انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 32 از 283:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۹

فلک این سرکشی چند از غبار آرمیدنها
نمی‌بایست از خاک اینقدر دامن کشیدنها

مخور ای شمع از هستی فریب مجلس‌آرایی
که یک‌گردن نمی‌ارزد به چندین سر بریدنها

همان بهترکه عرض ریشه در خاک عدم باشد
به رنگ صبح، برق حاصل است اینجا دمیدنها

شبی از بیخودی نظارهٔ آن بی‌وفاکردم
کنون‌چشمم چوشمع‌کشته داغ‌است ازندیدنها

به سازمحفل بیرنگ هستی سخت حیرانم
که‌نبض ناله خاموش است و دل‌مست شنیدنها

مقام وصل نایاب است و راه سعی ناپیدا
چه می‌کردیم یارب‌گر نبودی نارسیدنها

کف خاک هوا فرسوده‌ای‌، ای بی‌خبرشرمی
به‌گردون چند چون صبحت برد بیجا دویدنها

سرشکم‌داشت از شوقت گداز آلوده تحریری
به بال موج بستم نامهٔ در خون تپیدنها

چو اشکم‌، ناتوانی رخصت جرأت نمی‌بخشد
مگر از لغزش پابندم احرام دویدنها

شرارم‌، شعله‌ام‌، رنگم‌، کدامین طایرم یارب
که می‌خواند شکست بالم افسون پریدنها

ز شرم نرگس مخمور او چندان عرق‌کردم
که سرتا پای من میخانه شد ازشیشه چیدنها

ز احوال دل غمدیدهٔ بیدل چه می‌پرسی
که‌هست‌این‌قطره‌خون‌چون‌غنچه‌محروم‌از چکیدنها
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۰

درفکر حق و باطل خوردیم عبث خونها
این صنعت الفاظ است یاشوخی مضمونها

بر هرچه نظرکردیم‌کیفیت عبرت داشت
گردون زکجا واکرد دکانچهٔ معجونها

نظم‌گهرمعنی چون نثرفراهم نیست
از بس‌که جنون انگیخت بی‌ربطی موزونها

در خلق ادب‌ورزی خاصیت افلاس است
فقر اینهمه سامان‌کرد موسایی و قارونها

بر نیم درم حاجت صد فاتحه باید خواند
هرجا در جودی بود شد مرقد مدفونها

جزکنج مزار امروزکس دادرس کس نیست
انسان چه‌کند بااین خرس وسگ و میمونها

تدبیر تکلف چند بر عالم آزادی
معموره قیامت کرد در دامن هامونها

تا بی‌نفسی شوید آلودگی هستی
چون صبح به‌گردون رفت‌جوش‌کف صابونها

غواصی این دریا بر ضبط نفس ختم است
در شکل حباب‌اینجاست خمهاو فلاطونها

از عشق چه‌می‌گویی‌، ازحسن چه‌می‌پرسی
مجنون همه لیلی‌گیر، لیلی همه مجنونها

بیدل خبر خلوت از حلقهٔ در جستم
گفت آنچه درون دارد پیداست ز بیرونها
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۱

وفاق تخم ثباتی نکاشت در دل و دینها
به‌حکم یأس دمیدیم از این فسرده زمینها

چو غنچه در پس زانوی انتظار جدایی
نشسته در چمن ما هزار رنگ‌کمینها

در این زمانه سر نخوتی‌کشیده به هرسو
ز نقشخانهٔ پا در هوای چنبر زینها

غم معاش به تاراج حسن تاخته چندان
که لاغری ز میان رفته فربهی ز سرینها

نم مروتی ازخلق اگررسد به خیالت
چکیده‌گیر به خاک از فشار چین جبینها

نظر نکرده به دل مگذر ای بهار تعین
تغافل از چه به صیقل زنند آینه‌بینها

حضورعبرت‌واسباب راحت‌این‌چه‌خیال‌است
مژه نبسته به خواب است چشم سایه‌نشینها

به نام شهرت اقبال زندگی نفروشی
که زهر در بن دندان نهفته‌اند نگینها

نفس‌گداخت خجالت به خاک خفت قناعت
ولی چه سود علاج غرض نمی‌شود اینها

تظلم دم پیری‌کجا برم من بیدل
رسید مو به‌سپیدی‌کشید پوست به‌چینها
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۲

ای رسته زگلزارت آن نرگس جادوها
صاد قلم تقدیر با مصرع ابروها

نتوان به دل عشاق افسون رهایی خواند
زین سلسله آزادند زنجیر‌ی‌گیسوها

نیرنگ طلب ما را این دربدری آموخت
قمری به سر سرو است آوارهٔ‌کوکوها

برغنچه ستمها رفت تاگل چمن‌آرا شد
ازگردشکست دل رنگی‌ست بر‌این روها

صید دوجهان‌ ازعدل درپنجهٔ اقبال است
پرواز نمی‌خواهد شاهین ترازوها

تا لفظ نگردد فاش معنی نشود عریان
بی‌پردگی رنگ است اشفتگی بوها

خست زکرم‌کیشان ظلم است به درویشان
برسبزه دم تیغ است لب‌خشکی این جوها

ما سجده‌سرشتان راجز عجز پناهی نیست
امید رسا داریم چون سر به ته موها

هر‌کس ز نظرهاجست از خاک برون ننشست
واماند‌ة این صحراست گرد رم آهوها

این عالم‌اندوه‌است یاران‌طرب اینجانیست
جمعیت اگر خواهی پیشانی و زانوها

قانع صفتا‌ن بیدل بر مائدة قسمت
چون موج‌گهر بالند از خوردن پهلوها
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۳

ای فدای جلوهٔ مستانه‌ات میخانه‌ها
گرد سرگردیدهٔ چشمت خط پیمانه‌ها

سوخت باهم برق بی‌پروایی عشق غیور
خواب چشم شمع و بالین پر پروانه‌ها

گردباد ایجادکرد آخر به صحرای جنون
بر هوا پیچیدن موی سر دیوانه‌ها

رازعشق ازدل برون‌افتاد و رسوایی‌کشید
شد پریشان‌گنج تا غافل شد از ویرانه‌ها

عاقبت‌در زلف خوبان جای آرایش نماند
تخته‌گردید از هجوم دل دکان شانه‌ها

تا رسد خوابی به فریاد دماغ ما چوشمع
تا سحر زین انجمن باید شنید افسانه‌ها

جوهرکین خنده‌می‌چیند به‌سیمای حسد
نیست برهم خوردن شمشیر بی‌دندانه‌ها

تاطبایع نیست‌مألوف‌،‌انجمن‌ویرانه است
ناقص افتدخوشه چون‌بی‌ربط بالددانه‌ها

خلق‌گرمی داشت‌شرم چشم‌پرخاشی نبود
عرصهٔ شطرنج شداز بی‌دری‌این خانه‌ها

نا توانی قطع‌کن بیدل ز ابنای زمان
آشنای‌کس نگردند این حیا بیگانه‌ها
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۴

چیده است لاف خلق به چیدن ترانه‌ها
بر خشت ذره منظر خورشید خانه‌ها

زین بزم عالمی غم راحت به خاک برد
آب محیط رفت به‌گردکرانه‌ها

نشو نمای‌کشت تعلق ندامت است
جز ناله نیست ریشهٔ زنجیر دانه‌ها

آن‌کس‌که بگذرد ز خم زلف یارکیست
بر دل چه کوچه‌ها که ندادند شانه‌ها

آتش اگر زگرمی خویت نشان دهد
انگشت زینهارکشد از زبانه‌ها

نومیدی‌ام ستمکش خلد و جحیم نیست
آسوده‌ام به خواب عدم زین فسانه‌ها

پرواز بی‌نشان مرا بال رنگ نیست
گو بیضه بشکند به‌کلاه آشیانه‌ها

کوشش به دیر وکعبهٔ تحقیق ره نبرد
آواره ماند ناوک من زین نشانه‌ها

هر عضو من چو شمع ادبگاه نیستی‌ست
تا نقش پا سر من واین آستانه‌ها

آتش زدند شب و رقی را در انجمن
کردیم سیر فرصت آیینه خانه‌ها

در دامگاه قسمت روزی مقیدیم
بیدل به بال ماگره افکند دانه‌ها
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۵

ای موجزن بهار خیالت ز سینه‌ها
جوش پری نشسته برون ز ابگینه‌ها

جور ته‌ر پنبه‌کارگلستان داغ دل
تیغت زبان ده دهن زخم سینه‌ها

سودایی تو با گهر تاج خسروان
جوید ز جوش آبلهٔ پا قرینه‌ها

ازفضل ورحمت تولب رشک می‌ گزد
بر ناخن شکسته‌کلید خزینه‌ها

در خرقهٔ نیازگدایان درگهت
نازد به شوخی پر طاووس پینه‌ها

نازکدلان باغ تو چون شبنم سحر
برروی برگ‌گل شکنند آبگینه‌ها

در قلزم خیال تو نتوان‌کنار جست
خلقی در آب آینه دارد سفینه‌ها

دل را محبت تو همان خاکسار داشت
ویرانه را غنا نرسد از دفینه‌ها

چوبیدل آنکه مهررخت دلنشین اوست
نقش نگین نمی‌شودش حرف‌کینه‌ها
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۶

ای آرزوی مهرتو سیلاب‌کینه‌ها
بر هم زن‌کدورت سنگ آبگینه‌ها

ملاح قدرت تو ز عکس تجلیات
راند به بحرآینهٔ دل سفینه‌ها

آتش‌پرست شعلهٔ اندیشه‌ات جگر
آیینه‌دار داغ هوای تو سینه‌ها

از حیرت صفای تو خونی است منجمد
اشک روان سطر به چشم سفینه‌ها

درکارگاه حکم تو بهرگداز سنگ
آتش برون دهد نفس آبگینه‌ها

آنجاکه مهر عشق کند ذره‌پروری
جوشد گل شرافت ذات ازکمینه‌ها

تا پایه‌ای ز قصر محبت نشان دهیم
چون صبح چاک دل به فلک برد زینه‌ها

بیدل به خاکساری خود ناز می‌کند
ای در غبار دل ز خیالت دفینه‌ها
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۷

تعلق بود سیر آهنگ چندین نوحه‌سازی‌ها
قفس آموخت ما را صنعت قانون نوازیها

جهانی را غرور جاه‌کرد از فکر خود غافل
گریبانها ته پا آمد از دامن طرازیها

غنادردسر اسباب بردارد؟ محال است این
گذشتن نگذرد از آب تیغ بی‌نیازیها

درتن دشت هوس یارب چه‌گوهر درگره بستم
عرق شد مهرهٔ‌گل از غبار هرزه‌تازیها

جنون مشرب شمع است یکسرساز این محفل
جهانی می‌خورد آب از تلاش خودگدازیها

کمال از خجلت عرض تعین آب می‌گردد
خوشاگنجی‌که در ویرانه دارد خاکبازیها

به اقبال ادب‌گر نسبتی داری مهیاکن
گریبانی که از سر نگذرد گردن فرازیها

تو با ساز تعلق درگذشتی از امل بیدل
ندارد رشتهٔ کس بی‌گسستن این درازیها
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۸

باز آب شمشیرت از بهار جوشیها
داد مشت خونم را یادگل فروشیها

ناله تا نفس دزدید من به سرمه خوابیدم
کرد شمع این محفل داغم از خموشیها

یا تغافل از عالم یا ز خود نظر بستن
زین دوپرده بیرون نیست ساز عیب‌پوشیها

مایه‌دار هستی را لاف ما و من ننگ است
بی‌بضاعتان دارند عرض خودفروشیها

زاهدی نمی‌دانم تقویی نمی‌خواهم
سینه صافیی دارم نذر درد نوشیها

سازمحفل هستی پرگسستن آهنگ‌است
از نفس‌که می‌خواهد عافیت سروشیها

محرم فنا بیدل زیر بارکسوت نیست
شعله‌جامه‌ای دارد از برهنه دوشیها
     
  
صفحه  صفحه 32 از 283:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA