن
تو کیفیت رقص بسمل ندیدی

حساب تو با کبریا راست ناید
زمین را به‌ گردون مقابل ندیدی

بغیر از تک و تاز گرد خیالت
کس اینجا نبود و تو غافل ندیدی

ز اسباب خوردی فریب تجرد
تماشای بیرون محفل ندیدی

تمیز تو شد دور باش حقیقت
که حق دیدی و غیر باطل ندیدی

از این علم و فضلی‌ که غیرت ندارد
چه خواندی گر اشعار بیدل ندیدی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۸۴


به مکتب هوس از کیف و کم چه فهمیدی
تو فطرت عدمی از عدم چه فهمیدی

نظر بر اوج سپهرت بلند تاخت چه دید
سرت به زانو اگر گشت خم چه فهمیدی

زبان به حرف گشودی چه بود آهنگت
دو لب دمی که رساندی بهم چه فهمیدی

هزار رنگ خطت ریخت از زبان لیکن
کسی نگفت ترا ای قلم چه فهمیدی

به رشته‌های نفس نغمه‌ای جز ارّه نبود
ازین ترانه که گفتی منم چه فهمیدی

بلند و پست تو چون شمع دودی و داغیست
به سر چه دیدی و زیر قدم چه فهمیدی

قفای سایه دویدی ز شخص شرمت باد
دل آب گشت ز دیر و حرم چه فهمیدی

سواد معنی و صورت ز فهم مستغنی‌ست
صمد اگر صمد است از صنم چه فهمیدی

بغیر وهم که در درسگاه فطرت نیست
منت به هیچ قسم می‌دهم چه فهمیدی

فرامشی سبقم کیست تا ازو پرسم
که من به یاد تو گر آمدم چه فهمیدی

چنین که بیدل ما نارسای عرفان ماند
مباد غرهٔ دانش تو هم چه فهمیدی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۸۵


آفت ایجاد است طبع از دستگاه خود سری
دختر رز فتنه‌ها می‌زاید از بی‌شوهری

تاکی اجزای کمال ازگفتگو بر هم زدن
یک نفس هم‌گر دو لب بر هم‌گذاری دفتری

هیچکس از تنگنای چرخ ره بیرون نبرد
عالمی راکلفت این‌خانه‌کشت از بی‌دری

دل شکست اما صدا واری ننالیدیم حیف
موی چینی‌کرد ما را دستگاه لاغری

تا درین بازار عبرت جنس ما آمد به عرض
هیچکس جز بر فلک نشنید نام مشتری

ساز راحت گر همه خارست دام غفلت است
بر نگه تکلیف خواب آورد مژگان بستری

رنگها دارد بهار انتظار مدعا
فرق‌دام اینجا محال است از دکان جوهری

همچو شبنم انفعال نارسایی می‌کشم
در عرق خواباند پروازم ز بی‌بال و پری

چون دف عبرت خراش از پیکر فرسوده‌ام
پوست رفت و بر نیامد استخوان چنبری

مستی آهنگست پیغام ازل هشیار باش
جام و مینا در بغل می‌آید آواز پری

هر کدورت را که می‌بینی صفا می‌پرورد
سنگ هم در پرده دارد عالم میناگری

زحمت‌تدبیر یکسونه‌که در دیای عشق
بادبانی نیست کشتی را به از بی‌لنگری

در پناه مشرب عجز ایمن از آفات باش
خار این صحرا ندارد شیوهٔ دامن دری

تن به مردن داده را آفت دلیل ایمنی‌ست
ناز بالین پر تیر است و خواب لشکری

الفت مستی و آزادی جنون وهم کیست
پا کش از دامن چو اشک آندم‌ که از سر بگذری

از سراغ چشمهٔ حیوان که وهمی بیش نیست
می‌دهد آبی نشان آیینهٔ اسکندری

خلقی از اوهام استخراج مستی می‌کند
یادگیر آن می ‌که پیماید فرس از ساغری

طوق در گردن به گردون می‌پری چون گردباد
جای شرم است آن سلیمانی و این انگشتری

از فضولی قطع‌ کن بیدل ‌که در بزم یقین
حلقه تا گشتی به فکر خویش بیرون دری
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۸۶


بی خبر از خود مگذر، جانب دل هم نظری
ای چمنستان جمال‌، آینه دارد سحری

زندگی یک دو نفس‌، این همه پرواز هوس
کاغذ آتش زده‌ای سر خوش مست شرری

بر هوس نشو و نما، مفت خیالست بقا
ورنه در اقلیم فنا، یأس ندارد هنری

آه درین دشت هوس نیست به ‌کام دل‌ کس
مشت غباری که بچیند نمی از چشم تری

بی‌تو چو شمعم همه‌ تن سوختهٔ یأس وطن
داغی وآهیست ز من ‌گر طلبی پا و سری

قابل آگاهی او نیست خیال من و تو
حسن خدایی نشود آینه دارش دگری

جوش حباب انجمن شوکت دریا نشود
ما همه صیقل زده‌ایم آینهٔ بی‌جگری

نیست ز هم فرق نما انجمن و خلوت ما
آینه دارد همه جا خانهٔ بیرون دری

در بر هر زیر و بمی خفته فسون عدمی
در همه سازست رمی با همه رنگست پری

پردهٔ صد رنگ دری تا به چمن راه بری
خفته ته بال پری ‌کارگه شیشه‌گری

بیدل خونین جگرم بلبل بی‌بال و پرم
نیست درین غمکده‌ها نالهٔ من بی‌اثری
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۸۷


تا کجا آن جلوه در دل‌ها کشد میدان سری
در فشار شیشه افتاده‌ست آغوش پری

غفلت ذاتی ز تدبیر تأمل فارغ است
از فسون پنبه منت بر نمی‌دارد کری

تا عدم آوارهٔ آفات باید تاختن
جز فرو رفتن ندارد کشتی ما لنگری

فیض صحرا در غبار خانمان آسوده است
تا به دامن وارسی باید گریبان بر دری

برگ برگ بید این باغ امتحانگاه خمی‌ست
هیچ باری نیست سنگینتر ز بار بی‌بری

با خرد گفتم چه باشد انفعال آدمی
سوی‌دنیا دید وگفت‌: اشغال اسباب خری

عمرها شد می‌زنی بیدل در دیر و حرم
آه از آن روزی‌ که‌ گویندت چه زحمت می‌بری
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶۸۸


دوستان این خاکدان چون من ندارد دیگری
خانه در زیر زمین بنیاد و نقش پا دری

مردم و یاد مرا بر من نکرد آن مست ناز
در غبارم داشت استقبال پابوسش سری

می‌روم از خود چو شمع و پا به دل افشرده‌ام
کشتی من بادبان دارد به جیب لنگری

خواب راحت در تلاش مخمل و سنجاب سوخت
زیر پهلو داشتم چون ناتوانی بستری

اخگری بودم ز داغ بیکسی پامال یأس
بر سر من سایه کرد آخر کف خاکستری

از حلاوتگاه فقرم بوریایی داده‌اند
با زمین چون بند نی چسبیده‌ام بر شکری

آرزوها در سواد وهم جولان می‌کند
آنسوی میدان در افتاده‌ست با هم لشکری

زنگ غفلت محرم آیینهٔ دل بوده است
عافیت دارد درون خانه بیرون دری

دور چرخ از کوکب عاشق سیاهی‌ کم نکرد
عمرها شد یک مرکب می‌کشم از محبری

وادی واماندگی طی می‌کنیم و چاره نیست
می‌برد ما را ته پا نارسیدن رهبری

آب می‌گردیم تا مشتی عرق‌گل می‌کنیم
شیشه ساز ما ندارد جز حیا آتشگری

بسکه بی‌رویش چو شمعم زندگانی خجلت است
گر پرد رنگم به روی آب می‌گردد پری

در ادبگاهی‌که حرف تیغش آید بر زبان
گردن من بین اگرخواهی ز مو هم لاغری

بیدل از مقدار ظرف خود نمی ‌باید گذشت
وعظ مستان در خط پیمانه دارد منبری
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 269 از 283:  « پیشین  1  ...  268  269  270  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA