انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 33 از 283:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۹

به ذوق داغ کسی درکنار سوختگیها
چو شمع سوختم از انتظار سوختگیها

ز خود رمیده شرار دلی‌ست در نظر من
بس است اینقدرم یادگار سوختگیها

به هر قدم جگری زیرپا فشرده‌ام امشب
چوآه می‌رسم از لاله‌زار سوختگیها

شرار محمل شوقم گداز منزل ذوقم
هزار قافله دارم به بار سوختگیها

هنوز ازکف خاکسترم بهار فروش است
شکوفهٔ چمن انتظار سوختگیها

ز داغ‌صورت خمیازه‌بست شمع‌خموشم
فنا نبرد ز خاکم خمار سوختگیها

بیاکه هست هنوز از شرار شعلهٔ عمرم
نفس شماری صبح بهار سوختگیها

به‌سینه داغ و به دل ناله و به دیده سرشکم
محبتم همه جا شعله‌کارسوختگیها

رمیدفرصت وننواخت عشقم‌ازگل‌داغی
گذشت برق‌و نگشتم دچار سوختگیها

بضاعتی نشد آیینهٔ قبول محبت
مگر دلی برد از ما به کار سوختگیها

مقیم عالم نومیدیم ز عجز رسایی
نشسته‌ام چو نفس بر مزار سوختگیها

به محفلی‌که ادب‌پرور است نالهٔ بیدل
خجسته دود سپند از غبار سوختگیها
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۲۰

تا چند به هر عیب و هنر طعنه‌زنیها
سلاخ نه‌ای‌، شرمی ازبن پوست‌کنیها

چون‌سبحه درفن‌معبدعبرت چه‌جنون است
ذکر حق و برهم زدن و سرشکنیها

چندان‌که دمدنخل‌، سرریشه به‌خاک است
ذلت نبرد جاه ز تخمیر دنیها

ما را به تماشای جهان دگر افکند
پرواز بلندی به قفس پرفکنیها

الفت قفس زندگی پا به هواییم
باید چو نفس ساخت به غربت وطنیها

صیت نگهت یاد خم زلف ند‌ارد
ترکان خطایی چه کم‌اند از ختنیها

جان‌کند عقیق از هوس لعل تولیکن
دور است بدخشان ز تلاش یمنیها

بی‌پردگی جوهر راز است تبسم
ای غنچه مدر پیرهن‌گل بدنیها

از شمع مگویید وزپروانه مپرسید
داغ است دل از غیرت این سوختنیها

جز خرده چه‌گیرد به لب بستهٔ بیدل
نامحرم خاصیت شیرین سخنیها
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۲۱

سخن‌شد داغ دل چون‌شمع ازآتش بیانیها
معانی مرد در دوران ما از سکته خوانیها

طبیعت همعنان هرزه‌گویان تا کجا تازد
خیالم محو شد ازکثرت مصرع رسانیها

ز تشویش‌کج آهنگان‌گذشت از راستی طبعم
مگر این حلقه‌ها بردرد از ره بی‌سنانیها

ز استغنای آزادی چه لافد موج درگوهر
به معنی تخته است آنجا دکان تر زبانیها

چه ریشد دستگاه فطرتم تار خیال اینجا
به اشکیل خران دارم تلاش ریسمانیها

ز طاق افتاد مینای اشارات فلکتازی
هلال اکنون سپهر افکند ار ابروکمانیها

نفس سرمایه‌ای‌از لاف خودسنجی تبراکن
مبادا دل شود سنگ ترازوی گرانیها

به‌بیباکی‌زبان‌واکرده‌ای ، چون‌شمع‌وزین‌غافل
که می‌راند!برون بزمت آخر نکته‌رانیها

زدعوی چند خواهی برگردون منفعل بودن
قفس تنگ است جز بر ناله مفکن پرفشانیها

غرور رستمی‌گفتم به خاکش‌کیست اندازد
ز پاافتادگان گفتند: زور ناتوانیها

سری‌درجیب‌دزدیدم‌،‌ز وهم خان‌ومان رستم
ته بالم برآورد از غم بی‌آشیانیها

تو ای پیری مگر بار نفس برداری از دوشم
گران شد زندگانی بر دل از یاد جوانیها

به‌ناموس‌حواسم چون‌نفس‌تهمت‌کش هستی
همه‌در خواب ومن خون‌می‌خورم‌از پاسبانیها

دنائت بسکه شد امروز مغرور غنا بیدل
زمین هم بال وپر دارد به نازآسمانیها
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۲۲

بود سرمشق درس خامشی باریک‌بینی‌ها
ز مو انگشت حیرانی به لب دارند چینی‌ها

مرا از ضعف پرواز است قید آشیان ورنه
نفس‌گیرم چو بوی غنچه از خلوت‌گزینی‌ها

نیاز من عروج نشئهٔ ناز دگر دارد
سپهر آوازه‌ام بر آستانت از زمینی‌ها

دل رم آرزو مشکل شود محبوس نومیدی
که‌سنگ اینجا شرر می‌گردد از وحشت کمینی‌ها

نفس دزدیدنم شد باعث جمعیت خاطر
به دام افتاد صید مطلبم از دام چینی‌ها

غبار فقر زنگ سرکشی را می‌شود صیقل
سیاهی می‌برد از شعله خاکسترنشینی‌ها

به شوخی آمد از بی‌د‌ستگاهی احتیاج من
درازی‌کرد دست آخر زکوته آستینی‌ها

خروش اهل جاه ز خفت ادراک می‌باشد
تنک ظرفی‌ست یکسر علت فریاد چینی‌ها

طریق دلربایی یک جهان نیرنگ می‌خواهد
به حسن محض نتوان پیش بردن نازنینی‌ها

مگر از فکر عقبا بازگردم تا به خویش آیم
که از خود سخت دور افتاده‌ام ازپیش‌بینی‌ها

دوتاگشتیم در اندیشهٔ یک سجده پیشانی
به راه دوست خاتم‌کرد ما را بی‌نگینی‌ها

دم تیغ است بیدل راه باریک سخن‌سنجی
زبان خامه هم شق دارد از حرف‌آفرینی‌ها
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۲۳

به داغ غربتم واسوخت آخر خودنماییها
برآورد از دلم چون ناله اظهار رساییها

غبارانگیز شهرت نیست وضع خاکسار ما
خروشی داشتم گم‌کرده‌ام در سرمه ساییها

هوادار مزاج طفلی‌ام اما ازین غافل
که چون گل پوست بر تن می‌درد رنگین قباییها

چو رنگم بس که سر تا پا طلسم ساز خاموشی
شکستن هم نبرد از پیکر من بیصداییها

درتن وادی به تدبیر دگر نتوان زدن‌گامی
مگر نذر ز خود رفتن شود بی‌دست و پاییها

مباش ای چهٔ افراق‌گل مغرور معیت
که این پیوستگیها در بغل دارد. جداییها

تو از سررشتهٔ تدبیر زاهم‌ غافلی ورنه
ندارد فسق خلوتخانه‌ای چون پارساییها

کسی یارب مباد افسردة نیرنگ خودداری
شرارم شنگ شد ازکلفت صبژ آزماییها

اثرگم‌کرده آهنگم محپرس از عندلیب مس‌ن
درب‌فن‌گلشن نم‌س لهی‌سوزم اژ آتش -نواییها

ز طوف آستانش تا نصیب سجده بردارم
به رنگ س‌ایه‌ام محمل به دوش جبهه ساییها

به‌دل‌گفتم کدامن شیوه دشوارست درعالم
نفس در خون تپید وگفث‌: پاس.آشناییها

چه‌کلفتهاکه دل در بیخودی دارد نهان بیدل
بود آیینه را حیرت نقاب بی‌صفاییها
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۲۴

ای بهارستان اقبال، ای چمن سیما بیا
فصل سیر دل‌گذشت اکنون به‌چشم مابیا

می‌کشد خمیازهٔ صبح‌، انتظار آفتاب
در خمار آباد مخموران قدح‌پیما بیا

بحر هرسو رو نهد امواج‌گرد راه اوست
هردو عالم در رکابت می‌دود تنها بیا

خلوت اندیشه حیرت‌خانهٔ دیدار تست
ای‌کلید دل در امید ما بگشا بیا

عرض‌تخصیص ازفضولیهای آداب‌وفاست
چون نگه در دیده یا چون روح دراعضا بیا

بیش ازاین نتوان حریف دا‌غ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا

فرصت هستی ندارد دستگاه انتظار
مفت امروزیم پس ای وعدة فردا بیا

رنگ‌و بوجمع است در هرجا چمن دارد بهار
ما همه پیش توایم ای جمله ما با ما بیا

وصل مشتاقان زاسباب دگر مستغنی است
احتیاج این است‌کای سامان استغنا بیا

کو مقامی کز شکوه معنی‌ات لبریز نیست
غفلت است اینهاکه بیدل‌گویدت اینجا بیا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۲۵

چه فسردگی‌ بلدتوشدکه به محفل من وما بیا
که‌گشود؟اه غنودنت‌که درین فسانه سرا بیا

نفسی‌ست مغتنم هوس‌، طربی وحاصل عبرتی
سربام فرصت پرفشان چو سحربه‌کسب هوا بیا

تک‌وتاز و هم‌جنون عنان به‌سپهر می‌بردت‌کشان
تو غبار باخته طاقتی به زمین عجز رسا بیا

به غبار قافلهٔ سلف نرسیده‌ای وگذشته‌ای
صف پیش می‌زندت صلاکه بیا و رو به قفا بیا

سروپا دمی‌که به‌هم رسد، تک‌وتازها به‌قدم رسد
خم انتظارتو می‌کشم به وداع قد دوتا بیا

به بتان چه تحفه برد اثر زترانهٔ قسمی دگر
به رهت سیه شده خون من به بهاررنگ حنا بیا

کس ازین حدیقه‌نمی‌بردکم‌وبیش‌قسمت بی‌سبب
چو چنارکو طلب ثمر به هزار دست دعا بیا

به ادای ناز فضولی‌ات سر وبرگ حسن قبول‌کو
ستم است دعوت شه‌کنی‌که به‌کلبه‌های‌گدا بیا

به‌فسون حاجت هرزه‌دو، در جرأتی نگشوده‌ام
زحیا رسیده به‌گوش من‌که عرق‌کن آبله پا بیا

تو چوشمع‌در برانجمن به‌هوس ستمکش سوختن
کف پا نشسته به راه سرکه بلغزو جانب ما بیا

من بیدل از در عاجزی به‌چه سو روم، به‌کجا رسم
همه سوست حکم بروبرو همه‌جاست شوربیا بیا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۲۶

ای‌گداز دل نفسی اشک شو به دیده بیا
یار می‌رود ز نظر یک قدم دویده بیا

فیض نشئه‌های رسا مفت تست در همه‌جا
جام ظرف هوش نه‌ای چون می رسیده بیا

نیست دربهار جهان‌فرصت شگفتگی‌ات
هم ز مرغزار عدم چون سحر دمیده بیا

جز تجرد ازکر و فر چیست انتخاب دگر
فرد می‌روی ز نظرگو همه قصیده بیا

از سروش عالم‌جان این‌نداست بال‌فشان
کای نوای محفل انس از همه رمیده بیا

باغ عشق تا هوست‌نیست جزهمین قفست
یک دو روز از نفست مهلت است دیده بیا

تا نرفته‌ام ز نظر شام من رسان به سحر
شمع انتظار توام صبح نادمیده بیا

شمع بزمگاه ادب تا نچیند ازتو تعب
همعنان ضبط نفس لختی آرمیده بیا

سقف‌کلبهٔ فقرا نیست سیرگاه هوا
سربه سنگ تا نخورده اندکی خمیده بیا

بی‌ادب نبردکسی ره به بارگاه وفا
با قدم به خاک شکن یا عنان‌کشیده بیا

تیغ غیرت ز همه‌سو بر غرورکرده غلو
عافیت اگر طلبی با سر بریده بیا

اززیان وسودنفس‌وحشت است‌حاصل‌وبس
جنس این دکان هوس دامن است چیده بیا

بیدل از جهان سخن بر فنون و هم متن
رو از آن سوی تو و من حرف ناشنیده بیا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۲۷

به هر جبین‌که بود سطری ازکتاب حیا
ز نقطهٔ عرقم دارد انتخاب حیا

شبی به روی عرقناک او نظرکردم
گذشت عمر وشنا می‌کنم درآب حیا

ز لعل او به خیالم سؤال بوسه‌گذشت
هزار لب به عرق دادم از جواب حیا

دمی‌که ناز به شوخی زند چه خواهدکرد
پری رخی‌که عرق می‌کند زتاب حیا

ز روی یارکسی پردة عرق نشکافت
گشاده چون شد ازین تکمه‌ها نقاب حیا

عرق ز پیکر من شست نقش پیدایی
هنوز پاک نمی‌گردم از حساب حیا

دگر مخواه ز من ثاب هرزه‌جولانی
دویده‌ام عرقی چند در رکاب حیا

ز خوب جستم و چشمی به خویش نگشودم
به روی من‌که فشاند اینقدرگلاب حیا

به چشم بسثن از انصاف‌، نگذری زنهار
به پل نمی‌گذرد هیچکس زآب حیا

ز قطرگی بدر خجلت‌گهر زده‌ایم
جبین بی‌نم ما ساخت با سراب حیا

عرق زطینت ما هیچ کم نشد بیدل
نشسته‌ایم چو شبنم در آفتاب حیا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۲۸

به نمود هستی بی‌اثر چه نقاب شق‌کنم از حیا
تو مگر به من نظری‌کنی‌که دمی عرق‌کنم از حیا

اگرم دهد خط امتحان‌، هوس‌کتاب نه آسمان
مژه بر هم آرم ازین وآن همه یک ورق کنم ازحیا

چه‌کنم ز شوخی‌طبع دون‌،‌قدحی‌نزد عرقم به‌خون
که ببوسم آن لب لعل‌گون سحری شفق‌کنم ازحیا

ز تخیلی‌که به راه دین غم باطلم شده دلنشین
به من این‌گمان نبرد یقین‌که خیال حق کنم از حیا

چوز خاک لاله‌برون زند، قدح‌شکسته به‌خون زند
هوسی اگربه جنون زند به همین نسق کنم ازحیا

زکمالم آنچه به‌هم رسد، نه زلوح‌ونی زقلم رسد
خط نقش پا به‌رقم رسدکه منش‌سبق‌کنم از حیا

به‌امید وصل تونازنین‌،‌همه رانثار دل است‌و دین
من بیدل وعرق جبین‌که چه در طبق‌کنم ازحیا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 33 از 283:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA