انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 280 از 283:  « پیشین  1  ...  279  280  281  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۸۹


اگر سیر زمین داری وگر افلاک می‌بینی
دماغ فرصت امروزست فردا خاک می‌بینی

پری نفشانده‌ای تا وانماید رنگ این باغت
قفس پرورده‌ای گل ازکمین چاک می‌بینی

نخواهی غره ی آرایش علم و عمل گشتن
خیالی چند دور از عالم ادراک می‌بینی

نپنداری شود آب وضوی باطنت حاصل
به فالی گر فشاری دامن نمناک می‌بینی

هنوز از موج می بویی ندارد جام این محفل
خط پیمانه در اندیشه‌های تاک می‌بینی

نه دنیا کلفت‌آموزست و نه عقبا غم‌اندوزست
ستم ها از جنون فطرت بی باک می‌بینی

شکار وهم گردونی‌، به زنجیر چه افسونی
که هر سو می‌روی یک حلقهٔ فتراک می‌بینی

که برد آن طول و پهنایت‌، چه شد دریادلی‌هایت
که چون گوهر غنا در عقدهٔ امساک می‌بینی

اقامت آرزو، هیهات با اسباب جوشیدن
به قدر آشیان‌، رنج خس و خاشاک می‌بینی

رقم ساز تعلق وقف عبرت سر خطی دارد
که تا لغزید مژگان هر چه دیدی پاک می‌بینی

غم تدبیر لذات از مزاجت‌گم نشد بیدل
به دندان سنگ زن پر زحمت مسواک می‌بینی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۹۰


عمر سبک عنان ‌کجاست از نظرم تو می‌روی
دامن خود گرفته‌ام می‌نگرم تو می‌روی

موج نقاب حیرت است بر رخ اعتبار بحر
گرگهرم تو ساکنی ورگذرم تو می‌روی

غنچه‌کمین نشسته‌ام دامن بوی‌گل به‌کف
جیب تامل از هوس‌گر بدرم تو می‌روی

بر در جود کبریا نیست ترانهٔ ‌گدا
نام‌کریم بر زبان مست‌کرم تو می‌روی

خلق طلب بهانه‌ات محمل وهم می‌کشد
سیر خودت هزار جاسث دیر و حرم تو می‌روی

با نفس آمد و شدیست لیک ندارم امتیاز
قاصد من تو می‌رسی نامه برم تو می‌روی

لاله‌کجا و کو سمن تا شکند کلاه من
همچو بهار ازین چمن‌گل به‌سرم تو می‌روی

هستی و نیستی چو شمع پرتوی ازخیال توست
با شب من تو آمدی با سحرم تو می‌روی

عکس حضور عیش ما خارج شخص هیچ نیست
من ز برت کجا روم‌گر ز برم تو می‌روی

بیدل از التفات تو دوری من چه ممکن است
در وطنم تو مونسی همسفرم تو می‌روی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۹۱


ای نم اشک هوس مایل مژگان نشوی
سیل‌ خیزست حیا آنهمه عریان نشوی

چه‌بهار و چه‌خزان رنگ گل حیرت توست
جلوه‌ای نیست گر آیینه نمایان نشوی

از زمین تا فلکت دعوی استعدادست
به تکلف نشوی هیچ گر انسان نشوی

ذره خورشید دکان‌، قطره و دریا سامان
آنقدر نیست متاع تو که ارزان نشوی

هر قدم رشتهٔ این راه تامل دارد
به گشاد گره آبله دندان نشوی

بیش ازین سحر تغافل نتوان برد به کار
گر برای چمن از پرده تو خندان نشوی

آفت رنگ حنا دست بهم سوده مباد
خون عاشق‌ گنهی نیست پشیمان نشوی

کشتی نُه فلک اینجا به نمی توفانی‌ست
تا توانی طرف اشک یتیمان نشوی

وحشت از کف ندهی دهر فسردن قفس است
ای نگه سعی‌ کمی نیست‌ که مژگان نشوی

فکر کیفیت خود نیستیی می‌خواهد
تا سر از دوش نرفته‌ست گریبان نشوی

شرم کن بیدل از آن جلوه‌ که چون آب روان
همه تن آینه پردازی و حیران نشوی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۹۲


تا محرم طبیعت بلبل نمی‌شوی
رنگ آشنای خاصیت گل نمی‌شوی

تا نیست وقف هر سر مویت محرفی
جوهر شناس تیغ تغافل نمی‌شوی

پست است نردبان عروج تعینت
تا سرنگون فهم تنزل نمی‌شوی

زین‌ کشمکش‌ که خاصیت فهم نارساست
آسوده جز به‌ کسب تجاهل نمی‌شوی

هر غنچه‌ای تأملی ای دود پرفشان
آخر درین چمن رگ سنبل نمی‌شوی

دوش حباب و بار نفس یک نفس بس است
زین بیشتر حریف تحمل نمی‌شوی

تا از کفت عنان نبرد ترک اختیار
موصول بارگاه توکل نمی‌شوی

بر طاق نه، تردد مینای قسمتت‌!
صد بار اگر گداز خوری مل نمی‌شوی

تا نیستی به صیقل اجزا نمی‌رسد
آیینه دار انجمن کل نمی‌شوی

از سجدهٔ فناست بقای حقیقتت
زین وضع‌ گر چراغ شوی‌ گل نمی‌شوی

با پیکر خمیده مخواه امتداد عمر
کم نیست‌ گر به‌ گردن خود غل نمی‌شوی

آخر از این محیط خیالت‌ گذشتن است
بیدل چرا چو موج‌ گهر پل نمی‌شوی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۹۳


به طبع مقبلان یارب‌کدورت را مده راهی
براین ‌آیینه‌ها مپسند زنگ تهمت آهی

چراغ ابلهان عمری‌ست می‌سوزد درین محفل
چه باشد یک شرر بالد فروغ طبع آگاهی

جهان آیینهٔ وهم است و این طوطی سرشتانش
نفس پرداز تقلیدند و می‌گویند اللهی

پر است آفاق از غولان آدم رو چه سازست این
به این بی‌حاصلان یا دانشی یا مرگ ناگاهی

به حیرتگاه وصل افسون هجران عالمی دارد
فراموشی نصیبم کن مگر یادت کنم گاهی

تپش‌ها دارم و از آشیان بیرون نمی‌آیم
به این انداز مژگان هم ندارد بال‌ کوتاهی

به خاک آستانت چون هلال از بس‌که‌ گم‌ گشتم
جبینی یافتم در نقش پیشانی پس از ماهی

ندانم مژدهٔ وصل که دارد انتظار من
که حسرت سخت گلبازست با گرد سر راهی

چراغ عبرت من از گداز شمع شد روشن
بغیر از زندگانی نیست اینجا داغ جانکاهی

به تنگیهای دل یک غنچه نتوان نقش بست اینجا
شکستم رنگ تا تغییر دادم بستر آهی

ببینم تا کجاها می‌برد فکر خودم بیدل
به رنگ شمع امشب در گریبان کنده‌ام چاهی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۹۴


به شهرت زد اقبال خلق از تباهی
سپید است نقش نگین از سیاهی

دماغ غرور از فقیران نبالد
کجی نیست سرمایهٔ بی‌کلاهی

گر این است درد سر زر پرستان
همان اجتماع گدایی‌ست شاهی

ندانم خیال دماغ آفرینان
چه دارد درین امتحان‌گاه واهی

ندیده‌ست ازین بحر غیر از فسردن
به چشمی‌ که موج‌ گهر نیست راهی

یقین احتیاج دلایل ندارد
در آب افکند سرمه را چشم ماهی

نخواهی شدن منکر آنچه‌ گفتی
دو لب داده در هر حدیثت گواهی

گر اقبال خورشیدیت اوج گیرد
فروزد چراغ از دم صبحگاهی

به هر جا گشادند مژگان نازت
به چشم بتان خواب شد خوش نگاهی

شنیدم قدم می‌گذاری به چشمم
زمین سبز کرده‌ست مژگان گیاهی

کتان باب مهتاب چیزی ندارد
به هر جا تویی دیگر از من چه خواهی

کرم بسکه ‌گرم امتحانست بیدل
مرا سوخت اندیشهٔ بی‌گناهی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۹۵


در دل زد خیال پرتو مهرت سحرگاهی
چراغان فلک چون صبح کردم خامش از آهی

چو ماه نو فلک را زیر دست سجده می‌بینم
نیازم می‌زند ساغر به طاق ابروی چاهی

بهار آرزو نگذاشت در هر رنگ نومیدم
ز چشم انتظار آخر زدم‌ گل بر سر راهی

چه امکان است فیض از خاک من توفان نینگیزد
غبار سینه چاکان در نظر دارد سحرگاهی

به بی‌دردی تو هم ای شوق شمعی کشته رو‌شن کن
ندارد لاله‌زار آفرینش داغ دلخواهی

ز بس جوش بهار ناکسی افسرد اجزایم
خزان رنگ هم از من نمی‌بالد پر کاهی

به جیب هر نفس خون دو عالم آرزو دارم
که دارد نیش تفتیشی ‌که بشکافم رگ آهی

طریق کعبه و دیر این قدر کوشش نمی‌خواهد
به طوف خانهٔ دل‌ کوش اگر پیدا شود راهی

جهان کثرت اظهار غرورت برنمی‌دارد
ز سامان ادب مگذر پر است این لشکر از شاهی

مگو بیدل سپند ما دل آسوده‌ای دارد
تسلی هم درین محفل به آتش می‌تپد گاهی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۹۶


ما را نه غروری‌ست نه فرّی نه ‌کلاهی
خاکیم به ‌زیر قدم خویش نگاهی

آنجا که قناعت‌ کند ایجاد تسلی
گرم است سرکوه به زیر پرکاهی

بر دولت بیدار ننازم چه خیال‌ست
خوابیده بهم بخت من و چشم سیاهی

بر صد چمن هستی‌ام افسانهٔ نازست
خواب عدم و سایهٔ مژگان گیاهی

از بردهٔ دل تا چه ‌کشد سعی تأمل
چون خامه زنالم رسنی هشته‌ به چاهی

یا رب تو تن آسانی جهدم نپسندی
می‌خواندم افسون نفس سوخته گاهی

زبن دشت سبکتازی فرصت ندمانید
گردی‌ که توان بست به پیشانی آهی

آخر چو غبار نفس از هرزه دویها
رفتیم به باد و ننشستیم به راهی

گرد تری از جبههٔ شبنم نتوان برد
در آینهٔ ما عرقی ‌کرده نگاهی

بید‌ل شدم و رَستم از اوهام تعین
آیینه شکستن به بغل داشت کلاهی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۹۷


اگر جانی وگر جسمی سراب مطلب مایی
به هر جا جلوه‌ گر کردی همان جز دور ننمایی

نه لفظ آیینهٔ انشا، نه‌معنی قابل ایما
به این سازست پنهانی‌، به این رنگست پیدایی

بهار وحدت است اینجا دویی صورت نمی‌بندد
خیال آیینه‌ دارد لیک بر روی تماشایی

به سامان نگاهت جلوه آغوش اثر دارد
دو عالم سر بهم سوده‌ست تا مژگان بهم سایی

دلی خون کردم و در آب دیدم نقش امکان را
گداز قطرهٔ من عالمی را کرد دریایی

هجوم‌گریه برد از جا دل دیوانهٔ ما را
به آب از سنگ سودا محو شد تمکین خارایی

بهارستان شوق بی‌نیازی رنگ ها دارد
گلی مست خود آرایی‌ست یعنی عالم آرایی

به وهم غیر ممکن نیست انداز برون جستن
چوگردون شش جهت آغوش واکرده‌ست یکتایی

قصور و حور گو آنسوی وهم آیینه بردارد
زمان فرصت آگاهان وصلت نیست فردایی

بنازم نشئهٔ یکرنگی جام محبت را
دل از خود رفتنی دارد که پندارم تو می‌آیی

هزار آیینه حیرت در قفس‌کرده‌ست طاووست
جهانی چشم بگشاید تو گر یک بال بگشایی

ز تحریک نفس عمری‌ست بیدل در نظر دارم
پر پروانهٔ چندی جنون پرواز عنقایی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۹۸


چشم من بی‌تو طلسمی است بهم بسته ز عالم
این معمای تحیر تو مگر بازگشایی

مقصد بینش اگر حیرت دیدار تو باشد
از چه خودبین نشود کس که تو در کسوت مایی

بی‌ادب بس که به راه طلبت راه گشودم
می‌زند آبله‌ام از سر عبرت کف پایی

طایر نامه‌بر شوقم و پرواز ندارم
چقدر آب‌ کنم دل که شود ناله هوایی

بست زیر فلک آزادگی‌ام نقش فشردن
ناله در کوچهٔ نی شد گره از تنگ فضایی

خنده عمری‌ست نمی‌آیدم از کلفت هستی
حاصلی نیست در اینجا تو هم ای‌ گریه نیایی

دل ز نیرنگ تو خون شد، خرد آشفت و جنون شد
ای جهان شوخی رنگ تو، تو بیرنگ چرایی

دل بیدل نکند قطع تعلق ز خیالت
حیرت و آینه را نیست ز هم رنگ جدایی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 280 از 283:  « پیشین  1  ...  279  280  281  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA