انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 277 از 283:  « پیشین  1  ...  276  277  278  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۵۹


زغرور شمع ورعونتش همه جاست آفت روشنی
که چو مو نشسته هزار سر،‌ته تیغ‌، از رک‌گردنی

تب وتاب طاقت فتنه‌گر، همه را دوانده به دشت و در
تو به عجز اگر شکنی قدم‌، نه رهی است‌ پیش و نه رهزنی

دوسه روزگو تپش نفس به هوا زند علم هوس
ندویده ربشه‌ات آنقدرکه رسد به زحمت کندنی

چو سحر تلاش‌گذشتنی ز جهات بایدت آنچنان
که ز صد فشاندن آستین گذرد شکستن دامنی

گل نو بهار تنزهی ثمر نهال تجردی
به‌کجاست بار تعلقی که کشی به دوش فکندنی

خجل از لباس غرور شو، به تجرد از همه عور شو
که نشد هوس به هزار جامه کفیل پوشش سوزنی

ز غم امل بدرآ اگر ز مآل زندگی آگهی
شب وروز چند نفس زنی به هوای یک دم مردنی

چمن است خلق نو و کهن‌، ز بهار عبرت وهم و ظن
نخوری فریب گل و سمن‌ که در آب ریخته روغنی

چقدر گرانی غفلتت زده بر فسردن همتت
که ز سعی‌ گردش رنگها نرسیده‌ای به فلاخنی

به کمین صفحهٔ باطلت نفتاد آتش امتحان
که بقدر هر شرر از دلت نگهی است در پس روزنی

به ندامت از تو مقدم است الم خجالت خرمی
نشد آشنای‌ کف آن حناکه نه پیش آمده سودنی

چو نفس ز همت پر فشان من بید‌ل ز همه رسته‌‌ام
به خودم فتاده ترددی نه به دوستی نه به دشمنی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۶۰


افتاده‌ام به راهت چون اشک بی‌روانی
مکتوب انتظارم شاید مرا بخوانی

از ساز حیرت من مضمون ناله درباب
گرد نگاه دارد فریاد ناتوانی

آنجا که عشق ریزد آیینهٔ تحیر
روشنتر از بیانها مضمون بیزبانی

یا اضطراب اشکی یا وحشت نگاهی
تاکی به رنگ مژگان پرواز آشیانی

از رفتن نفسها آثار نیست پیدا
نقش قدم ندارد صحرای زندگانی

دریای عشق و ساحل ای بیخبر چه حرفست
تا قطره دارد اینجا توفان بیکرانی

تا چند سنگ راهت باشد غبار هستی
از وحشت شرر کن نقش سبک‌عنانی

در عالمی که نقدش مصروف احتیاجست
ابرام می‌فروشی چند‌ان که زنده مانی

تا طبع دون نسازد مغرور اختیارت
ناکردن است اولی کاری که می‌توانی

بی صید دیدهٔ دام مخمور می‌نماید
قد دو تاست اینجا خمیازهٔ جوانی

خمخانهٔ تمنا جامی دگر ندارد
مفتست بیدماغی گر نشئه می‌رسانی

بیدل غبار آهی تا رنگ اوج گیرد
از چاک سینه دارم چون صبح نردبانی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۶۱


به دل دارم چو شمع از شعله‌های آه سامانی
مرتب کرده‌ام از مصرع برجسته دیوانی

خراش تازه‌ای در طالع نظاره می‌بینم
درین گلشن ز شوخی هر سر خاریست مژگانی

به داغ حسرتم تا چند سوزد شمع این محفل
تو آتش زن به من تا من هم آرایم شبستانی

ز وصلت انبساط دل هوس کردم ندانستم
که گردد این گره از باز گشتن چشم حیرانی

چو صبح از وحشت هستی ندارم آنقدر فرصت
که گرد اضطراب من زند دستی به دامانی

ندارد سعی تشویش آنقدر آشفتگیهایم
نگه بیخانمان می‌گردد از تحریک مژگانی

ز خود گر بگذری دیگر ره و منزل نمی‌ماند
صدا بر شش جهت می‌پیچد از گام پریشانی

تماشا فرش راه توست از آزادگی بگذر
گشاد بال چون طاووس دارد نرگسستانی

ز خود بینیت عیب دیگران بی‌پردگی دارد
اگر پوشیده گردد چشمت از خود نیست عریانی

ز سامان تأمل نیست خالی سیر تحقیقت
به خود چون شمع هر جا وارسی دارد گریبانی

فضای عشرتی‌ کو وادی خونریز امکان را
زمین تا آسمان خفته‌ست در زخم نمایانی

به افسون نفس روشن نگردید آتش مهرت
به هستی چون سحر می‌بایدم افشاند دامانی

دو همجنسی که با هم متفق یابی به عالم کو
ز مژگان هم مگر در خواب بینی ربط جسمانی

ازین ‌گلشن جنون حیرتی ‌گل کرده‌ام بیدل
نهان چون بوی گل در رشتهٔ چاک گریبانی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۶۲


برداشتن دل ز جهان کرد گرانی
کز پیری‌ام آخر به خم افتاد جوانی

مهمیز رمی نیست چوتکلیف تعلق
نامت نجهد تا به نگینش ننشانی

ای بیخبر از ننگ سبکروحی عنقا
تا نام تو خفت کش یادی‌ست گرانی

سر پنجهٔ تسخیر جهانت به چه ارزد
دست تو همان ست کشه دامن نفشانی

بر هرکه مدد کرده‌ای از عالم ایثار
نامش به زبان گر ببری بازستانی

سطر نفس و قید تٲمل چه خیال است
هر چند بمیری ‌که تواش سکته نخوانی

هر جات بپرسند ز تمثال حقیقت
باید نسب حرف به آیینه رسانی

آب است تغافل به دم تیغ غرورش
یارب‌که ز خونم نکند قطع روانی

تحقیق تو خورشید و جهان جمله دلایل
پیداست چه مقدار عیانی که نهانی

هرکس به حیال دگر از وصل تو شادست
هنگامهٔ ‌کنج دهن و موی میانی

کیفیت آن دست نگارین اگر این است
طاووس کند گل مگسی را که برانی

ای موج‌ گهر آب شو از ننگ فسردن
رفتند رفیقان و تو در ضبط عنانی

بیدل اثر نشئهٔ نظم تو بلندست
امید که خود را به دماغی برسانی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۶۳


به عزم بسملم تیغ‌ که دارد میل عریانی
که در خونم قیامت می‌کند ناز گل افشانی

چه سازم در محبت با دل بی‌انفعال خود
نیفتد هیچ کافر در طلسم ناپشیمانی

در آن محفل که بود آیینه‌ام‌ گلچین دیدارش
ادب می‌خواست بندد چشم من نگذاشت حیرانی

اگر هوشی‌ست پرسیدن ندارد صورت حالم
که من چون ناله‌ام صد پرده عریانتر ز عریانی

دو عالم‌ گشت یک زخم نمکسود از غبار من
ز مشت خاک من دیگر چه می‌خواهد پریشانی

تنک سرمایه‌ام چون سایه پیش آفتاب او
که آنجا تا سجودی برده‌ام کم گشت پیشانی

به این ساز ضعیفیها ز هر جا سر برون آرم
سر مو می‌کند مانند تصویرم‌گریبانی

چو شمع از نارساییهای پروازم چه می‌پرسی
که شد عمر و همان در آشیان دارم پرافشانی

به‌کام دل چه جولان سرکنم‌کز عرصهٔ فرصت
نظرها باز می‌گردد به چشم از تنگ میدانی

سحرخندی‌ست از عصیان من‌ گرد ندامت را
بقدر سودن دستم نمک دارد پشیمانی

محبت تهمت‌آلود جفا شد از شکست من
حبابم‌گرد بر دریا فشاند از خانه ویرانی

ورق‌ گردانی بیتابی‌ام فرصت نمی‌خواهد
سحر در جیب دارم چون چراغ چشم قربانی

دل بیتاب تا کی رام تسکین باشدم بیدل
محال است این گهر را در گره بستن ز غلتانی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۶۴


تبسم قابل چاکی نشد ناموس عریانی
خجل کرد آخر از روی جنونم بی‌گریبانی

چو بال و پر گشاید وحشت از ساز جنون من
صدا عمریست در زنجیر تصویر است زندانی

ندانم مشهد تیغ خیال کیست این‌گلشن
که شبنم‌کردگلها را نهان در چشم قربانی

به راه او نخستین‌گام ما را سجده پیش آمد
تو ای حسرت قدم می‌زن ‌که ما سودیم پیشانی

به جای شعله از ما آب نم خون کرده می‌جوشد
چو یاقوت آتش ما را حیا کرده‌ست دامانی

بیا زاهد اگر همت دهد سامان توفیقت
بیاموز از شرار کاغذ ما سبحه‌گردانی

کنار وصل معشوق است گرد خویش گردیدن
توان کردن به این‌گرداب دریا را گریبانی

محبت نیست آهنگی‌که آفت جوشد از سازش
گسستن بر نمی‌آید به زنار سلیمانی

سر قطع تعلق داری از دیوانگی مگذر
بس است آیینه‌دار جوهر شمشیر عریانی

به این سامان وحشت آنقدر مشکل نمی‌بینم
که گردد سایه‌ام چون دیدهٔ آهو بیابانی

نی‌ام نومید اگر گرد سر شمعت نمی‌گردم
پر پروانه‌ای دارم بقدر رنگ گردانی

به نیرنگ خیالش آنقدر جوشیده‌ام بیدل
که در رنگ غبارم می‌توان زد خامهٔ مانی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۶۵


تنش را پیرهن چون‌گل دمید افسون عریانی
قبای لاله‌گون افزود بر رنگش درخشانی

جنون حسن از زنجیر هم خواهدگذشت آخر
خطش امروز بر تعلیق می‌پیچد ز ریحانی

مژه‌ گو بال میزن من همان محو تماشایم
به سعی صیقل از آیینه نتوان رُفت حیرانی

نمی‌باید به تعمیر جسد خون جگر خوردن
بنای نقش پایی را چه معموری چه ویرانی

به رنگ غنچه تاکی داغ بیدردی به دل چیدن
چو شبنم آب شو شاید گل اشکی بخندانی

هوس در نسخهٔ تسلیم ما صورت نمی‌بندد
نگه نتوان نوشتن بر بیاض چشم قربانی

بهار سادگی مفت‌ست گلباز تماشا را
دمی آیینه گل کن تا دو عالم رنگ گردانی

ندارد نقشی از عبرت دبستان خودآرایی
ز درد دل چه می‌پرسی هنوز آیینه می‌خوانی

کمینگاه شکست شیشهٔ یکدیگر است اینجا
مبادا از سر این کوه سنگی را بغلتانی

نیابی بی‌امل طبع گرفتاران عالم را
رسایی آشیان دارد همین در موی زندانی

ندارد بلبل تصویر جز تسلیم پردازی
همان در خانهٔ نقاش ماند از ما پر افشانی

عدم هم بی‌بهاری نیست تخم ناامیدی را
به عبرتگاه محشر یارب از خاکم نرویانی

دچار هر که‌ گشتم چشم پوشید از غبار من
درین صحرای عبرت امتحانی بود عریانی

دل هر ذره‌ام چندین رم آهو جنون دارد
غبارم رنگ دشتی ریخت بیدل از پریشانی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۶۶


در آن محفل ‌که الفت قابل زانوست پیشانی
گریبان دامنیها دارد و دامن گریبانی

به چشم بی‌نگه آیینه می‌بیند جهانی را
خوشا احوال دانایی ‌که دارد وضع نادانی

تواضع نسخه‌ایم ‌از سرنوشت ما چه می‌پرسی
خم ابروست اینجا انتخاب سطر پیشانی

غبار تن سر راه سبکروحان نمی‌گیرد
نگردد شمع را فانوس مانع از پریشانی

برون پردهٔ دل گردی از کلفت نمی‌باشد
همین در خانهٔ آیینه ها جمع است حیرانی

گریبان می‌درد از تشنه ‌کامی زخم مشتاقان
به جوی حسرت ما آب تیغت باد ارزانی

به این هستی چسان باشم نقاب شوخی رازت
که اینجا بر نیاید اشک هم از ننگ عریانی

گل عشرت به باغ طالع ما غنچه می‌گردد
شکست افتادگان را می‌کشد سوفار پیکانی

حیا ایجادم از من بی‌نقابیها نمی‌آید
اگر مژگان‌ گشودم چشم می‌پوشم به حیرانی

ندارد موج جز جوش محیط آیینهٔ دیگر
ز جیبت سرکشم‌ گر خود مرا از من نپو‌شانی

نموهای بهار اعتبار افسردگی دارد
نمی‌بارد سحاب فضل نیسان جز به آسانی

درین صحرا به فکر جستجو زحمت مکش بیدل
که جولان آبله ‌گل می‌کند از تنگ میدانی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۶۷


درین حدیقه‌ نه‌ای قدردان حیرانی
به شوخی مژه ترسم ورق بگردانی

به‌کار عشق نظرکن شکست دل درباب
ز موج سیل عیانست حسن حیرانی

صداع هستی ما را علاج تسلیم است
بس است صندل اگر سوده‌ایم پیشانی

ز خویش رفتن ما محملی نمی‌خواهد
سحر به دوش نفس بسته است آسانی

به عالمی‌که خیال تو نقش می‌بندد
نفس نمی‌کشد از شرم خامهٔ مانی

جماعتی‌که به بزم خیال محو تواند
هزار آینه دارتد غیر حیرانی

خیال حلقهٔ زلف تو ساغری دارد
که رنگ نشئهٔ آن نیست‌جز پریشانی

خراب آینه رنگ بنای مجنونم
فلک در آب وگلم صرف‌کرده ویرانی

کدام عرصه که لبریز اضطرابم نیست
جهان گرفت غبار من از پر افشانی

چو ناله سخت نهان‌ست صورت حالم
برون ز خویش روم ‌تا رسم به عریانی

ندامتم ز تردد چو موج باز نداشت
کفی نسوده‌ام الا به ناپشیمانی

به عافیت نتوان نقش این بساط شدن
مگر به سعی فنا گرد خویش بنشانی

نیرزد آینه بودن به آنهمه تشویش
که هرکه جلوه فروشد تو رنگ‌گردانی

گل است خاک بیابان آرزو بیدل
چو گرد باد مگر ناقه بر هوا رانی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۶۸


ز بسکه‌کرد قصور نگاه مژگانی
به خود شناسی ما ختم شد خدا دانی

شرر گل است خزان و بهار امکانی
ندارد آنهمه فرصت که رنگ گردانی

ز خود بر آمدگان شوکتی دگر دارند
غبار هم به هوا نیست بی‌سلیمانی

به عجز کوش‌ گر از شرم جوهری داری
مباد دعوی کاری کنی که نتوانی

لباس بر تن آزادگان نمی‌زیبد
بس است جوهر شمشیر موج، عریانی

گشاده رویی ارباب دستگاه مخواه
فلک به چین مه نو نهفته پیشانی

فراغ دارد از اسلام و کفر غرهٔ جاه
یکی‌ست سبحه و زنار در سلیمانی

سواد مطلع ما نیست آنقدر روشن
که انتظار نویسی به چشم قربانی

کجاست گرد امیدی که دامنم گیرد
چو صبح می‌دمد از پیکرم خود افشانی

ز ابر گریهٔ دیده گر ایمنی می‌داشت
نمی‌کشید ز مژگان کلاه بارانی

چو خون بسملم ‌از دستگاه شوق مپرس
بهار کرد طواف من از پریشانی

درین هوسکده تا ممکنست بیدل باش
مکار آینه تا حیرتی نرویانی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 277 از 283:  « پیشین  1  ...  276  277  278  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA