انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 35 از 283:  « پیشین  1  ...  34  35  36  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۳۳۹

تا نمی‌دزدد غبار غفلت هستی خطاب
بایدم از شرم این خاک پریشان‌گشت آب

در طلسم حیرت این بحریک وارسته نیست
موج هم داردگره بر بال پرواز از حباب

نالهٔ عشاق و آه بوالهوس با هم مسنج
فرقها دارد شکوه برق تا مد شهاب

ازتلاش آسود دل چون بر هوس دامن فشاند
شعلهٔ بی‌دود را چندان نباشد پیچ و تاب

آه از آن روزی‌که عرض مدعا سایل شود
بی‌صدا زین کوهسارم سنگ می‌آید جواب

گر به مخموران نگاهم هم نپردازد بلاست
ای به دور نرگست رم‌کرده مستی از شراب

بی‌بلایی نیست شمشیر مژه خواباندنت
فتنهٔ‌چشم سیاهت را چه بیداری چه خواب

هرکه را دیدم چو مژگان بال بسمل می‌زند
عالمی‌راکشت چشمت خانهٔ مستی خراب

گرگشادکار خواهی از طلسم خود برآ
هست برخاک پریشان ششجهت یک فتح باب

از فریب و مکر دنیا اهل ترک آسوده‌اند
دام راه تشنگان می‌باشد امواج سراب

هستی ما پردهٔ‌ساز تغافلهای اوست
سایه مژگان بود هرجا چشم پوشید آفتاب

ذره تا خورشید اسباب جهان سوزنده است
بیدل ازگلخن شراری‌کرده باشی انتخاب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۴۰

چو شمع تا سحر افسانه می‌شود تب وتاب
نگاه برق خرام است جلوه‌ای دریاب

اگر غنا طلبی مشق خاکساری‌کن
حضورگنج براتی‌ست سرنوشت خراب

به فیض‌کاهلی آماده است راحت ما
که سایه راست ز پهلوی عجز بستر خواب

فریب جلوهٔ نیرنگ زندگی نخوری
که شسته‌اند ازین صفحه غیر نقش سراب

در آن بساط‌که از رنگ آرزو پرسند
چو یاس در نفس ما شکسته است جواب

به دل اگر برسی جستجو نمی‌ماند
تحیر است درآیینه شوخی سیماب

نماند در دل ما خونی از فشار غمت
به غنچگی زگل ماگرفته‌اندگلاب

ز شرم حلقهٔ آن زلف حیرتی دارم
که ناف آهوی مشکین چرا نشدگرد‌اب

عجب‌که رشتهٔ پروین زهم نمی‌گسلد
چنین‌که از عرق روی اوست درتب و تاب

زموج رنگ به دوران نشئهٔ نگهت
خط شکسته توان خواند از جبین شراب

غرور هستی او را فنای ماست دلیل
خم‌کلاه محیط است در شکست حباب

کسی چه چاره‌کند سرنوشت را بیدل
نشست سرخط موج ازجبین دریا آب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۴۱

ز درد تشنه‌لبیها در این محیط سراب
دلی گداخته‌ایم و رسیده‌ایم به آب

تأملی‌که چه دارد تلاش محرمی‌ات
شکست آینه را جلوه‌کرده‌اند خطاب

حصول ریشهٔ آمال سر به سرپوچ است
تلاش موج چه خرمن‌کند به غیرحباب

فسانهٔ دل پر خون شنیدنی دارد
به دوش شعله جرس بسته است اشک‌کباب

اگر تبسم گل ابروی ادا دزدد
شکست بال شود بهر بلبلان محراب

خیال نرگس مست تو بیخودی اثر است
وگرنه دیدهٔ بختم نداشت این همه خواب

به فیض دیدهٔ تر هیچ نشئه نتوان یافت
تو ساز میکده‌کن‌، ما و این دو شیشه شرا‌ب

اگر به وادی امکان غبار بی‌آبی‌ست
هجوم آبله‌ات ازکجا دماند حباب

نفس چه واکشد از پردهٔ توهم ما
که ساز در دل خاک است و بر هوا مضراب

درین محیط چو موج اینقدرتردد چیست
به رفتنی که ندارد درنگ پرمشتاب

کسی ز دام تعلق چسان برون تازد
شکسته‌گردن هر موج طوقی ازگرداب

مقیم انجمن نارسایی‌ام بیدل
به هرکجا نرسد سعی‌کس مرا دریاب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۴۲

ممسک اگربه عرض سخا جوشد ازشراب
دستی بلند می‌کند اما به زیرآب

طبع‌کرم فسردهٔ دست تهی مباد
برگشت عالمی‌ست ستم خشکی سحاب

این است اگر سماجت ارباب احتیاج
رحم است بر مزاج دعاهای مستجاب

غارت نصیب حسرت درد محبتم
نگریست بیدلی‌که زچشمم نبرد آب

دل آنقدرگریست‌که غم هم به سیل رفت
آتش درآب غوطه زد از اشک این‌کباب

افسانه‌سازی شرر و برق تا به‌کی
گر مرد این رهی توهم از خود برون شتاب

یاران عبث به وهم تعلق فسرده‌اند
اینجاست چون نگه قدم از خانه در رکاب

صبح از نفس‌دو مصرع‌برجسته خواند و رفت
دیوان اعتبار و همین بیتش انتخاب

خواهی نفس خیال‌کن و خواه‌گرد وهم
چیزی نموده‌ایم در آیینهٔ حباب

محویم و باعثی زتحیرپدید نیست
ای فطرت آب‌کرد وزما رفع‌کن حجاب

معنی چه وانماید از این لفظهای پوچ
پرتشنه است جلوه وآیینه‌ها سراب

در بزم عشق‌، علم چه و معرفت‌کدام
تا عقل گفته‌ایم جنون می‌درد نقاب

در عالمی‌که یاد تو با ما مقابل است
آیینه می‌کشد به رخ سایه آفتاب

بیدل ز جوش سبزه در این ره فتاده است
بی‌چشم یک جهان مژه تهمت‌پرست خواب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۴۳

می‌دهد دل را نفس آخر به سیل اضطراب
خانهٔ آیینه‌ای داریم و می‌ گردد خراب

در محیط عشق تا سر درگریبان برده‌ایم
نیست چون‌گرداب رزق‌ما به‌غیرازپیچ وتاب

کاش با اندیشهٔ هستی نمی‌پرداختیم
خواب دیگر شد غبار بینش از تعبیر خواب

یک گره‌وار از تعلق مانع وارستگی‌ست
موج اینجا آبله درپاست از نقش حباب

بسمل شوق‌گل‌اندامی‌ست سر تا پای من
می‌توان‌چون‌گل‌گرفت‌از خندهٔ‌زخمم گلاب

در محبت چهرهٔ زردی به دست آورده‌ام
زین گلستان کرده‌ام برگ خزانی انتخاب

پیش روی اوکه آتش رنگ می‌بازد ز شرم
آینه از ساده‌لوحی می‌زند نقشی بر آب

در تماشاگاه بوی‌گل نگه را بار نیست
آب ده چشم هوس ای شبنم از سیر نقاب

تا به‌کی بیکار باشد جوهر شمشیر ناز
گرچه می‌دانم نگاهت فتنه است ما مخواب

در دبستان تماشای جمالت هر سحر
دارد از خط شعاعی مشق حیرت آفتاب

شور حشر انگیخت‌دل از سعی‌خاکستر شدن
سوخت‌چندانی‌که‌سر تا پا نمک شد این‌کباب

ناقصان را بیدل آسان نیست تعلیم‌کمال
تا دمد یک دانه چندین آبرو ریزد سحاب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۴۴

می‌کنم‌گاهی به یاد مستی چشمت شتاب
تا قیامت می‌روم در سایهٔ مژگان به خواب

از ادب‌پرورده‌های حسرت لعل توام
ناله‌ام چون موج‌گوهر نیست جز زیر نقاب

تا قناعت رشته‌دارگوهر جمعیت است
خاک بر جا ماندهٔ من آبرو دارد خطاب

گر به دریا سایه اندازد غبار هستی‌ام
از نفس چون فلس ماهی رنگ می‌بندد حباب

می‌کند اسباب راحت پایهٔ غفلت قوی
بر بساط‌سایه‌همچون‌کوه‌سنگین‌است خواب

امتیاز جزء وکل در عالم تحقیق نیست
هیچ نتوان‌کرد از خورشید تابان انتخاب

گردبادیم از عروج اعتبار ما مپرس
می‌شود برباد رفتن خیمهٔ ما را طناب

عمرها شد در غبار وهم توفان‌کرده‌ایم
چشمهٔ آیینه موجی دارد از عرض سراب

کار فضل آن نیست‌کز اسباب انجامش دهند
بر خیال پوچ می‌نازد دعای مستجاب

سخت‌رو را رقتی غرق خجالت می‌کند
ایستادن سنگ را مشکل بود برروی آب

از طلسم‌چرخ بی‌وحشت رهایی مشکل‌است
روزنی در خانهٔ زین نیست جزچشم رکاب

محرم‌آن جلوه‌گشتن نیست جزمشق حیا
حیرت آیینه هم اززنگ می‌خواهد نقاب

عشق راکردیم بیدل تهمت‌آلود هوس
در سوادکشور ما سایه دارد آفتاب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۴۵

وقت پیری شرم دارید از خضاب
مو، سیاهی دیده‌است اینجابه‌خواب

چشم دقت جوهری پیداکنید
جز به روزن ذره‌کم دید آفتاب

اعتبار‌ات آنچه دارد ذلت است
تاگهرگل کرد رفت از قطره آب

چشم بستن رمز معنی خواندن است
نقطه می‌باشد دلیل انتخاب

جمع علم افلاس می‌آرد نه جاه
بیشترها پوست می‌پوشدکتاب

زبن بهارت آنچه آید در نظر
عبرتی‌گردیده باشد بی‌نقاب

سوزعشقی نیست ورنه روشن است
همچو شمعت پای تا سر فتح باب

جز روانی نیست در درس نفس
سکته‌می‌خواند ز لکنت‌شیخ و شاب

انفعالم خودنمایی می‌کند
غم ندارد در جبین موج سراب

فرع از بس مایل اصل خود است
شیشه را انگور می‌داند شراب

فرصت از خودگذشتن هم‌کم است
یک عرق پل بر نفس بند ای حباب

از مکافات عمل غافل مباش
آتش ایمن نیست از اشک کباب

ما و من بی‌نسبت است آنجاکه اوست
با کتان ربطی ندارد ماهتاب

آن شکارافکن به خونم تر نخواست
چشم و مژگان بود فتراک و رکاب

بیدل استغنا همین یأس است و بس
دست بردار از دعای مستجاب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۴۶

بسکه شد از تشنه‌کامیهای ما نایاب آب
دست ازنم شسته می‌آید به روی آب‌، آب

هیچکس زگردش‌گردون نم فیضی نبرد
کاش ترگردد ز خشکیهای این دولاب آب

دم مزن‌گر پاس ناموس حیا منظورتست
موج‌تاگل‌کردهم چنگ‌است‌و هم‌مضراب‌آب

انفعال آخر به داد خودسریها می‌رسد
می‌کشد از چنگ آتش دامن سیماب آب

چون هواکز آرمیدن جیب شبنم می‌درد
می‌کند مجنون ما را نسبت آداب آب

یک‌گهر دل درگره بند و محیط ناز باش
اینقدر می‌خواهد از جمعیت اسباب آب

حق‌جدا از خلق‌و خلق از حق‌برون‌، اوهام‌کیست
تا ابد گرداب در آب است و درگرداب آب

شبنم این باغم ازتمهید آرامم مپرس
می‌فشارم‌چشم و می‌ریزم به روی خواب آب

موجها باید زدن تا ساحلی پیدا شود
می‌کشد خود را اپن دریا به صد قلاب آب

رفتن عمر از خم قامت نمی‌خواهد مدد
هر قدم سیر پل است آنجا که شد نایاب آب

نیست‌جای‌شکوه‌گر ما را ز ما پرداخت عشق
درکتاب ما غشی بوده‌ست و در مهتاب آب

عمرها شدبیدل‌از خود می‌رویم‌و چاره‌نیست
گوهر غلتان ما را داد سر در آب‌، آب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۴۷

چو من زکسوت هستی ترآمده‌ست حباب
به قدر پیرهن از خود برآمده‌ست حباب

جهان نه برق غنا دارد و نه ساز غرور
عرق‌فروش سر و افسر آمده‌ست حباب

هزار جا گره اعتبار شق کردیم
به خشم ما همه دم‌گوهرآمده‌ست حباب

کسی به ضبط عنان نفس چه پردازد
سوارکشتی بی‌لنگر آمده‌ست حباب

به این دو روزه بقا خودنمای وهم مباش
به روی آب تنک کمتر آمده‌ست حباب

به نام خشک مزن جام تردماغی ناز
ز آبگینه هم آخر برآمده‌ست حباب

به فرصتی‌که نداری امید مهلت چیست
درون بیضه برون پر برآمده‌ست حباب

ز احتیاط ادبگاه این محیط مپرس
نفس‌گرفته برون در آمده‌ست حباب

طرب پیام چه شوقند قاصدان عدم
که جام برکف وگل بر سر آمده‌ست حباب

مکن ز خوان‌کرم شکوه‌،‌گر نصیبت نیست
که در محیط نگون ساغر آمده‌ست حباب

ز باغ تهمت عنقاگلی به سر زده‌ایم
به هستی از عدم دیگر آمده‌ست حباب

نفس متاعی بیدل در چه لاف زند
به فربهی منگر لاغر آمده‌ست حباب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۴۸

کیفیت هوای که دارد سر حباب
ما را ز هوش برد می ساغر حباب

هرکس به رمز بیضهٔ عنقا نمی‌رسد
چیزی نهفته‌اند به زیر پر حباب

درکارگاه دل به ادب باش و دم مزن
پر نازک است صنعت میناگر حباب

پوشیده نیست صورت بنیاد زندس
آیینه بسته‌اند به بام و در حباب

اقبال هیچ وپوچ جهان ننگ همت است
دریا چه سرکشی کند از افسر حباب

هرسوهجوم روی تنگ‌گرد می‌کند
این عرصه راکه‌کرد پر از لشکر حباب

هرقطره زین محیط به موج‌گهررسد
ما جامه می‌کشیم هنوز از بر حباب

از هر غمی به جام تسلی نمی‌رسیم
دریا نموده‌اند به چشم تر حباب

مرهون‌گوشهٔ ادبم هرکجا روم
پای به دامن است همان رهبر حباب

کو فرصتی‌که فکر سلامت‌کندکسی
آه از سوادکشتی بی‌لنگر حباب

سحر است بیدل این همه سختی‌کشیدنت
سندان‌گرفته‌ای به سر از پیکر حباب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 35 از 283:  « پیشین  1  ...  34  35  36  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA