ارسالها: 2890
#2,781
Posted: 21 Feb 2015 20:15
غزل شمارهٔ ۲۷۷۹
نمیگنجم به عالم بسکه از خود گشتهام فانی
حبابم را لباس بحرتنگ آمد به عریانی
ز بس ماندم چو چشم آینه پامال حیرانی
نگاهم آب شد در حسرت پرواز مژگانی
نفس در سینهام موجیست از بحر پریشانی
نگه در دیده مدّ جادهٔ صحرای حیرانی
به جولانت چه حیرت زد گره بر بال پروازم
که گردم را تپیدن شد چراغ زیر دامانی
دلی تهمتکش یک انجمن عیب و هنر دارم
کجا جوهر، چه زنگ، آیینه وصد رنگ حیرانی
من آن آوارهٔ شوقمکه بر جمعیت حالم
بقدر حلقهٔ آن زلف میخندد پریشانی
به رمز وحشت من سخت دشوارست پی بردن
صدا چشم جهان پوشیده است ازگرد عریانی
سبک چون برق میبایدگذشت از وادی امکان
سحرگلکردن اینجانیست بی عرض گرانجانی
ز فیض تازه رویی آب و رنگ باغ الفت شو
متن بر ربشهٔ تخم حسد از چین پیشانی
چه افشاند از خود دانه تا وحشت کند پاکش
نپنداری دل از اسباب برخیزد به آسانی
سواد مقصد شوق فنا روشن نخواهد شد
غبار نقش پا چون شمع تا در دیده ننشانی
زکافر طینتیهای دل بیدرد میترسم
که زنارم مباد از سبحه روند چون سلیمانی
بنایم را نم اشکی به غارت میبرد بیدل
بهکشتی حبابم میکند یک قطره توفانی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,782
Posted: 21 Feb 2015 20:16
غزل شمارهٔ ۲۷۸۰
ز استغنا نگشتی مایل فریاد قربانی
زبانها داشت تا مژگان مبارکباد قربانی
مراد کشتگان هم از تو آسان برنمیآید
به یاد عید تا آید به یادت یاد قربانی
تحیر انتقام یک جهان وحشت کشید از من
ندارد حاجت دامی دگر صیاد قربانی
ز حیرت پا زدم نقش نگارستان امکان را
به مژگانم بنازد خامهٔ بهزاد قربانی
هنوز از چشم حیرانم سفیدی میکند توفان
کف ازجوش تسلی میکشد بنیاد قربانی
تحیر نسخهها شستهست در چشم سفید من
همین یک صفحه دارد جزو استعداد قربانی
سواد حیرتی روشنکنید از مشق تسلیمم
نشست سجده طرزی دارد از استاد قربانی
چه دیر و کعبه هر جا میروم خونی بحل دارم
مروت خاک شد تاکرد عشق ایجاد قربانی
کسی از عهدهٔ دیدار قاتل بر نمیآید
کبابم از نگاه هر چه باداباد قربانی
ز چشم بینگه اجزای هستی مهرکن بیدل
ندارد انتخاب ما بغیر از صاد قربانی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,783
Posted: 21 Feb 2015 20:18
غزل شمارهٔ ۲۷۸۱
زین گلستان نیستم محتاج دامن چیدنی
میبرد چون رنگم آخر بیقدم گردیدنی
از ندامتکاری ذوق طرب غافل نیام
صدگریبان میدرد بوی گل از بالیدنی
عمرها بر خوبش بالد شیشه تا خالی شود
گردن بسیار میخواهد بهسر غلتیدنی
تا بهکی دزدد تری یارب خط پیشانیام
خشک شد این لب به امید زمین بوسیدنی
پنجهٔ بیکار منع خار خار دل نکرد
کاش باشد سینه بر برگ حنا مالیدنی
مست و مخموری نمیباشد همه محو دلیم
سنگ اینکهسار و مینا در بغل خوابیدنی
چون حباب از خامشی مگذر که حسن عافیت
خفته است آیینه در دست قفس دزدیدنی
عیب جویی طبع ما را دشمن آرامکرد
خواب بسیارست اگر باشد مژه پوشیدنی
خودنمایی هر چه باشد خارج آهنگ حیاست
چونگره بیرون تاریم از همین بالیدنی
دیده از نقش تماشاخانهٔگردون مپوش
دستگاه آن پری زین شیشه دارد دیدنی
غیر عریانی به هرکسوتکه میدوزیم چشم
دارد از هر رشته بر ما زیر لب خندیدنی
بیدلیل عجز بیدل هیچ جا نتوان رسید
سعیکن چندانکه آید پیش پا لغزیدنی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,784
Posted: 21 Feb 2015 20:19
غزل شمارهٔ ۲۷۸۲
شرر کاغذی، آرایش دکان نکنی
صفحه آتش نزنی، فکر چراغان نکنی
عمل پوچ مکافات کمین میباشد
آتشی نیست اگر پنبه نمایان نکنی
ذوق دریاکشی از حوصلهٔ وهم برآ
تا ز خمیازهٔ امواج گریبان نکنی
هرکجا جنس هوس قابل سودا باشد
نیست نقد تو از آن کیسه که نقصان نکنی
ای سیهکار اگرگریه نباشد، عرقی
آه از آن داغ که ابر آیی و باران نکنی
سیل بنیاد تماشا مژه بر هم زدن است
خانهٔ آینه هشدار که وبران نکنی
دوستان یک قلم آغوش وداعند اینجا
تکیه چون اشک به جمعیت مژگان نکنی
چه خیال است که در انجمن حیرت حسن
گل کنی آینه و ناز به دامان نکنی
نفس اماره جز ایذای جهان نپسندد
تا نخواهی بدکس بر خودت احسان نکنی
حیف سعیت که به انداز زمینگیریها
پای خود را نفسی آبله دندان نکنی
چشم موری اگرت کنج قناعت بخشند
همچو بیدل هوس ملک سلیمان نکنی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,785
Posted: 21 Feb 2015 20:20
غزل شمارهٔ ۲۷۸۳
در دلی اما به قصد اشکم افسون میکنی
سر ز جیب صد هزار آیینه بیرون میکنی
جز تغافلهای نازت دستگاه ناله چیست
مصرع چندی که من دارم تو موزون میکنی
با حنا ربطی ندارد اشک استغنای ناز
مینهی پا بر دل پرخون و گلگون میکنی
خاک اگر صد رنگ گرداند همان خاک است و بس
یک زمانم کرد سرگردان که گردون میکنی
گر به این ساز است آهنگ تغافلهای ناز
جوهر آیینه را زنجیر مجنون میکنی
فطرت از تاب سر مویی محرف میخورد
در وفا گر یک قدم کج میروی خون میکنی
هر قدر سعی زبانت پرفشان گفتوگوست
عافیت میروبی و از خانه بیرون میکنی
ماهی بحر حقیقت تشنهٔ قلاب نیست
هرزه بر زانو سرت را نقطهٔ نون میکنی
دعوی نازکخیالی، چشمزخم فطرتست
بیخبر خاموش موی چینی افزون میکنی
بیدل از فهم کلامت عالمی دیوانه شد
ای جنون انشا دگر فکر چه مضمون میکنی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,786
Posted: 21 Feb 2015 20:21
غزل شمارهٔ ۲۷۸۴
به خاک ناامیدی نیست چون من خفته در خونی
زمین چاره تنگ و بر سر افتادهست گردونی
نه شورواجب است اینجا و نی هنگامهٔ ممکن
همین یک آمد ورفت نفس میخواند افسونی
ز اوضاع سپهر و اعتباراتش یقینم شد
که شکل چتر بستهست از بلندی موی مجنونی
مشوران تا توانی خاک صحرای محبت را
مباد از هم جدا سازی سرو زانوی محزونی
فلک بر هیچکس رمز یقین روشن نمیخواهد
بگردد این ورق تا راست گردد نقش واژونی
رگ گل تا ابد بوسد سر انگشت حنا بندت
اگر وا کردهای بند نقاب جامه گلگونی
صفایکسوت آلودهٔ ما بر نمییابد
مگر غیرت به جوش آرد کفی از طبع صابونی
تغافل کردم از سیر گریبان جهل پیش آمد
وگرنه هر خیال اینجا خمی برده فلاطونی
تلاش خانمان جمعیتم بر باد داد آخر
ندانستم که مشت خاک من میجست هامونی
ز تشویش حوادث نیست بیسعی فنا رستن
پل از کشتی شکستن بستهام بر روی جیحونی
تظلمگاه معنی شد جهان زین نکته پردازان
به گوش از ششجهت میآیدم فریاد موزونی
به گرم و سرد ما و من غم دل بایدت خوردن
چراغ خانه اینجا روشن است از قطرهٔ خونی
غم بیحاصلی زین گفتوگوها کم نمیگردد
عبارت باید انشا کرد و پیدا نیست مضمونی
به حیرت میکشم نقشی و از خود میروم بیدل
فریبم میدهد تمثال از آیینه بیرونی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,787
Posted: 21 Feb 2015 20:22
غزل شمارهٔ ۲۷۸۵
معراج ماست پستی، اقبال ما زبونی
عمریست کوکب اشک میتابد از نگونی
از ذره تا مه و مهر در عاجزی مساویست
اینجا کسی ندارد بر هیچکس فزونی
یک گل بهار دارد این رنگ و بو چه حرفست
تهمت کشان نامند بیرونی و درونی
آن به که خاک باشید در سجدهگاه تسلیم
بر آسمان مبندید از طبع پست دونی
در حرف و صوت دنیا گم گشت فهم عقبا
فرسوده بال عنقا پرواز چند و چونی
در عشق جان کنی هم دارد ثبات جاوید
بنیاد نام فرهاد کردهست بیستونی
نامحرمی به گردن بیاعتباریام بست
شد صفر حلقهٔ در از خجلت برونی
ای گمرهان خودسر تحقیر عاجزان چند
از خس عصا گرفته آتش به رهنمونی
در ساز عجز کوشید گردن به مو فروشید
با سرکشی مجوشید تیغ قضاست خونی
چندانکه وارسیدیم ز آیینه عکس دیدیم
بیدل تلاش تحقیق بودهست واژگونی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,788
Posted: 21 Feb 2015 20:23
غزل شمارهٔ ۲۷۸۶
بازم به جنون زد هوس طرح زمینی
کز نام سخن تازه کنم قطعه نگینی
حیرت به دلم ره نگشاید چه خیال است
بوی نگهی بردهام از آینه بینی
زین ساز ضعیفی به چه آهنگ خروشم
صور است اگر واکشی از پشه طنینی
ای فقرگزین! خرقهٔ صد رنگ مپرداز
حیفست دمد گلبنی از خاک نشینی
در طینت خست نسبان جوهر اخلاق
از تنگی جا در رحمی مرده جنینی
افسوس به دامان هوایت نشکستیم
گردی که زند دست به آرایش چینی
خجلتکش نقش قدم آبلهدارست
در راه تو هر سو عرق آلوده جبینی
بافتنهٔ آن نرگس کافر چه توان کرد
چون سبحه گرفتم به هم آرم دل و دینی
پیش آی که چون شمع نشستهست به راهت
در گردش رنگم نگه بازپسینی
بیدل چو شرر چشم به فرصت نگشودم
تا یک مژه جاروب کشم خانهٔ زینی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,789
Posted: 21 Feb 2015 20:25
غزل شمارهٔ ۲۷۸۷
به هستی از گداز انفعالم نیست تسکینی
جبین همکاشکی می داشت چون مژگان عرقچینی
به تدبیری دگر ممکن مدان جمعیت بالم
براین اجزا مگر شیرازه گردد چنگ شاهینی
چو اشک از ننگ خود داری چسان آیم برون یارب
هنوزم یکمژه بر هم نیفشردست تمکینی
در این محفل رگ یاقوت دارد نبض ایجادم
مژه واکردهام اما به روی خواب سنگینی
ادا فهم چراغان خموشم کس نشد ورنه
تحیر داشت چون طاووس چشمکهای رنگینی
از این آیینهسازیهاکه دارد فطرت، اسکندر
گرفتم چیده باشد خجلت تمثال خودبینی
به عبرت آب ده چشم هوس از سیر این محفل
که اشکی چند بر مژگان تر بستهست آیینی
دماع بی نیازان ناز وحشت بر نمی دارد
مدان جز ننگ آزادی که گیرد دامنت چینی
غبار دشت امکان را مکن تکلیف آسودن
ز خود بردهست خلقی را هوای خانهٔ زینی
ز رنگ سایهٔ من بوی چندین نافه میبالد
ختن پرورد نازم در خیال زلف مشکینی
مژه نگشوده چندین رنگم از خود میبرد بیدل
رگ گل بستر نازی پر طاووس بالینی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,790
Posted: 21 Feb 2015 20:26
غزل شمارهٔ ۲۷۸۸
صد رنگ نقش بستیم دریاد گل جبینی
طاووس کرد ما را تصویر نازنینی
پرواز شوق امروز محملکش تپش نیست
در بیضهام جنون داشت بیبال و پرکمینی
وهم برهنه پاییگر دامنت نگیرد
هر خار این بیابان دارد ترنجبینی
صور و خروش محشر درگوش عاشقانت
کم نیست گر رساند از پشهای طنینی
ما را غرور دانش شد دور باش تحقیق
میخواست این تماشا چشم به خود نبینی
در مکتب تعین چندین ورق سیه کرد
مشق خیال هستی از سر خط جبینی
زنن دشت و در ندیدیم جایی که دل گشاید
در بحر نظم شاید پیدا شود زمینی
شهرت کمین عنقا مردیم و خاک گشتیم
بر نام ما نخندید زین انجمن نگینی
از ذره تا مه و مهر آمادهٔ رحیل است
هر پای بر رکابی هر توسنی و زینی
بیدل مپیچ چندین بر دستگاه اقبال
در دامن بلندت چین دارد آستینی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود