انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 34 از 283:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۳۲۹

مارا زگرد این دشت‌عزمی است رو به‌دریا
پرکهنه شد تیمم اکنون وضو به دریا

کرکسب اعتبارات دوری ز بزم انس است
یک قطره چون‌گوهرنیست بی‌آبرو به دریا

شرم غنا چه مقدار بر فطرتم‌گران بود
کزیک عرق چوگوهررفتم فرو به دریا

بی‌ظرف همتی نیست درعشق غوطه خوردن
گرحرص تشنه‌کام است ترکن‌گلو به دریا

خفت‌کش خیالی باد سرت حبابی‌ست
تاکی حریف بودن با این‌کدو به دریا

علم و فنی‌که‌داری محو خیالش اولیست
کس نیست مردتحقیق بشکن سبوبه‌دریا

خلقی پی توهم تا ذات می‌رساند
ما نیز برده باشیم آبی ز جو به دریا

سرمایه خفت آنگه سودای خودنمایی
غیر ازتری چه دارد موج از نمو به دریا

بی‌جوهر یقینی از علم و فن چه حاصل
ماهی نمی‌توان شد ای‌کرده خو به دریا

سامان غیرت‌مرد از چشمه‌سار شرم است
آبی‌که درجبین نیست غافل مجوبه دریا

هرچند کس ندارد فهم زبان تسلیم
دست غریقی آخر چیزی بگو به دریا

بیدل تردد خلق محوکنار خود ماند
نگشود راه این سیل از هیچ‌سو به دریا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۳۰

آسودگان گوشهٔ دامان بوریا
مخمل خریده‌اند ز دکان بوریا

بی‌باک پا منه به ادبگاه اهل فقر
خوابیده است شیر نیستان بوریا

بوی‌گل ادب ز دماغم نمی‌رود
غلتیده‌ام دو روز به دامان بوریا

از عالم تسلی خاکم اشاره‌ایست
غافل نی‌ام ز چشمک پنهان بوریا

صد خامه بشکنی‌که به مشق ادب رسی
خط‌هاست درکتاب دبستان بوریا

بی‌خوابی که زحمت پهلوی‌کس مباد
برخاسته است از صف مژگان بوریا

زین جاده انحراف ندارد فتادگی
مسطر زده است صفحهٔ میدان بوریا

فقرم به پایداری نقش بنای عجز
آخر زمین‌گرفت به دندان بوریا

لب بستهٔ حلاوت‌کنج قناعتیم
نی بی‌صداست در شکرستان بوریا

بیدل فریب نعمت دیگرکه می‌خورد
مهمان راحتم به سر خوان بوریا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۳۱

در شهد راحتند فقیران بوریا
آسوده‌اند در شکرستان بوریا

بر قسمت فتاده‌کس ازپشت پا زند
نی می‌خلد به ناخنش از خوان بوریا

برگیر و دار اهل جهان خنده می‌کند
رند برهنه پای بیابان بوریا

بر خاک خفتگان به حقارت نظر مکن
آید صدای تیغ ز عریان بوریا

وقت فتادگی مشو از دوستان جدا
این است نقش مسلک یاران بوریا

افتادگی‌ست سرمهٔ آواز سرکشان
در بند ناله نیست نیستان بوریا

درگنج خلوتی‌که بلندست دست فقر
پیچیده‌ایم پای به دامان بوریا

بیدل به‌سرکشان‌جهان چشم‌عبرت است
سرتا به پای زخم نمایان بوریا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۳۲

حرص فرصت انتظار و دوررنگ است آسیا
دل ز نوبت جمع‌کن پر بی‌درنگ است آسیا

سعی روزی با بلای بی‌امان جوشیدن است
بیشتر درگردش از باد تفنگ است آسیا

یک ندامت کار چندین دانهٔ دل می‌کند
گرتوانی دست برهم سود ننگ است آسیا

از من و ما هرچه اندوزی‌گداز نیستی‌ست
عاشق این خرمن آتش به چنگ است آسیا

سنگ هم آیینهٔ تحقیق صیقل می‌زند
عمرها شد درتلاش رفع زنگ است آسیا

تا قیامت‌گردش افلاک درکار است و بس
کس نفهمید اینکه می‌گردد چه‌رنگ است آسیا

تا نفس باقی‌ست‌گرد رزق می‌گردیده باش
آب چون واماند از رفتار لنگ است آسیا

زیرگردون ناامید امن تا کی زیستن
دانه‌ها زینجا برون آیید تنگ است آسیا

آسمان هم ناکجا در فکر مردم تک زند
بسکه روزی‌خوار بسیارست دنگ‌است آسیا

نی زمینت عافیتگاه است و نی چرخ بلند
تاچه‌خواهی طرف‌بست آخر دو سنگ‌است آسیا

بیدل ازگردون سلامت چشم نتوان داشتن
الوداع دانه گوکام نهنگ است آسیا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۳۳

چیست آدم مفردکلک د‌بیرستان رب
کاینهمه اوضاع اسمارست ترکیبش سبب

زادهٔ علم موالیدش جهان ماء و طین
لم‌یلد لم‌یولدش آیینهٔ اصل و نسب

از تصنع‌گر همه ما وتو آرد بر زبان
میم و نون دارد همان شکل‌گشاد و بست لب

احتمالات تمیزش وهم چندین خیرو شر
آفتابی در وبال تهمت رأس و ذنب

آن سوی کون و مکان طیار پرواز انتظار
ششجهت وارستگی آغوش و آزادی طلب

آهوان دشت فطت را خیال او، ختن
کارگاه شیشهٔ افلاک را فکرت حلب

نور از او بی‌احتجاب و ظلمت از وی بی‌کلف
ذات عالمتاب او خورشید روز و ماه شب

حاصل رد وقبول انقسام خوب وزشت
انفعالش دوزخ و اقبال فردوس طرب

شور عشق از فتنه‌آهنگان قانون دماغ
شرم حسن از سایه‌پروردان مژگان ادب

از هزار آیینه یک نوریقینش منعکس
از دو عالم نسخه‌اش یک نقطهٔ دل منتخب

با همه سامان قدرت شخص تسلیم اعتبار
باکمال‌کبریایی پیکر بیدل لقب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۳۴

همیشه سنگدلانند نامدار طرب
ز خنده نقش نگین را به هم نیاید لب

زبان حاسد وتمهید راستی غلط است
کجی به در نتوان برد از دم عقرب

سواد فقر اثر مایهٔ صفای دل است
چو صبح پاک‌نما چهره‌ای به دامن شب

به غیر عشق نداریم هیچ آیینی
گزیده‌ایم چو پروانه سوختن مذهب

هنر به اهل حسد می‌دهد نتیجهٔ عیب
ز جوهرست در ابروی تیغ چین‌غضب

هوس چگونه‌کند شوخی از دل قانع
به دامن‌گهر آسوده است موج‌طلب

به دشت عجز تحیر متاع قافله‌ایم
اگر بر آینه محمل‌کشیم نیست‌عجب

چو چشمه زندگی ما به‌اشک موقوف‌است
دگر زگریهٔ ما بیخودان مپرس سبب

بساط زلف شود چیده در دمیدن خط
به چاک سینهٔ صبح است‌چین دامن شب

جهان قلمرو اظهار بی‌نیازیهاست
کدام ذره‌که او نپست آفتاب نسب

سر از ره تو چسان واکشم‌که بی‌قدمت
رکاب با دل سنگین تهی‌کند قالب

ز بسکه دشمن آسودگی‌ست طینت من
چو شعله می‌شکند رنگ؟ از شکستن تب

قدح‌پرستی از اسباب فارغم دارد
کتاب دردسری شسته‌ام به آب غضب

به خامشی طلب از لعل یارکام امید
که بوسه روندهدتا به هم نیاری لب

به پیش جلوهٔ طاقت‌گداز او بیدل
گزید جوهر آیینه پشت دست ادب
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۳۵

اگر برافکنی از روی ناز طرف نقاب
بلرزد آینه برخود چوچشمهٔ سیماب

به یاد شبنم‌گلزار عارضت عمری‌ست
خیال مشق شنا می‌کند به موج‌گلاب

زبرق حیرت حسنت چوموج درگوهر
درآب آینه محوند ماهیان‌کباب

خیال وصل توپختن دلیل غفلت ماست
کتان چه صرفه برد در قلمرو مهتاب

عروج همت ما خاک شد زشرم نفس
کسی چه خیمه فرازد به این‌گسسته طناب

در این چمن همه‌گر صد بهارپیش آید
ز رنگ رفتهٔ ما می‌توان‌گرفت حساب

چه غفلت است‌که از ما به موج تیغ نرفت
وگرنه قطرهٔ آبی‌ست نشتر رگ خواب

به طبع قطره تپش آرمید وگوهرشد
چه فیضها که ندارد طریقهٔ آداب

فضای بیخودی‌ات خالی از بهاری نیست
برون خرام ز خود، رنگ رفته را دریاب

ز بسکه محوتماشای او شدم بیدل
هزارآینه از حیرتم رسید به آب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۳۶

به‌روی‌نسخهٔ‌هستی‌که نیست جز تب وتاب
نوشته‌اند خط عافیت به موج سراب

گرآرزو شکنی می‌شود عمارت دل
شکست موج بود باعث بنای حباب

دلیل غفلت ما نیست غیروحشت عمر
صدای آب ندارد به جز فسانهٔ خواب

که می‌خورد غم ویرانی عمارت هوش
بنای خانهٔ زنجیر ما مباد خراب

به‌جز شکستگی‌ام قبلهٔ نیازی نیست
سرحباب مرا موج بس بود محراب

درین چمن‌که‌گلش پرفشانی رنگست
گشودن مژه مفت است جلوه‌ای دریاب

ز موج، پرده به روی محیط نتوان بست
تو چشم بسته‌ای‌، ای بیخبر کجاست نقاب

به حبیب ساخت هوس تا تلاش پیش نرفت
کمند موج به چین آرمید و شد گرداب

غم ثبات طرب زین بساط نتوان خورد
بس است ریگ روان ‌گوهر محیط سراب

به فکر مزرع بیدل چرا نپردازی
اگر به ابر کرم صرفه‌ای‌ست برق عتاب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۳۷

بس‌که دارد برق تیغت درگذشتنها شتاب
رنگ نخجیر تو می‌گردد ز پهلوی‌کباب

ناز اگرافسون نخواند مانع آن جلوه‌کیست
در بنای وهم غیرآتش زن وبرخود بتاب

جام نرگس‌گرمی شبنم به شوخی آورد
پیش‌چشمت‌نیست‌غیر از حلقهٔ‌چشم‌پر آب

در مقامی کز تماشایت گدازد هستی‌ام
عرض خجلت دارد ایجاد عرق از آفتاب

واصلان را سودها باشد ز اسباب زیان
قوت پرواز می‌گیرد پر ماهی از آب

از نشان و نام ما بگذر، خیالی پخته‌ایم
خاتم‌گرداب نقشی نیست غیر از پیچ و تاب

در عدم بیکاری ما شغل هستی پیش برد
صنعت اوهام‌کشتی راند در موج سراب

رفتم از خود آنقدرکان جلوه استقبال‌کرد
گردش رنگم فکند آخر ز روی او نقاب

ازگداز من عیار عشق می‌باید گرفت
درعرق دارد جبین تا چشمهٔ خورشید، آب

حسن‌و عشقی نیست اینجا با چه‌پردازدکسی
خانهٔ لیلی سیاه و وادی مجنون خراب

زندگی در قدر جمعیت نفهمیدن‌گذشت
ای شعورت دورباش عافیت لختی بخواب

عالم معنی شدیم وداغ جهل ازما نرفت
ساخت بیدل علمهای بی‌عمل ما راکتاب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۳۸

تا از آن پای نگارین بوسه‌ای‌کرد انتخاب
جام در موج شفق زد حلقهٔ چشم رکاب

تا به بحر شوق چون‌گرداب دارم اضطراب
نیست نقش خاتم من جز نگین ییچ و تاب

از دهان بی‌نشانت هیچ نتوان دم زدن
سوختم زین معنی موهوم خاموش جواب

جام‌گل را از می رنگت جگر چون لاله داغ
وز نگاهت شیشهٔ می را نفس چو شبنم آب

صفحهٔ‌گلشن نبندد نقش رنگت در خیال
ساغر نرگس نبیند نشئهٔ چشمت به خواب

خنده لبریز ملاحت‌، جلوه مالامال حسن
ناز سرشار جفاها، غمزه مخمور عتاب

سایه‌پردازی تغافلهای خورشید است و بس
گر تو از رخ پرده برگیری‌که می‌گردد نقاب‌؟

ناله را آسوده نتوان دید درکیش وفا
به‌که‌کم‌گردد دعای دردمندان مستجاب

درگلستانی‌که رنگ از چهرهٔ من می‌ریختند
گشت هر برگ خزان آیینه‌دار آفتاب

تا هوایی در سرم پیچید از خود می‌روم
گردبادم دارم از سرگشتگی پا در رکاب

شبنم لطف‌کریمان جهان برق است و بس
غیر آتش‌نیست در سرچشمهٔ‌خورشید آب

عالم امن است حیرانی مژه بر هم زدن
خانه‌ها زافتادن دیوار می‌گردد خراب

معجز خوبی نگربیدل‌که هنگام سخن
لعل خاموشش کشید از غنچهٔ‌گوهرگلاب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 34 از 283:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA