انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 29 از 283:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷۹

ای به زلفت جوهر آیینهٔ دل تابها
چون مژه دل بستهٔ چشم سیاهت خوابها

اینقدر تعظیم نیرنگ خم ابروی کیست
حیرت است از قبله روگرداندن محرابها

ساغر سرگشتگی را نیست بیم احتساب
بی‌خلل باشد زگردون گردش گردابها

نیست آشوب حوادث بر بنای رنگ عجز
سایه را بیجا نسازد قوت سیلابها

گر زبان درکام باشد راز دل بی‌پرده نیست
ساز ما می‌نالد از ابرام این مضرابها

سخت‌دشوارست‌ترک صحبت‌روشن‌دلان
موج با آن جهد نتواندگذ‌شت از آبها

بستن چشمم شبستان خیال دیگرست
از چراغ کشته سامان کرده‌ام مهتابها

گرنفس زیر وزبرگردیده باشد دل‌دل است
تهمت خط برندارد نقطه ازاعرابها

زلف او را اختیاری نیست درتسخیردل
خود به‌خود این‌رشته می‌گیردگره از تابها

کج سرشتان راکشاکش دستگاه آبروست
موج در بحرکمان می‌خیزد از قلابها

فرش مخمل همبساط بوریای فقرنیست
چون صف مژگان‌گشاید محوگر‌دد خوابها

بیدل ازما نیستی هم خجلت هستی نبرد
برنمی‌دارد هواگشتن تری از آبها
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۸۰

ای ز شوخیهای حسنت محوییچ وتابها
حیرت اندر آینه چون موج درگردابها

بی‌خراش‌زخم‌عشق اسراردل معلوم‌نیست
خواندن این لفظ موقوف است بر اعرابها

صاحب تسلیم را هرکس تواضع شکند
گرکنی یک سجد‌ه پیدا می‌شود محرابها

فکرصیدعشرت‌ازقد دوتا جهل است‌جهل
موج چون ماهی نیقتد در خم قلابها

رنجش‌روشن ضمیران‌لمعهٔ تیغ‌است‌وبس
موج می‌گردد نمودار از شکست آبها

دانهٔ دل راشکست ازآسیای چرخ نیست
سوده کی گردد گهر ازکردش گردابها

کردغفلت‌جوش‌زدچندانکه‌واکردیم‌چشم
همچو مخمل بود در بیداری ما خوابها

مدعا بر باد رفت ازآمد و رفت نفس
نغمه‌گم شد در غبار وحشت مضرابها

می‌دهد زخم‌دل از بیدادشمشیرت نشان
می‌توان فهمید مضمون‌کتب از بابها

گاه آهم می‌رباید گاه اشکم‌!می‌برد
نقد من یک مشت خاک واین همه سیلابها

آنقدر بر یأس پیچیدم که امیدی نماند
پای تا سر یک‌گره شد رشته‌ام از تابها

کاروان عمر بیدل از نفس درد سراغ
جنبش موج است‌گرد رفتن سیلابها
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۸۱

ز چشم بی‌نگه بودم خراب‌آباد غارتها
چه لازم در دل دوزخ نشستن از شرارتها

سوادنامه هم‌کم‌نیست در منع صفای دل
به حیرانی مژه برداشتم‌کردم عمارتها

به‌ذوق‌کعبه‌مگذر ازطواف‌کلبهٔ مجنون
غبار معنی الفت مباشید از عبارتها

هجوم‌داغ عشقت‌کرد ایجاد سرشک من
زدل هرجا سویدا جوش زد دارد زیارتها

شکست برگ‌گل هم ازتبسم عالمی دارد
عرقریزی‌ست‌هرجاجمع می‌گرددحرارتها

به خاک خود تیمم ساحل امنی دگردارد
خم آورد ابروی ناز تو از بار اشارتها

به‌حسن خلق بیدل‌ناتوان‌در جنت‌آسودن
مشو چون زاهدان توفانی آب طهارتها
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۸۲

غباریم زحمتکش بادها
به وحشت اسیرند آزادها

املها به دوش نفس بسته‌ایم
سفریک قدم راه و این زادها

جهان ستم چون نیستان پر است
ز انگشت زنهار فریادها

به هر دامی از آرزو دانه‌ای‌ست
گرفتار خویشند صیادها

برون آمدن نیست زین آب وگل
بنالید ای سرو و شمشادها

فسردن هم آسوده جان می‌کند
به هر سنگ خفته‌ست فرهادها

غنیمت شمارند پیغام هم
فراموشی است آخر این یادها

بد ونیک تاکی شماردکسی
جهان است بگذر ز تعدادها

چه‌خوب‌و چه‌زشت ازنظر رفته‌گیر
پری می‌زنند این پریزادها

به پیری ستم‌کرد ضعف قوی
مپرسید از این خانه آبادها

به صید نقب ازین بیش نشکافتیم
که تا آب و خاک است بنیادها

ز نقش قدم خاک ما غافل است
همه انتخابیم ازین صادها

نوی بیدل از ساز امکان نرفت
نشد کهنه تجدید ایجادها
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۸۳

زهی نظّاره را ازجلوهٔ حسن تو زیورها
رگ برگ‌گل ازعکس تو درآیینه جوهرها

سر سودایی ما را غم دستارکی پیچد
که‌همچون غنچه‌از بویت به‌توفان‌می‌رود سرها

به حیرت رفتگانت فارغند از فکر آسودن
که بیداری‌ست خواب ناز این آیینه بسترها

ندارد هیچ قاصد تاب مکتوب محبت را
مگر این شعله بربندیم بر بال سمندرها

شبی‌گر شمع امیدی برافروزد سیهروزی
زند تاصبح موج شعله‌جوش از چشم اخترها

قناعت‌کوکه فرش دل کند آیینه‌کردارم
چو چشم‌حرص تاکی بایدم زد حلقه بر درها

اگر زلف تو بخشد نامهٔ پرواز آزادی
نماند صید مضمون هم به دام خط مسطرها

به چشم‌آینه تا جلوه‌گرشد چشم مخمورت
ز مستی چون مژه بریکدگرافتاد جوهرها

همان چون صبح مخمورند مشتاقان‌گلزارت
نبندی تهمت مستی براین خمیازه ساغرها

گشاد عقدهٔ دل بی‌گداز خود بود مشکل
که نگشاید بجز سودن‌گره ازکارگوهرها

حوادث عین آسایش بود آزاده مشرب را
که چین موج دارد ازشکست خویش جوهرها

ادب فرسوده‌ایم ازما عبث تعظیم‌می‌خواهی
نخیزد نالهٔ بیمار هم اینجا ز بسترها

سواد نسخهٔ دیدار اگر روشن توان کردن
به آب حیرت آیینه باشد شست دفترها

به‌آزادی علم شو دست در دامان‌کوشش زن
نسیم شعلهٔ پرواز دارد جنبش پرها

دل آگاه نایاب است بیدل کاندرین دوران
نشسته پنبهٔ غفلت به جای مغز در سرها
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۸۴

سجود خاک راحت‌گرهوا جوشاند ازسرها
تپیدن محمل دریاکشد بر دوش‌گوهرها

شب هجرت به آن توفان غبارانگیخت آه من
که میدان پریدن‌ تنگ شد بر چشم اخترها

شهید انتظار جلوهٔ تیغ که‌ام یارب
که چون شمعم زیک‌گردن بلندی می‌کندسرها

در آن‌گلشن‌که نخل او علم‌گردد به رعنایی
رسایی ری‌-‌پزد بر سر سرو و صنوبرها

زلعلش هرکجا حرفی به تحریرآشناگد
تبسم‌می‌کشد چون صبح بال ازخط مسطرها

ندارد نامهٔ من درخور پرواز مضمونی
مگر رنگی ببندم بر پر و بال کبوترها

مخواه ازاهل معنی جزخموشی‌کاندر
حباب‌آسا نریزن آبروی‌.خویش گوهرها

ز برگ خوف اگر بر خویش لرزد بید جا دارد
که باشد مفلسان را موی براندام نشترها

سمندر طینتم‌، ننگ فسردن برنمی‌دارم
پروبال من آتش بود پیش ازرستن پرها

ز خاکستر سراغ شعلهٔ من چند پرسیدن
تب بیتابی شوقم نمی‌سازم به بسترها

هجوم غجز سامان غرورم کم نمی‌سازد
چوتیغ موج دارم در شکست خویش جوهرها

به‌رنگی سوخت عشقم درهوای آتشین خویی
که از خجلت به‌خاکستر عرق‌کردند اخگرها

میی‌کو تا هوس اینجا دماغی تازه گرداند
چوگوهر یک قلم لبریز دلتنگی‌ست ساغرها

ز ابنای زمان بیهوده دردسر مکش بیدل
اگر باری نداری التفاتت چیست با خرها
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۸۵

نگردد همت موجم قفس فرسودگوهرها
به رنگ دود درتوفان آتش می‌زنم پرها

زبان خامهٔ من زخمهٔ سازکه شد یارب
که خط پرواز دارد چونا صدا از تار مسطرها

خطی در جلوه می‌آید زلعل می‌پرست او
سزدگر آشنای سرمه‌گردد چشم ساغرها

به رنگ غنچهٔ خون بستهٔ دلهای مشتاقان
ز سودای خطش بر دود دل پیچیده دفترها

تماشا مایل رقص سپندکیست حیرانم
نگاه سرمه‌آلود است دود چشم مجمرها

اگر طالع به‌کام توست منشین ایمن از مکرش
زگردون زهر در زیر نگین دارند اخترها

طمع‌ازسعی بیحاصل‌عرق‌ریزاست زین‌غافل
که خاک عالمی‌گل می‌کند زآب‌گوهرها

اگر مهر قناعت بازگیرد پرتو احسان
چو شبنم آبروی مایه برمی‌دارد از درها

به ترک آرزوهاکوش اگرآسودگی خواهی
شکست‌رنگ این تب نیست بی‌ایجاد بسترها

به فکر غارت دل آسمان بیهوده می‌گردد
براین ویرانه می‌بیزد نفس هم‌گرد لشکرها

توان ازگردش چشم حباب این نکته فهمیدن
که غفلت پرده سرهای بی‌مغزند افسرها

چو شبنم‌کشتی ما مانده درگرداب رنگ‌گل
نسیمی نیست تا زین ورطه برداریم لنگرها

ز موج انفعال محرمان آواز می‌آید
که اینجا ازنم یک جبهه می‌ریزندکوثرها

مجوبیدل علاج سرنوشت ازگریهٔ حسرت
به موج باده دشوار است شستن خط ساغرها
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۸۶

ای بهار جلوه بس‌کن کز خجالت یارها
در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها

می‌شود محو از فروغ آفتاب جلوه‌ات
عکس در آبینه همچون سایه بر دیوارها

ناله بسیار است اما بی‌دماغ شکوه‌ایم
بستن منفار ما مهری‌ست بر طومارها

شوق‌دل ومانده پست و بلند دهر نیست
نالهٔ فرهاد بیرون است ازین کهسارها

اهل مشرب از زبان طعن مردم فارع است
دامن صحرا چه غم دارد ز زخم خارها

دیدهٔ ما را غبار دهر عبرت سرمه شد
مردمک اندوخت این آیینه از زنگارها

لازم افتاده‌ست واعظ را به اظهارکمال
کرّناواری غریوش مایهٔ گفتارها

زاهدان‌کوسه را ساز بزرگی ناقص است
ریش هم می‌باید اینجا در خور دستارها

لطفی‌، امدادی‌، مدارایی‌، نیازی‌، خدمتی
ای ز معنی غافل آدم شو به این مقدارها

ما زمینگیران ز جولان هوسها فارغیم
نقش پا و یک وداع آغوشی رفتارها

هرکجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد
سوخت آخر جنس ما ازگرمی بازارها

درگلستانی‌که بیدل نوبر تسلیم‌کرد
سایه هم یک پایه برتر بود ز دیوارها
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۸۷

بسکه شدحیرت‌پرست جلوه‌ات‌گلزارها
گل زبرگ خویش دارد پشت بر دیوارها

دل ز دام حلقهٔ زلفت چه سان آید برون
مهره را نتوان‌گرفتن از دهان مارها

از نوای حسرت دیدار هم غافل مباش
ناله دارد بی‌تو مژگانم چو موسیقارها

دستگاه شوخی دردند دلهای دو نیم
نیست بال ناله جز واکردن منقارها

گوشه‌گیران غافل از نیرنگ امکان نیستند
می‌خورد برگوش یکسر معنی اسرارها

باعث آه حزین ما همان از عشق پرس
درد می‌فهمد زبان نبض این بیمارها

بال‌و پر برهم‌زدن بی‌شوخی پرواز نیست
بی‌تکلف نغمه‌خیزست اضطراب تارها

ختم کردار زبانها بی‌سخن گردیدن است
خامشی چون شمع‌دارد مهراین طومارها

در بیابانی که ما فکر اقامت کرده‌ایم
می‌رود بر باد مانند صدا کهسارها

نسخهٔ نیرنگ هستی به‌که‌گرداند ورق
کهنه شد ازآمد ورفت نفس‌ تکرارها

مرده‌ام اما ز آسایش همان بی‌بهره‌ام
باکف خاکم هنوز آن طفل داردکارها

بسکه بیدل با نسیم‌کوی او خوکرده‌ام
می‌کشد طبعم چو زخم‌از بوی‌گل آزارها
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۸۸

حیرت دل گر نپردازد به ضبط‌کارها
ناله می‌بندد به فتراک تپش‌کهسارها

عالمی بر وهم پیچیده‌ست مانند حباب
جز هوا نبود سری در زیر این دستارها

نیست زندانگاه امکان سنگ راه وحشتم
چون نگه سامان عینک دارم از دیوارها

عندلیبان را ز شرم ناله‌ام مانند شمع
شعلهٔ آواز بست آیینهٔ منقارها

از خرام‌موج می چشم قدح‌داغ است‌و بس
دارد این نقش قدم خمیازهٔ رفتارها

موجهای این محیط آخرگهر خواهد شدن
سبحه خوابیده‌ست در پیچ و خم زنارها

بسکه درهرگل زمین ذوق تماشا خاک شد
پشه می‌آرد برون نظاره ازگلزارها

فقر در هرجا غرور یأس سامان می‌کند
کجکلاهی می‌زند موج از شکست‌کارها

خواب‌راحت بستهٔ مژگان‌به‌هم آورد‌ن‌است
سایه می‌گردند از افتادن این دیوارها

چون‌سحر سعی خروشم‌قابل اظهار نیست
به‌که برسازم شکست رنگ بندد تارها

بیدل‌این‌گلشن ز بس‌منظورحسن افتاده‌است
ناز مژگان می‌دمد گر دسته‌بندی خارها
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 29 از 283:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA