ارسالها: 6216
#326
Posted: 13 Apr 2012 05:33
غزل شمارهٔ ۳۲۴
ای بهارستان اقبال، ای چمن سیما بیا
فصل سیر دلگذشت اکنون بهچشم مابیا
میکشد خمیازهٔ صبح، انتظار آفتاب
در خمار آباد مخموران قدحپیما بیا
بحر هرسو رو نهد امواجگرد راه اوست
هردو عالم در رکابت میدود تنها بیا
خلوت اندیشه حیرتخانهٔ دیدار تست
ایکلید دل در امید ما بگشا بیا
عرضتخصیص ازفضولیهای آدابوفاست
چون نگه در دیده یا چون روح دراعضا بیا
بیش ازاین نتوان حریف داغ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا
فرصت هستی ندارد دستگاه انتظار
مفت امروزیم پس ای وعدة فردا بیا
رنگو بوجمع است در هرجا چمن دارد بهار
ما همه پیش توایم ای جمله ما با ما بیا
وصل مشتاقان زاسباب دگر مستغنی است
احتیاج این استکای سامان استغنا بیا
کو مقامی کز شکوه معنیات لبریز نیست
غفلت است اینهاکه بیدلگویدت اینجا بیا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#327
Posted: 13 Apr 2012 05:42
غزل شمارهٔ ۳۲۵
چه فسردگی بلدتوشدکه به محفل من وما بیا
کهگشود؟اه غنودنتکه درین فسانه سرا بیا
نفسیست مغتنم هوس، طربی وحاصل عبرتی
سربام فرصت پرفشان چو سحربهکسب هوا بیا
تکوتاز و همجنون عنان بهسپهر میبردتکشان
تو غبار باخته طاقتی به زمین عجز رسا بیا
به غبار قافلهٔ سلف نرسیدهای وگذشتهای
صف پیش میزندت صلاکه بیا و رو به قفا بیا
سروپا دمیکه بههم رسد، تکوتازها بهقدم رسد
خم انتظارتو میکشم به وداع قد دوتا بیا
به بتان چه تحفه برد اثر زترانهٔ قسمی دگر
به رهت سیه شده خون من به بهاررنگ حنا بیا
کس ازین حدیقهنمیبردکموبیشقسمت بیسبب
چو چنارکو طلب ثمر به هزار دست دعا بیا
به ادای ناز فضولیات سر وبرگ حسن قبولکو
ستم است دعوت شهکنیکه بهکلبههایگدا بیا
بهفسون حاجت هرزهدو، در جرأتی نگشودهام
زحیا رسیده بهگوش منکه عرقکن آبله پا بیا
تو چوشمعدر برانجمن بههوس ستمکش سوختن
کف پا نشسته به راه سرکه بلغزو جانب ما بیا
من بیدل از در عاجزی بهچه سو روم، بهکجا رسم
همه سوست حکم بروبرو همهجاست شوربیا بیا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#328
Posted: 13 Apr 2012 17:56
غزل شمارهٔ ۳۲۶
ایگداز دل نفسی اشک شو به دیده بیا
یار میرود ز نظر یک قدم دویده بیا
فیض نشئههای رسا مفت تست در همهجا
جام ظرف هوش نهای چون می رسیده بیا
نیست دربهار جهانفرصت شگفتگیات
هم ز مرغزار عدم چون سحر دمیده بیا
جز تجرد ازکر و فر چیست انتخاب دگر
فرد میروی ز نظرگو همه قصیده بیا
از سروش عالمجان ایننداست بالفشان
کای نوای محفل انس از همه رمیده بیا
باغ عشق تا هوستنیست جزهمین قفست
یک دو روز از نفست مهلت است دیده بیا
تا نرفتهام ز نظر شام من رسان به سحر
شمع انتظار توام صبح نادمیده بیا
شمع بزمگاه ادب تا نچیند ازتو تعب
همعنان ضبط نفس لختی آرمیده بیا
سقفکلبهٔ فقرا نیست سیرگاه هوا
سربه سنگ تا نخورده اندکی خمیده بیا
بیادب نبردکسی ره به بارگاه وفا
با قدم به خاک شکن یا عنانکشیده بیا
تیغ غیرت ز همهسو بر غرورکرده غلو
عافیت اگر طلبی با سر بریده بیا
اززیان وسودنفسوحشت استحاصلوبس
جنس این دکان هوس دامن است چیده بیا
بیدل از جهان سخن بر فنون و هم متن
رو از آن سوی تو و من حرف ناشنیده بیا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#329
Posted: 13 Apr 2012 17:59
غزل شمارهٔ ۳۲۷
به هر جبینکه بود سطری ازکتاب حیا
ز نقطهٔ عرقم دارد انتخاب حیا
شبی به روی عرقناک او نظرکردم
گذشت عمر وشنا میکنم درآب حیا
ز لعل او به خیالم سؤال بوسهگذشت
هزار لب به عرق دادم از جواب حیا
دمیکه ناز به شوخی زند چه خواهدکرد
پری رخیکه عرق میکند زتاب حیا
ز روی یارکسی پردة عرق نشکافت
گشاده چون شد ازین تکمهها نقاب حیا
عرق ز پیکر من شست نقش پیدایی
هنوز پاک نمیگردم از حساب حیا
دگر مخواه ز من ثاب هرزهجولانی
دویدهام عرقی چند در رکاب حیا
ز خوب جستم و چشمی به خویش نگشودم
به روی منکه فشاند اینقدرگلاب حیا
به چشم بسثن از انصاف، نگذری زنهار
به پل نمیگذرد هیچکس زآب حیا
ز قطرگی بدر خجلتگهر زدهایم
جبین بینم ما ساخت با سراب حیا
عرق زطینت ما هیچ کم نشد بیدل
نشستهایم چو شبنم در آفتاب حیا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#330
Posted: 13 Apr 2012 18:01
غزل شمارهٔ ۳۲۸
به نمود هستی بیاثر چه نقاب شقکنم از حیا
تو مگر به من نظریکنیکه دمی عرقکنم از حیا
اگرم دهد خط امتحان، هوسکتاب نه آسمان
مژه بر هم آرم ازین وآن همه یک ورق کنم ازحیا
چهکنم ز شوخیطبع دون،قدحینزد عرقم بهخون
که ببوسم آن لب لعلگون سحری شفقکنم ازحیا
ز تخیلیکه به راه دین غم باطلم شده دلنشین
به من اینگمان نبرد یقینکه خیال حق کنم از حیا
چوز خاک لالهبرون زند، قدحشکسته بهخون زند
هوسی اگربه جنون زند به همین نسق کنم ازحیا
زکمالم آنچه بههم رسد، نه زلوحونی زقلم رسد
خط نقش پا بهرقم رسدکه منشسبقکنم از حیا
بهامید وصل تونازنین،همه رانثار دل استو دین
من بیدل وعرق جبینکه چه در طبقکنم ازحیا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....