ارسالها: 2890
#2,811
Posted: 21 Feb 2015 20:57
غزل شمارهٔ ۲۸۰۹
شور گمگشتگیام زد به در رسوایی
حیف همت که شود منفعل عنقایی
ننگ هوش است که چون عکس درین دشت سراب
آب آیینه کند کشتی کس دریایی
خلقی از لاف جنون شیفتهٔ آگاهیست
توبه خمیازه مبر عرض قدح پیمایی
شمع با ماندنش از خویش گذشت آخر کار
پشت پای است ز سر تا به قدم بیپایی
در مقامی که نفس نعل در آتش دارد
خنده میآیدم از غفلت بیپروایی
یاد آن قامت رعنا به تکلف نکنی
که مبادا روی از خویش و قیامت آیی
حسرت باده کشی نیست کم از آتش صور
کوهها رفت به باد از هوس مینایی
سعی مطرب نشود چاره گر کلفت دل
این گره نیست که ناخن زنی و بگشایی
شور هنگامهٔ افلاک و خروش دل خاک
بی صدا تر ز دو دست است چو بر هم سایی
حرف عشق انجمن آرای خروشست اینجا
بند نی گردد اگر لب بهم آردنایی
خواب در دیدهٔ ارباب قناعت تلخ است
بوریا گر نکند مخملی و دیبایی
هیج جا نیست تهی جای بهم جوشیدن
شش جهت عالم عنقاست پر از تنهایی
شعله را جز ته خاکسترش آرام کجاست
جهد آن کن تو در سایهٔ خویش آسایی
بیدل این ما و منت حایل آثار صفاست
نفسی آینه باشی که نفس ننمایی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,812
Posted: 21 Feb 2015 20:58
غزل شمارهٔ ۲۸۱۰
عنانم گر نگیرد خاطر آیینه سیمایی
به قلب آسمانها میزنم از آه هیهایی
ز سامان دو عالم آرزو مستغنیام دارد
شبستان خط جام و حضور شمع و مینایی
دمیدن گو نباشد آبیار ریشهٔ جهدم
نهال داغ حرمان را زمینگیری است بالایی
نیاز خاک راه ناامیدی بایدم کردن
دل خونگشته در دستی، سر فرسوده در پایی
سراغ خون من از گرد رنگگل چه میپرسی
به یاد دامن او میکشم آخر سر از جایی
چراغ حیرتم چون لاله در دست است معذورم
رهی گم کردهام در ظلمت آباد سویدایی
درین گلشن میسر نیست ترک احولی کردن
که در هر برگ گل آیینه دارد حسن رعنایی
ز نفی ما و من اثبات وحدت کرد آگاهی
حبابی چند از خود رفت و بیرون ریخت دریایی
نبود امیدی از جام سلامت غنچهٔ ما را
هم از جوش شکست رنگ پرکردیم مینایی
ندامت مایهایم ای یأس آتش زن به عقبا هم
که امروز زیانکاران نمیارزد به فردایی
دل ازکف دادهام دیگر زکلفتها چه میپرسی
به سامان غبارم دامن افشاندهست صحرایی
من بیدل حریف سعی بیجا نیستم زاهد
تویی و قطع منزلها من ویک لغزش پایی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,813
Posted: 21 Feb 2015 20:59
غزل شمارهٔ ۲۸۱۱
ماییم و دلی سرورق بی سر و پایی
چون آبله صحرایی و چون ناله هوایی
از پردهٔ ناموسی افلاک کشیدیم
ننگی که کشد لاغری از تنگ قبایی
گامی به رهت نازده در خاک نشستیم
چون اشک به این رنگ دمید آبله پایی
جرأت هوس طاقت دوری نتوان بود
زخم است همه گر مژه واریست جدایی
دل مایل تحریر سجودیست که امروز
نقش قدم او ورقی کرده حنایی
ای آینه گرد نفسی بیش ندارم
زین بیش مرا در نظر من ننمایی
همت نپسندد که به این هستی موهوم
چون عکس در آیینه کنم خانه خدایی
درکشور یأسی که سحر خندهٔ شام است
خفاش شوی به که دهی عرض همایی
زین جوش غباری که گرفتهست جهان را
فتح در خیبر کن اگر چشم گشایی
تا چند خراشد اثر لاف گلویت
داوود نخواهی شدن از نغمه سرایی
گر چون مه نو سرکشی از منظر تسلیم
بوسد لب بامت فلک از عجز بنایی
بر همزن کیفیت یکتایی ما نیست
این سجده که بر پیکر مابست دوتایی
بیدل تهی از خویش شدی ما و منت چیست
ای صفر بر اعداد تعین نفزایی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,814
Posted: 21 Feb 2015 21:00
غزل شمارهٔ ۲۸۱۲
نشد آیینه کیفیت ما ظاهر آرایی
نهان ماندیم چون معنی به چندین لفظ پیدایی
به غفلت ساخت دل تا وارهید از غیرت امکان
چهها میسوخت این آیینه گر میداشت بینایی
مزاج عافیت یکسر شکست آماده است اینجا
همه گر سنگ باشد نیست بیاندوه مینایی
بلد عشق است از سر منزل مجنون چه میپرسی
که اینجا خانهها چون دیدهٔ آهوست صحرایی
خیال زندگی پختن دماغ هرزه میخواهد
همه گر دل شود آیینهات آن به که ننمایی
علف خواری نباید سر کشد از حکم گردونت
که دوش از بار اگر دزدی به زیر چوب میآیی
ز ننگ اعتبار پوچ هستی بر نمیآید
عدم کرد از ترحم پیکر ما را هیولایی
نوایی از صدف گل میکند کای غافل از قسمت
لب خشکی که ما داریم درباییست دریایی
به خاموشی مباش از نالهٔ بیرنگ دل غافل
نفس چندین نیستان ریشه دارد از لب نایی
به خواب ناز هم زان چشم جادو میکشد قامت
به انداز بلندیهای مژگان فتنه بالایی
نهان میدارد از شرم تکلم لعل خاموشش
چو بند نیشکر در بوس هم ذوق شکرخایی
هلال اوج قدر از وضع تسلیم تو میبالد
فلک فرشی گر از خود یک خم ابرو فرود آیی
ندانم با که میباید درین ویرانه جوشیدن
به هرمحفلکه ره بردم چو شمعم سوخت تنهایی
هوای دامن او گر نباشد شهپر همت
که بر میدارد از مشت غبارم ناتوانایی
چه سان از سستی طالع ز پا افتادهام بیدل
که تمثال ضعیفم را کند آیینه دیبایی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,815
Posted: 21 Feb 2015 21:01
غزل شمارهٔ ۲۸۱۳
نقش ما شد وبال یکتایی
برد طاووس عرض عنقایی
نفس آمد برون جنون به بغل
کرد آشفتهگرد صحرایی
چیست ما و من تو در عالم
انفعال غرور پیدایی
عمرها شد ز جنس ما گرم است
روز بازار عبرت آرایی
تا ابد باید از خیال گذشت
یک قلم دینه است فرودآیی
ای هوا ناقهٔ هوس محمل
به کجا میروی و میآیی
بردهای سر به آسمان غرور
خاک ناگشته کی فرود آیی
صحبت ادبار بی کسی آورد
عالمی داشته است تنهایی
شش جهت چشم زخم میبارد
جهد آن کن که هیچ ننمایی
وصل دیدیم و هجر فهمیدیم
خاک در چشم ناشناسایی
بیدل از آسیای چرخ مخواه
غیر اشغال کف بهم سایی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,816
Posted: 21 Feb 2015 21:02
غزل شمارهٔ ۲۸۱۴
چه لازم است درین عرصه عجز کیش برآیی
تعیّن است کمی هم مباد بیش برآیی
ز سیر غنچه و گل زخمی هوس نتوان شد
خوش آنکه غوطه زنی در دل و ز ریش برآیی
به قد شعله ز آتش دمد کلاه شکستن
تو هم بناز به خود هر قدر به خویش برآیی
بهشت عافیتت گوشهٔ دلست مبادا
چو اشک آبلهای بر هزار نیش برآیی
بس است جرات نظاره ننگ مشرب الفت
به گرد حسن مگرد آنقدرکه ریش برآیی
سراغ امن ندارد غبار شهرت عنقا
ز خلق آنهمه واپس مرو که پیش برآیی
فریبکسوت وهمت ره یقین زده بیدل
ز رنگ خویش برآ تا به رنگ خویش برآیی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,817
Posted: 21 Feb 2015 21:03
غزل شمارهٔ ۲۸۱۵
دلت فسرد جنونی کز آشیانه برآیی
چو ناله دامن صحرا به کف ز خانه برآیی
به ساز عجز ز سر چنگ خلق نیست گزیرت
چو مو زپرده چه لازم به ذوق شانه برآیی
گر التزام جنون نیست سعی گوشهٔ فقری
مگر ز جرگهٔ یاران به این بهانه برآیی
شعار طبع رسا نیست انتظار مواعظ
ز توسنی است که محتاج تازیانه برآیی
چو موج گوهر اگر بگذری ز فکر تردد
برون نرفته ازین بحر برکرانه برآیی
زجا درآمدن آنگه به حرف پوچ حیاکن
نه کودکی که به صورت دهل زخانه برآیی
چو مور نقب قناعت رسان به کنج غنایی
که پر بر آری و از احتیاج دانه برآیی
زگوشهٔ دل جمع آن زمان دهند سراغت
که همچو فرصت آسودن از زمانه برآیی
به خاک نیز پر افشان فتنهایست غبارت
بخواب آنهمه کز عالم فسانه برآیی
به خود ستایی بیهوده شرم دار ز همت
که لاف دل زنی و بیدل از میانه برآیی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,818
Posted: 21 Feb 2015 21:03
غزل شمارهٔ ۲۸۱۶
سبکساریست هرگه در نظرها بیدرنگ آیی
به این جرات مبادا چون شرر مینا به سنگ آیی
به انداز تغافل نیم رخ هم عالمی دارد
چرا مستقبل مردم چو تصویر فرنگ آیی
ز ما و من جهانی شیشه زد بر سنگ نومیدی
در قلقل مزن چندان که در پای ترنگ آیی
همه گر جبن باشد از طریق صلح کل مگذر
چو غیرت تا کجا با هر که پیش آیی به جنگ آیی
حیا سامانی این مقدار رسوایی نمیخواهد
که چون فواره هر چند آبگردی درشلنگ آیی
خمار، آفتکشیها دارد از ساغرکشی بگذر
که میاندیشم از خمیازه در کام نهنگ آیی
بساط لاف چندین انفعالی درکمین دارد
حذر زان وسعت دامن که زیر پای لنگ آیی
کسی با برق بی زنهار فرصت برنمیآید
به افسون نفس تا چند در باد تفنگ آیی
سخن دردسر است اما متن بر خامشی چندان
که چون آیینه از ضبط نفس در زیر زنگ آیی
درآن محفل به ظرف وهم وظن کم میرسد فطرت
مگر گردون شوی تا قابل یک کاسه بنگ آیی
همین در کسوت وهم است سیر باغ امکانت
بپوش از هر دو عالم چشم اگر زین جامه تنگ آیی
به سامانست بیدل عشرتت در خورد همواری
به سیر این چمن باید روی آیی که رنگ آیی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,819
Posted: 21 Feb 2015 21:05
غزل شمارهٔ ۲۸۱۷
گه به رو میدوی و گاه به سر میآیی
نیستی اشک چرا اینهمه تر میآیی
درد فرصت ز هجوم املت باز نداشت
سنگها بسته به دامان شرر میآیی
زین تخیل که فشردهست دماغ هوست
قطره نارفته به انداز گهر میآیی
شعلهات گو نفسی چند به پرواز تند
آخر از ضبط نفس در ته پر میآیی
خواب غفلت چقدر گرد پریشان نظریست
به وطن خفته ز تشویق سفر میآیی
عالمی در نفس سوخته خون میگردد
تا تو یک نالهٔ پرواز اثر میآیی
پایهات آنهمه از خاک نچیدهست بلند
تا کجاها به سر آبله بر میآیی
نفی اوهام ز اثبات یقین خالی نیست
هر چه شب رفتهای از خویش سحر میآیی
آخر از جلوهٔ تحقیق به حیرت زدنست
وعده وصل است و تو آیینه به بر میآیی
نه دل آیینه و نی دیده تماشا قابل
حیرت این است که در دل به نظر میآیی
میشود هر دو جهان یک مژه آغوش هوس
تا تو همچون نگه از پرده به در میآیی
بیدل این انجمن شوق فسردنکده نیست
همچو پرواز به افشاندن پر میآیی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#2,820
Posted: 21 Feb 2015 21:05
غزل شمارهٔ ۲۸۱۸
حبابت ساغر و با بحر توفان پیش میآیی
حذر کز یکنفس تنگی برون از خویش میآیی
حلاوت آرزوییها گزند آماده است اینجا
همه گر در عسل پا افشری بر نیش میآیی
در آن محفل که ناز آدمیت خرس و بز دارد
محاسن میفروشی هرقدر با ریش میآیی
برو آنجا که سقف سیمکار و قصر زر باشد
تو شیطانی کجا درکلبهٔ درویش میآیی
در اهل مزبلهگند حدث تاثیرها دارد
خباثت پیشهکن دنیاست آخر پیش میآیی
چه افسون اینقدرها دارد از قرب دلت غافل
که منزل در بغل گمکرده دوراندیش میآیی
به عریانی سر یک رشته دامانت نمیگیرد
جنونکن گر برون از عالم تشویش میآیی
حباب نقد هستی امتحانی دارد از صفرت
کمی هم زین میان گر رفته باشی بیش میآیی
همین آوازم از دلهای درد آلود میآید
که مرهم شو اگر بر آستان ریش میآیی
بهارت بیدل آخر در چه گلزار آشیان دارد
که عمری شد به چندین رنگ پیش خویش میآیی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود