انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 272 از 283:  « پیشین  1  ...  271  272  273  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۰۹


به گلزاری که آن شوخ پری‌پیکر کند بازی
غبارم چون پر طاووس گل بر سر کند بازی

جهان دریای خون گردد اگر چشم سیه مستش
ز دست افشانی مژگان به ابرو سر کند بازی

گدایی کز سر کوی تو خاکی بر جبین مالد
به تاج کیقباد و افسر قیصر کند بازی

عرق بر عارضت هر جا بساط شبنم آراید
نگه در خانهٔ خورشید با اختر کند بازی

قلم هرگه به وصف نیش مژگان تو پردازد
چو خون جسته مضمون در رگ نشتر کند بازی

مخور جام فریب از نقش صورتخانهٔ گردون
به لعبت‌باز بنگر کز پس چادر کند بازی

دل از ساز طرب بالیدن ننگست ازین غافل
که از افراط شوخی طفل را لاغر کند بازی

مرا از ششجهت قید است و خوش آزاد می‌گردم
کم افتد مهره‌ای زینسان که در ششدر کند بازی

ز بس پیچیده است آفاق را بی‌مهری گردون
عجب گر طفل هم در دامن مادر کند بازی

کتاب عرض جاهت تا ورق گرداند در جایی
زهی غافل که با نقش دم اژدر کند بازی

وداع بیقراری می‌کند چون شعله پروازت
هوس بگذار تا چندی به بال و پرکند بازی

من از سر باختن بیدل چه اندیشم درین میدان
که طفل اشک هم بر نیزه و خنجر کند بازی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۱۰


تبسم از لبت چون موج در گوهر کند بازی
نسیم از طره‌ات چون فتنه در محشر کند بازی

فلک بر مهره‌های ثابت و سیار می‌لرزد
مبادا گردش آن چشم شوخ ابتر کند بازی

قدح لبریز حیرت‌ گردد و مینا به رقص آید
در آن محفل‌ که آن شوخ پری پیکر کند بازی

بجز مشاطهٔ جادوکه دارد نبض‌ گیسویش‌
چنین ماری مگر در دست افسونگر کند بازی

شهید ناز او خون‌ گرمیی دارد که از شوقش
چو نبض موج جوهر در دم خنجرکند بازی

بضاعت نیست بیش از مشت خونی ‌بسمل ما را
گل آخر رنگ خواهد باختن‌ گر سر کند بازی

زگرد اضطراب دل نفس در سینه‌ام خون شد
بگو این طفل شوخ از خانه بیرونتر کند بازی

نگه را محرم دل ساز و فارغ‌کن ز افلاکش
چو طفلان تا به‌کی با حلقه‌های درکند بازی

فضای پرزدن تنگ‌ست در جولانگه امکان
شرار ما مگر در عالم دیگرکند بازی

به زیر چرخ از انسان‌، هرزه جولانی نمی‌آید
مگر بوزینه‌ای باشد که در چنبر کند بازی

دل خرسند بر هرکس ز شوق افسون دمد بیدل
در آتش هم همان چون شمع ‌گل بر سر کند بازی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۱۱


درین مکتب‌ که باز آن طفل بازیگر کند بازی
که از علم آنچه تعلیمش دهی از برکند بازی

به قانون ادب سازان بزم دل چه پردازد
هوس مستی‌ که جای باده در ساغر کند بازی

نشاط طبع در ترک تکلف بیش می‌باشد
به خاک از فرش زرین طفل رنگین تر کند بازی

اسیر چرخم و شد عمرها کز شوق می‌خواهم
سپندم یک تپش بیرون این مجمرکند بازی

نمی‌دانم چه پردازد هوس در خانهٔ گردون
مگر باگردکانی چند ازین اخترکند بازی

به غیر از سوختن چیزی ندارد فرصت‌ کارت
شرر اول به دود آخر به خاکستر کند بازی

به خاک ز لهو مفکن جوهر پرداز همت را
کبوتر مایل پستی‌ست هرگه سرکند بازی

بدو نیک جهان رقاص وهم هستی است اما
کجا رندی‌کزین بازیچه بیرونترکند بازی

نگه‌گر نیستی اشکی شو و از خویش بیرون آ
چو مژگان چند پروازت به بال و پرکند بازی

قد پیری نمودارست طفلی تا به‌کی بیدل
کچه در خاک پنهان‌کن مبادت ترکند بازی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۱۲


گرفتم شوخیت با شورصد محشرکند بازی
می تمکین همان در ساغر گوهر کند بازی

به هر دشتی‌که صید طره ات بر هم زند بالی
غبارش تا ابد با نافه و عنبر کند بازی

زجیب هربن مژگان دمد موزونی سروی
خیال قامتت هرگه به‌چشم ترکند بازی

غنا پر درد یاد توست طفل اشک مشتاقان
که گاهی با عقیق وگاه باگوهرکند بازی

ز یاد شانه بر زلف دلاویز تو می‌لرزم
رگ جان اسیران چند با نشتر کند بازی

به موج اشک چوگانی ‌کنم نه ‌گوی ‌گردون را
اگر یک جنبش مژگان جنونم سرکند بازی

شب هجران سر دامان مژگانی نیفشاندم
چه لازم اشک من بادیدهٔ اخترکند بازی

بساط این محیط از عافیت طرفی نمی‌بندد
گهر هم چون حباب اینجا همان با سرکند بازی

سفیدی‌کرد مویت لیک از طفلی نمی‌فهمی
که آتش تاکجا در زیر خاکستر کند بازی

شرر در عرصهٔ تحقیق با ما چشمکی دارد
که از خود چشم پوشد هر که اینجا سر کند بازی

به شغل لهو آخر پیرگردیدم ندانستم
که همچون شعلهٔ جواله‌ام چنبر کند بازی

نشیند طفل اشکم در دبستان صدف بیدل
که چندی از تپش آساید و کمتر کند بازی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۱۳


من و دیوانه‌خو طفلی ‌که هر جا سر کند بازی
دو عالم رنگ بر هم چیند و ابتر کند بازی

خیال چین ابروی تو هر جا بی‌نقاب افتد
نظر ها در دم شمشیر با جوهر کند بازی

به توفان خیالت اشک حسرت بسملی دارم
که هر مژگان زدن در عالم دیگر کند بازی

به رویت پیچ و تاب طرهٔ مشکین به آن ماند
که شاخ سنبلی بر لالهٔ احمر کند بازی

در آن محفل‌ که ‌گلچین هوس باشد دم تیغت
مرا چون شمع یک‌ گردن به چندین سر کند بازی

بود ننگ شکوه مهر محو ذره ‌گردیدن
بگو تا جلوه در آیینه‌ها کمتر کند بازی

دل عاشق به گلگشت چمن حیف‌ست پردازد
سپند آن به‌ که در جولانگه مجمر کند بازی

طلب سرمایهٔ عشقی به درس لهو کمتر رو
مبادا طفل خواهش را هوس پرور کند بازی

اگر آیینهٔ عبرت دلیل پیش پا باشد
چرا طاووس ما با نقش بال و پرکند بازی

مزاج خوابناک افسانه را باطل نمی‌داند
جهان بازی‌ست اماکیست تا باورکند بازی

طرب‌کن‌گر نشاط وهم هستی زود طی‌گردد
به کلفت می‌کشد دل هر قدر لنگر کند بازی

هوس در طبع تمکین مشربان شوخی نمی‌داند
چه امکان است بیدل موج در گوهر کند بازی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۱۴


نگه از مستی چشم تو با ساغر کند بازی
حیا از رنگ تمکین تو با گوهر کند بازی

اگر بیند هجوم خط به دور شکّر لعلش
ز حسرت مور جوهر در دم خنجر کند بازی

به دوران تو گردون مهرهٔ سیاره می‌چیند
بفرما چشم فتان را که تا ابتر کند بازی

به بزم بیقراری مشرب عیش شرر دارم
من و اشکی ‌که چون اطفال با اخگر کند بازی

اگر تحریر خط دلفریبش سر کنم بیدل
زبان ‌کلک خشک من به مشک تر کند بازی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۱۵


الهی سخت بی‌برگم به ساز طاعت‌اندوزی
همین یک الله الله دارم آن هم‌گر تو آموزی

ز تشویش نفس بر خویش می‌لرزم ازین غافل
که شمع از باد روشن می‌شود هرگه تو افروزی

تجدد از بهارت رنگ گرداندن نمی‌داند
نفس هر پر زدن بی‌پرده دارد صبح نوروزی

سرانجام زبان آرایی من بود داغ دل
سیه‌کردم چو شمع آیینه از سعی نفس سوزی

درین وادی‌که دل از آه مأیوسان عصا گیرد
چو شمع از خارهای پی سپر دارد قلاوزی

ز بی صبری درین مزرع تو قانع نیستی ورنه
تبسم می‌کشد سویت چوگندم محمل روزی

قباهای هنر از عیب جویی چاک شد بیدل
چو عریانی لباسی نیست‌ گر مژگان بهم دوزی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۱۶


چه دولت است نشاط تجدد اندوزی
دماغ اگر نشود کهنه از نو آموزی

نعیم و خلد برین‌ گرد خوان استعداد
قناعت است ولی تا کرا شود روزی

به نور فطرت ازین مهر و مه چه افزاید
چراغ دهر خمش‌ گیر اگر دل افروزی

فراهم است ز مژگان اگر نهی برهم
به پیش چشم تو اسباب راحت اندوزی

به سایهٔ علم سرنگونی مژه باش
جز انفعال درین عرصه نیست فیروزی

چو صبح شور در آفاق می‌توان افکند
به یک نفس زدنی‌ گر خموشی آموزی

ندارد این ستم آباد ما و من بیدل
لباس عافیتی غیر لب بهم دوزی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۱۷


مشکل از هرزه دوی جز به تب و تاب رسی
پا به دامن نشکستی ‌که به آداب رسی

مخمل‌ کارگه غفلتی ای بیحاصل
سعی بیداریت این بس ‌که تو تا خواب رسی

آنقدر بر در اظهار مبر حاجت خویش
که به خفتکده منت احباب رسی

رمز اقبال جهان واکشی از ادبارش
گر به شاگردی شاگرد رسن تاب رسی

منت آلوده مکن چارهٔ زخم دل کس
ترسم از مرهم‌ کافور به مهتاب رسی

بی عرق نیست دل از خجلت تعمیر جسد
برمدار آنهمه این خاک‌ که تا آب رسی

ماهی قلزم حرص آب دگر می‌خواهد
عطشت‌ کم شود آندم‌ که به قلاب رسی

سیر این بحر دلیل سبق غیرتهاست
گرد خود گرد زمانی ‌که به ‌گرداب رسی

نشئه پیمایی کیفیت تاک آسان نیست
وا شود عقدهٔ دل تا به می‌ ناب رسی

ختم غواصی دریای یقینت این است
که ز هر قطره به آن‌ گوهر نایاب رسی

واصل کعبهٔ تحقیق ادب کوشانند
سر به‌ زانو نه و دیدی ‌که به محراب رسی

راهی از مقصد بسمل نگشودی هیهات
تا به ذوق طلب بیدل بیتاب رسی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۱۸


چه غافلی ‌که ز من نام دوست می‌پرسی
سراغ او هم از آنکس‌ که اوست می‌پرسی

چه ممکن‌ست رسیدن به فهم یکتایی
چنین‌که مسئلهٔ مغز و پوست می‌پرسی

ز رسم معبد دل غافلی‌ کز اهل حضور
تیمم آب چه عالم وضوست می‌پرسی

نگاه در مژه‌ای گم ز نارسایی‌ها
که‌کیست زشت وکدامین نکوست می‌پرسی

تجاهل تو خرد را به دشت و درگرداند
رهی نداری و منزل چه سوست می‌پرسی

به تر دماغی هوش تو جهل می‌خندد
کز اهل هند عبارات خوست می‌پرسی

دل دو نیم چوگندم‌گرفته در بغلت
تو گرم و سردی نان دو پوست می‌پرسی

به چشمه سار قناعت نداده‌اند رهت
کز آبروی غنا از چه جوست می‌پرسی

سوال بیخردان کم جواب می‌باشد
نفس بدزد که تا گفتگوست می‌پرسی

ز قیل و قال منم ناگزیر و می‌گویم
به حرف و صوت ترا نیز خوست می‌پرسی

به خامشی نرسیدی‌ که‌ کم زنی ز نخست
ز بیدل آنچه حدیث نکوست می‌پرسی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 272 از 283:  « پیشین  1  ...  271  272  273  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA