انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 274 از 283:  « پیشین  1  ...  273  274  275  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۲۹


چه شد آستان حضور دل ‌که تو رنج دیر و حرم کشی
به جریدهٔ سبق وفا نزدی رقم‌ که قلم‌ کشی

به قبول صورت بی اثر مکش انفعال فسردگی
چه قدر مصور عبرتی‌ که چو سنگ بار صنم‌ کشی

رمقی‌ست فرصت مغتنم به هوس فسون امل مدم
چو حباب سعی‌کمی مدان‌که نفس به پیکر خم‌کشی

کسی ازپری‌که مگس‌کشد ز چه ننگ دام و قفس‌کشد
غم ساغری‌که هوس‌کشد به دماغ سوخته‌کم‌کشی

به خیال غربت وهم و ظن‌، مپسند دوریت از وطن
عرق‌ست حاصل علم و فن‌که خمار یاد عدم ‌کشی

اگرت دلیل ره وفا به مروتی‌کند آشنا
به زمین نیفکنی از حیا به رهی‌ که خار قدم‌ کشی

به یقین معرفت آگهان زتفکرت نبرم‌گمان
چوکشف مگر به خیال نان بروی و سر به شکم‌کشی

به برت ز جوهرآینه ورقی‌ست نسخه طراز دل
سیه است نامه اگر همه نفسی به جای رقم‌کشی

اگر از تردد بی‌اثر نرسی به منصب بال و پر
چو نهال صبرکن آنقدرکه ز پای خفته علم‌کشی

ندمید صبحی ازاین چمن‌که نبست صورت شبنمی
حذر از مآل ترددی‌که نفس گدازی و نم کشی

من زار بیدل ناتوان نی‌ام آنقدر به دلت گران
که چو بوی‌گل دم امتحان به ترازوی نفسم‌کشی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۳۰


می جام قناعت اگر بچشی المی ز جنون هوس نکشی
چه ‌کم است عروج دماغ غنا که خمار توقع ‌کس‌ نکشی

درجات سعادت پاس ادب به قبول یقین رسد آن نفست
که چو صبح تلاطم حکم قضا دهدت به غبار و نفس نکشی

نی زمزمه‌های بساط وفا خجل‌ست ز حرف ربایی‌ما
مرسان به نگونی خامه خطی‌ که به مسطر چاک قفس نکشی

ز جهان تنزه بی‌خللی چه فسرده عالم دون عملی
تو همان همای نشیمن منزلی سر خود ته بال مگس نکشی

ز گذشتن عمر گسسته عنان دل بی‌حس مرده نزد به فغان
ستم است ‌که قافله بگذرد تو ندامت بانگ جرس نکشی

ره ننگ رسوم زمانه بهل ز تتبع وضع جهان بگسل
که به دشت خمار گلاب هوس تب و تاب فشار مرس نکشی

اگرت ز مواعظ بیدل ما عرقی شود آب جبین حیا
به دودم نفسی ‌که دمانده هوا سر فتنه چو آتش خس نکشی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۳۱


ازین ‌نه منظر نیرنگ تا برتر زنم جوشی
نفس بودم سحر گل کردم از یاد بناگوشی

تپشها در هجوم حیرت دیدار گم دارم
نگاه ناتوانم غرقهٔ توفان خاموشی

زتمکین رگ یاقوت بست ابریشم سازم
اشارات ادب آهنگی خون گرد و مخروشی

ز درس نسخهٔ هستی چه خواهم سخت حیرانم
به صد تعبیرم ایما می‌کند خواب فراموشی

به غارت رفته گرد جلوه‌گا‌ه ‌کیستم یارب
که از هر ذره‌ای بالم نگاه خانه بر دوشی

نوای آتشینی دارم و از شرم بیباکی
نفس دزدیده‌ام تا در نگیرد پنبه درگوشی

شکستن تا چه‌ها ریزد به دامان حباب من
نگاهی رفته است از خویش و گل‌ کرده‌ست آغوشی

ز مستان هوس‌پیمای این محفل نمی‌بینم
چو مینا شیشه در دستی و چون ساغر قدح نوشی

ز صد آیینه اینجا یک نگه صورت نمی‌بندد
تو بر خود جلوه‌ کن ما را کجا چشمی کجا هوشی

دل داغ آشیانی در قفس پرورده‌ام بیدل
به زیر بال دارم سیر طاووس چمن پوشی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۳۲


تا چند کشد دل الم بیهده ‌کوشی
چون صبح نفس باختم از خانه بدوشی

خجلت ثمر دشت تردد نتوان زیست
ترسم به عرق‌ گم شود از آبله جوشی

امروز کسی محرم فریاد کسی نیست
دلکوب خودم چون جرس از هرزه خروشی

شمعی که به فانوس خیال تو فروزند
چون آتش یاقوت نمیرد ز خموشی

ای خواب تو تلخ از هوس مخمل دنیا
حیف است ز حرف کفنت پنبه‌به‌گوشی

گر آگهی از ننگ بدانجامی اقبال
هر چند به گردون رسی از خاک به جوشی

تا خجلت پستی نکشد نشئهٔ همت
آن جرعه‌ که بر خاک توان ریخت ننوشی

در سعی طلب چشم به فرصت نتوان دوخت
برق آینه‌دار است مبادا مژه پوشی

بیدل اگر آگه شوی از درد محبت
یک ‌زخم‌ به صد صبح‌ تبسم‌ نفروشی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۳۳


خیالش بر نمی‌تابد شعور، ای بیخودی جوشی
نمی‌گنجد به دیدن جلوه‌اش ای حیرت آغوشی

ضعیفیها به ایمای نگاه افکند کار من
چو مژگان می‌کنم مضرابی آهنگ خاموشی

از آن نامهربان منت‌کش صد رنگ احسانیم
به این حسرت‌ که ‌گاهی می‌کند یاد فراموشی

نه از صبحی خبر دارم نه از شامی اثر دارم
نگه می‌پرورم در سایهٔ خط بناگوشی

به روی جلوهٔ او هر چه باداباد می‌تازم
به این یک مشت خس در بحر آتش می‌زنم جوشی

چنین محو خرام ‌کیست طاووس خیال من
که واکرده‌ست فردوس از بن هر مویم آغوشی

هنر کن محو نسیان تا صفای دل به عرض آید
ز جوهر چشمهٔ آیینه دارد آب خس پوشی

به غفلت از نوای ساز هستی بیخبر رفتم
شنیدن داشت این افسانه گر می‌داشتم گوشی

ز بار حسرت دنیا دوتا گشتیم و زین غافل
که عقبا هم نمی‌ارزد به خم ‌گرداندن دوشی

حباب من ز درد بی‌نگاهی داغ شد بیدل
فروغ‌ کلبه‌ام تا چند باشد شمع خاموشی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۳۴


به گرد سرمه خفتن تا کی از بیداد خاموشی
به پیش ناله اکنون می‌برم فریاد خاموشی

در آن محفل که بالد کلک رنگ آمیزی یادت
نفس با ناله جوشد تا کشد بهزاد خاموشی

جنون جانکنی تا کی دمی زین ما و من شرمی
همین آواز دارد تیشهٔ فرهاد خاموشی

به ضبط نفس موقوف‌ست‌ آیین گهر بستن
فراهم کن نفس تا بالد استعداد خاموشی

ز ساز مجلس تصویرم این آواز می‌آید
که پر دور است از اهل نفس امداد خاموشی

همه گر ننگ باشد بی‌زبانی را غنیمت دان
مباد آتش زنی چون شمع در بنیاد خاموشی

نفسها سوختم در هرزه نالی تا دم آخر
رسانیدم به‌گوش آینه فریاد خاموشی

لب از اظهار مطلب بند و تسخیر دو عالم کن
درین یکدانه دارد دامها صیاد خاموشی

به جرأت گرد طاقت از مزاج خویش می‌روبم
پسند نالهٔ من نیست بی‌ایجاد خاموشی

نفس تنها نسوزی ای شرار پر فشان همت
که من هم همرهم تا هر چه باداباد خاموشی

به دل گفتم ‌درین مکتب که دارد درس جمعیت
نفس در سرمه خوابانیده ‌گفت‌: استاد خاموشی

چرایی اینقدر ناقدردان عافیت بیدل
فراموش خودی یا رفته‌ای از یاد خاموشی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۳۵


پوچست قماش تو به اظهار تلافی
ای‌ کسوت موهوم فنا رنگ نبافی

نشکافت کس از نظم جهان معنی تحقیق
از بسکه بهم تنگ نشسته‌ست قوافی

در فکر خودم معنی او چهره‌گشا شد
خورشید برون ربختم از ذره شکافی

آیینه دلان جوهر شمشیر ندارند
اجزای مدارایی ما نیست مصافی

زندانی حرمانکدهٔ داغ وفاییم
بر ما نتوان بست خطاهای معافی

خون ناشده ره در دل ظالم نتوان برد
جز آب‌که دیده‌ست ز شمشیر غلافی

زین ما و من اندیشهٔ تحقیق که دارد
معنی نفروشی به سخنهای ‌گزافی

تا محمل آسایش جاوید توان بست
یک آبلهٔ پاست درین مرحله ‌کافی

گو این دو سه رنگت به توهّم نفریبد
آیینه مشو تا نکشی منت صافی

زان پیش که احسان فلک شعله فروشد
بیدل عرقی ریز به سامان تلافی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۳۶


ای شیخ به تدبیر امل بیهده حرفی
دستار به کهسار میفکن تل برفی

همنسبتی جوهر رازت چه خیال است
از وهم برون ‌آ،‌ کف این قلزم ژرفی

دون فطرتیت غیر جنون هیچ ندارد
بر حوصلهٔ پوچ مناز آبله ظرفی

در عالم برق و شرر امید وفا نیست
هستی رم نازست و تو حسرت‌کش طرفی

با نقش خیال این همه رعنا نتوان زیست
چون پیکر طاووس ز نیرنگ شگرفی

بحث من و ما برده‌ای آن سوی قیامت
ای مدٌ نفس با همه فرصت دو سه حرفی

بیدل ادب علم و فن از دور بجا آر
جزخجلت تقریرنه نحوی و نه صرفی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۳۷


جهان‌کورانه دارد سعی نخجیری به تاریکی
به هرکس وارسی می‌افکند تیری به تاریکی

چراغ دل به فکر این شبستان‌ گر نپردازد
ندارد مردمک هم رنگ تقصیری به تاریکی

امل سست است از نیرنگ این چرخ‌کهن یکسان
خیالی چند می‌ریسد زن پیری به تاریکی

به رنگ آمیزی عنقا جهانی می‌کشد زحمت
تو هم زین رنگ می‌پرداز تصویری به تاریکی

چه مقصد محمل ما ناتوانان می‌کشد بارت
که عمری شد چو مو داریم شبگیری به تاریکی

کرم چون خام شد تمییز نیک و بد نمی‌داند
محبت بر مس ما هم زد اکسیری به تاریکی

دلی روشن‌کن از تشویش این ظلمتسرا بگذر
بجز فکر چراغت نیست تدبیری به تاریکی

ندارد تلخکامی سرسری نگذشتن از حالم
سیاهی کرده‌ام چون کاسهٔ شیری‌ به تاریکی

نفسها سوختم تا شد سواد پیش پا روشن
رسیدم همچو شمع اما پس از دیری به تاربکی

کس از رمز گرفتاران دل آگه نشد بیدل
قیامت کرده است آواز زنجیری به تاریکی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۳۸


چند پیچد بر من بی‌دست وپا افتادگی
از رهم بردار تا گیرد عصا افتادگی

شیوهٔ عشاق چون اشک است در راه نیاز
ابتدا سرگشتگیها، انتها افتادگی

نیست سعی ما بیابان مرگ منتهای خضر
لغزش پایی‌ست خواهد برد تا افتادگی

عالمی از عجز ما چیده‌ست سامان غرور
کرد ما را سایهٔ بال هما افتادگی

بگذار ازکوشش ‌که دارد وادی تسلیم عشق
جاده از خود رفتن و منزل ز پا افتادگی

دامن تسلیم هم آسان نمی‌آید به دست
خاک گردیدیم تا شد آشنا افتادگی

هر چه از ما گل ‌کند تمهید تسلیم است و بس
سرکشی هم دارد از دست دعا افتادگی

کرکسی از پا درافتد ما ز سر افتاده‌ایم
یک زمین و آسمان از ماست تا فتادگی

ما به تعظیم از سر بنیاد خود برخاستیم
شعله هم‌گرکرد با خاشاک ما افتادگی

همچو آتش سر مکش بیدل‌که در تدبیر امن
خاک بنیاد ترا دارد به پا افتادگی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 274 از 283:  « پیشین  1  ...  273  274  275  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA