ارسالها: 2890
#2,741
Posted: 20 Feb 2015 22:29
غزل شمارهٔ ۲۷۳۹
بسکه گردید آبیار ما ز پا افتادگی
سبز شد آخر چو بید از وضع ما افتادگی
میتوان از طینت ما هم رعونت خواستن
گر برآید از طلسم نقش پا افتادگی
عمرها چون اشککنج راحتی میخواستم
بهر ما امروز خالی کرد جا افتادگی
دام عجزی درکمین سرکشی خوابیده است
میکشد انجام نی از بوریا افتادگی
سرکشی تا کی گریبانت درّد چون گردباد
همچو صحرا دامنی دارد رسا افتادگی
مرد وحشت گر نهای با هر چه هستی صلح کن
ای به یک رویی مثل یا جنگ یا افتادگی
غوطه زن در ناز اگر با عجز داری نسبتی
بر سراپای تو میبندد حنا افتادگی
خط پرگار کمالت ناتمام افتاده است
تا نمیسازد سرت را محو پا افتادگی
با خرد گفتم چه باشد جوهر فقر و غنا
گفت: در هر صورتی نام خدا افتادگی
تخم اقبالم ز فیض سجده خواهد همتی
کز سرم چون پا دواند ریشهها افتادگی
کاروان نقش پاییم از کمال ما مپرس
منزل ما جاده ما خضر ما افتادگی
نیست ممکن بیدل از تسلیم، سر دزدیدنم
نسبتی دارد به آن زلف دوتا افتادگی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,742
Posted: 20 Feb 2015 22:30
غزل شمارهٔ ۲۷۴۰
سجده بنیادی بساز ای جبهه با افتادگی
سایه را نتوان ز خود کردن جدا افتادگی
از شعاع مهر یکسر خاکساری میچکد
بر جبین چرخ هم خطیست با افتادگی
سجده را در خاک راهش گر عروج آبروست
میشود چون دانهام آخر عصا افتادگی
نیست راحت جز به وضع خاکساری ساختن
با زمین سرکن چو نقش بوریا افتادگی
استقامت نیست ساز کهنهٔ دیوار جهد
عضو عضوت میزند موج زپا افتادگی
بی عرق یک سجده از پیشانی من گل نکرد
میکند بر عجز حالم گریهها افتادگی
چون غبار رفته از خود دست و پایی میزنم
تا به فریادم رسد آخر کجا افتادگی
آستانش از سجودم بسکه ننگ آلوده است
آب میگردد چو شبنم ازحیا افتادگی
تا به چشم نقش پایی راه عبرت واکنم
پیکرم را کاش سازد توتیا افتادگی
با کمال سرکشی بیدل تواضع طینتم
همچو زلف یار مینازد به ما افتادگی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,743
Posted: 20 Feb 2015 22:36
غزل شمارهٔ ۲۷۴۱
کرد شبنم را به خورشید آشنا افتادگی
قطره را شد سوی دریا رهنما افتادگی
راحت روی زمین زیر نگین ناز توست
گر چو نقش پا توانی ساخت با افتادگی
بینیازی نیست ناز غیرت آهنگان عشق
شعله راگردنکشی بردهست تا افتادگی
عالمی چون اشک بر مژگان ما دارد قدم
این نیستان داشت بیش از بوریا افتادگی
داغ می گوید به گوش شعله، کای مست غرور
تا به کی سر بر هوای پیش پا افتادگی
ما ضعیفان فارغیم از زحمت تحصیل جاه
مسند ما خاکساری تخت ما افتادگی
از مزاج کینهجو وضع مدارا بردهاند
با شرر مشکل که گردد آشنا افتادگی
گه به پای کاکلش افتم گهی در پای زلف
خوش سر وکاری مرا افتاد با افتادگی
رفتهام از خویش تا از خاک بردارم سری
اینقدر چون سایهام دارد به پا افتادگی
یار رفت و من چو نقش پا به خاک افتادهام
سایه میگردید کاش این نارسا افتادگی
فال اشکی میزند بیدست و پاییهای آه
شبنم است آن دم که گل کرد از هوا افتادگی
خاک عاجزنیز خود را میزند برروی باد
خصم اگر منصف نباشد تا کجا افتادگی
ما همه اشک و تو مژگان، ما همه تخم و تو ابر
دستگیری از تو میزیبد، ز ما افتادگی
تا تواند خواست عذر سرکشیهای شباب
میکند بیدل به ما قد دو تا افتادگی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,744
Posted: 20 Feb 2015 22:37
غزل شمارهٔ ۲۷۴۲
عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی
هر چه دمید از سحر داشت ز شبنمی اثر
درخور شوخی نفس غرق حیاست زندگی
آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال
رفت شباب و این زمان قد دوتاست زندگی
دل به زبان نمیرسد لب به فغان نمیرسد
کس به نشان نمیرسد تیر خطاست زندگی
پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع
زینکف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی
تا نفس آیت بقاست نالهکمین مدعاست
دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی
از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت
پنبه به روی هم بدوز دلقگداست زندگی
یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم خواه طنینکلفتیم
هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی
شورجنون ما ومن جوش وفسون وهم وظن
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
جز به خموشی از حباب صرفهٔ عافیتکه دید
ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی
بیدل ازین سراب وهم جام فریب خوردهای
تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,745
Posted: 20 Feb 2015 22:38
غزل شمارهٔ ۲۷۴۳
بسکه بی روی تو خجلت کرد خرمن زندگی
بر حریفان مرگ دشوارست بر من زندگی
با چنین دردی که باید زیست دور از دوستان
به که نپسندد قضا برهیچ دشمن زندگی
کاش در کنج عدم بی درد سر میسوختم
همچو شمعم کرد راه مرگ روشن زندگی
خجلت عشق و وفا، یأس و امید مدعا
عالمی شد بار دل زین بارگردن زندگی
بینفس گردیدن از آفات ایمن میکند
آن چراغی راکه دارد زیر دامن زندگی
تشنهٔ آبی نباید بود کز سر بگذرد
میشود آخر دم تیغ ازگذشتن زندگی
فرصت آوارگی هم یک دو گردش بیش نیست
تا به کی دارد چو سنگت در فلاخن زندگی
هرکه میبینی دکان آرای نازی دیگرست
زین قماش پوچ یعنی باب مردن زندگی
تا کجا همکسوت طاووس خواهی زیستن
بیخبر در آبت افکندهست روغن زندگی
گه به منظر میفریبد گه به بامت میبرد
میکشد تا خانهٔگورت به هر فن زندگی
دستگاه ناله هم ای کاش مدّی میکشید
چون سپندم سوخت داغ نیمه شیون زندگی
شبنم انشا بود بیدل خجلت پرواز صبح
برکفن زد تا عرق کرد از دویدن زندگی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,746
Posted: 20 Feb 2015 22:39
غزل شمارهٔ ۲۷۴۴
جز عافیتم نیست به سودای تو ننگی
ای خاک برآن سرکه نیرزید به سنگی
انجام خرام تو شکار افکن دل بود
ازسرو، چمن هم به جگر داشت خدنگی
مخمور لبت گر چمنش نشئه رساند
در شیشهٔ یک غنچه نماند می رنگی
محو است در آیینهٔ تمکین تو شوخی
چون معنی پرواز شرر در دل سنگی
تا طرح تبسم فکنی چین جبین است
در لطف و عتابت نتوان یافت درنگی
در عالم ایجاد مسلم نتوان زیست
هر دل المی دارد و هر آینه رنگی
در دیدهٔ عبرت اثر دام حوادث
خفتهست به زیر پر طاووس، پلنگی
خوش باش به پیری چو زکف رفت شبابت
گر زمزمهٔ نی نبود، نوحهٔ چنگی
آن مشهد نیرنگ که صبح است دلیلش
زخم نفسی دارد و خونریزی رنگی
فریادکه در سرمه نهفتند خروشم
بشکست دل اما نرسیدم به ترنگی
عمریستکه چون اشک قفا باز نگاهم
با برق سواران چهکند کوشش لنگی
در دیدهٔ ابنای زمان چند توان زیست
مکروهتر از صورت ایمان به فرنگی
تا خونکه ساغرکش آرایش نازست
از رنگ حنا میرسد آیینه به چنگی
بیدل نیام آزاد به رنگی که ز تهمت
برچشم شرارم مژه بندد رگ سنگی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,747
Posted: 20 Feb 2015 22:40
غزل شمارهٔ ۲۷۴۵
چو بویگل ز چه افسردگی مقید رنگی
تودست قدرتی ای بیخبرچرا ته سنگی
حباب وار ز دردیکشان حوصله بگذر
که تا گشودهای آغوش شوق کام نهنگی
ز صیدگاه طرب غافلی به وهم تعلق
اگر ز خانه برآیی پر هزار خدنگی
فضای کَون و مکان با دل گرفته چه سازد
فسرده صد در و دشت از همین یک آبله تنگی
ز داغ اگر همه طاووسگلکنی چهگشاید
که عشق چشم نبازد به لعبتان فرنگی
به عشق تا عرق شرم نیست توام اشک است
حذر که خندهٔ دندان نمای عالم بنگی
دل پریکه نداری مکن تهی ز تعین
کزین ترانهگرانتر ز عطسههای تفنگی
غنیمت است به پیری نفس شماری عبرت
شکسته شیشه و اکنون تو زان شکست ترنگی
مباد جرأت طاقت کشد به لغزش خفّت
درین گذر به ادایی قدمگشا که نه لنگی
گذشت قافلهها زین بساط نعل در آتش
سپندوار تو هم در کمین به وهم شلنگی
به عزم هر چه قدم میزنی بجاست فسردن
شتاب تا نگذشتهست از پرتو درنگی
گداخت حیرتم از فکر سرنوشت تو بیدل
به صیقل آینه رفت و تو همچنان ته زنگی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,748
Posted: 20 Feb 2015 22:41
غزل شمارهٔ ۲۷۴۶
دارد به من دلشده امشب سرجنگی
گلبرگ کمانی پر طاووس خدنگی
پیش که برم شکوه از آن نرگس کافر
بیچاره شهیدم ز دم تیغ فرنگی
مشکلکه ز فکر عدم خویش برآییم
داریم سر اما به گریبان نهنگی
آن جلوه که بیرون خیالست خیالش
دیدیم به رنگی که ندیدیم به رنگی
محتاج نفس کرد تحیر دل ما را
آیینه شد آخر جرس ناله به چنگی
کلفت نبرد ره به دل باده پرستان
آیینهٔ مینا نکشد زحمت زنگی
نیرنگ بد و نیک دو عالم همه ازتوست
گر بگذری از خویش نه صلحست و نه جنگی
هشدار که بر گوش عزیزان نتوان خورد
گرنیست سخن را اثر تیر و تفنگی
گامی به گشاد خط پرگار نرفتیم
چون نقطه فسردم به فشار دل تنگی
گرد رم عیش است چه صحرا و چه گلزار
فرصت همه جا خون شده در بخیهٔ رنگی
بیدل خوشم از عارض گلگون به خط سبز
فارغ زمیام ساخته کیفیت بنگی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,749
Posted: 20 Feb 2015 22:43
غزل شمارهٔ ۲۷۴۷
ز نیرنگ خیال طفل شوخ شعله در چنگی
شرر حواله گردیدهست تا گرداندهام رنگی
تجلی صیقا دیدار چون آیینهام اما
نمیباشد به نابینایی حیرانیام زنگی
تلاش لازم افتادهست ساز زندگانی را
سری بر سنگ میباید زدن بی صلحی و جنگی
چو صبح اظهار ناکامیست سامان بهار من
ز پرواز غباری چند پیدا کردهام رنگی
دو عالم میتوان از یک نگاه گرم طیکردن
تک و تاز شرر نی جاده میخواهد نه فرسنگی
فضای وادی امکان ندارد گردی از الفت
همان چین است اگر خاری به دامانت زند چنگی
ببال ای آه نومیدی که از افسون افسردن
تپشها خون شد اما کرد ایجاد دل تنگی
ز یاس قامت خمگشته بر خود نوحهای دارم
پریشان کردهام در مرگ عشرت گیسوی چنگی
زباناضطراب اشکنومیدم که میفهمد؟
شکستم شیشهای اما نبردم بوی آهنگی
چرا برخود ننازد چهره پرداز نیاز من
شکستی طره تا بستی به روی حال من رنگی
ز طبع ما درشتی برد یاد رفتگان بیدل
خرام نالهها نگذاشت درکهسار ما سنگی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,750
Posted: 20 Feb 2015 22:44
غزل شمارهٔ ۲۷۴۸
ندارد ساز این محفل مخالف پرده آهنگی
چمن فریاد بلبل میکند گر بشکنی؟نگی
از این کهسار مگذر بیادب کز درد یکرنگی
پری در شیشه نالدگر بگردد پ ری سنگی
به غفلت دادهای آرایش ناموس آگاهی
گریبان میدرّد آیینه گر بر هم خورد رنگی
فسردن تا به کی ای بیخبر گردی پر افشان کن
تو هم داری به زیر بال طاووسانه نیرنگی
چو شمع خامسوز از نارساییهای اقبالت
ته پامانده جولانی به منزل خفته فرسنگی
غنا پروردهٔ فقرم خوشا سامان خرسندی
کز اقبالش توان در خاک هم زد کوس اورنگی
جهان حرف افسون مخالف بر نمیدارد
جنون و هوش و عقل و بیخودی هر نامی و ننگی
به این جرات تلاش خلق و شوخیهای تدبیرش
به خود خندیدنی دارد جنون جولانی لنگی
سحر گاهی نوای نی بهگوشم زد که ای غافل
نفسها ناله گردد تا رسد سازی به آهنگی
در تن گلزار آخر از فسون فرصت اندیشی
فسردیم و نبستیم آشیانی در دل تنگی
ز رمز صورت و معنی دل خود جمع کن بیدل
بهار اینجاست سامانش درون بویی برون رنگی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود