انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 36 از 283:  « پیشین  1  ...  35  36  37  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۳۴۹

گذشته‌ام به تنک ظرفی از مقام حباب
خم محیط تهی‌کرده‌ام به جام حباب

جهان به شهرت اقبال پوچ می‌بالد
تو هم به‌گنبدگردون رسان پیام حباب

اگر همین نفس است اعتبار مد بقا
رسیده‌گیر به عمر ابد دوام حباب

فغان‌که یک مژه جمعیتم نشد حاصل
فکند قرعهٔ من آسمان به نام حباب

حیاکنید ز جولان تردماغی وهم
به دوش چندکشد نعش خود خرام حباب

جهان حادثه میدان تیغ‌بازی اوست
کسی ز موج چسان‌گیرد انتقام حباب

به خویش چشم‌گشودن وداع فرصت بود
نفس رساند ز هستی به ما سلام حباب

در این محیط ز ضبط نفس مشو غافل
هوای خانه مبادا زند به بام حباب

نفس زدیم به شهرت عدم برون آمد
دگر چه نقش تراشد نگین به نام حباب

قفس‌تراشی اوهام حیرت است اینجا
شکسته شهپر عنقا نفس به دام حباب

بقای اوست تلافیگر فنای همه
فتاده است به دوش محیط وام حباب

ز انفعال سرشتند نقش ما بیدل
عرق به دوش هوا دارد انتظام حباب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۵۰

پیام داشت به عنقا خط جبین حباب
که‌گرد نام نشسته است بر نگین حباب

نفس‌شمار زمانیم تا نفس نزدن
همین شهور حباب و همین سنین حباب

ز ششجهت مژه بندید و سیرخویش‌کنید
نگه‌کجاست به چشم خیال بین حباب

ز عمر هرچه رود، آمدن نمی‌داند
مخور فریب نفسهای واپسین حباب

به فرصتی‌که نداری‌کدام عشوه چه ناز
ز فربهی نکنی تکیه برسرین حباب

مقیم پردهٔ ناموس فقر باید بود
کجاست دست‌که برداری آستین حباب

چه نشئه داشت می ساغر سبکروحی
که‌گشت موج‌گهر درد ته‌نشین حباب

سحاب مزرعهٔ اعتبار منفعلی‌ست
تو هم نمی زعرق ریزبرزمین حباب

دماغ‌کسب وقارم نشدکفیل وفا
جهان به‌کیش‌گهر ساخت من به دین حباب

کراست ضبط عنان‌، عرصهٔ گروتازی‌ست
برآمده‌ست سوار نفس به زین حباب

زمان پر زدن زندگی معین نیست
تو محو باش ته دامن است جین حباب

شکست دل به چه تدبیرکم شود بیدل
هزار موج‌کمر بسته درکمین حباب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۵۱

بی‌لطافت نیست‌از بس‌وحشت آهنگ است آب
گر در راحت زد همچون‌گهر سنگ است آب

فتنه توفان است عرض رنگ وبوی این چمن
در طلسم خاک حیرانم چه نیرنگ است آب

نشئهٔ روشندلی پر بی‌خمار افتاده است
از صفای طبع دایم شیشه در چنگ است آب

چون‌گریبانگیر شد، یار موافق دشمن است
گر بپیچد درگلوبا تیغ یکرنگ است آب

با گداز یأس از خود رفتنم دل می‌برد
نغمه‌ها دارد چکیدن هرکجا چنگ است آب

محمل ما عاجزان بر دوش لغزش بسته‌اند
صد قدم از موج اگر پیداکند لنگ است آب

دوری مرکز جهانی راست تکلیف نزاع
تا جدا از سنگ‌شد با شعله‌در جنگ‌است آب

بی‌کدورت نیست درکثرت صفای وحدتم
تا به‌گلشن راه‌دارد صرف صد؟نگ است آب

آبرونتوان به پیش ناکسان چون شمع ریخت
ای‌طمع شرمی‌که‌اینجا شعل؟ ‌چنگ‌است‌آب

خانه داری داغ‌کلفت می‌کند وارسته را
در دل آیینه بیدل سر به سر زنگ است آب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۵۲

تا زند فال‌گهر بیتابی آهنگ است آب
نعل درآتش به جست‌وجوی این رنگ است آب

گرچه با هررنگ از صافی یک آهنگ است آب
در دم تیغت زخون خلق بیرنگ است آب

حرف ارباب نصیحت بر دل‌گرم آفت است
شیشه چون درآتش‌افتد بر سرش سنگ است آب

قامت خم‌گشته چون موج از خروش دل‌گداخت
از صدای دلخراش ساز ما چنگ است آب

می‌کند در خود تماشای بهارستان رنگ
از برای سرخوشی در طبع‌گل بنگ است آب

پیکر تسلیم ما چنگ بساط عیش ماست
چون‌به‌پستی می‌شود مایل‌جوش‌آهنگ‌است آب

دام اندوه است ما را هرچه جز آزادگی است
منصب‌گوهر اگر بخشد دل تنگ است آب

از سراب اعتبار اینجا ‌دلی خوش می‌کنم
ورنه از آیینه وگوهر به فرسنگ است آب

عجز پیری جرأتم را در عرق خوابانده است
نغمه از شرم ضعیفیهای این چنگ است آب

کیست ازکیفیت‌کسب لطافت بگذرد
در مقام شیشه‌سازیها دل سنگ است آب

زندگی از وهم و وهم از زندگی بالیده است
عالم آب است بنگ و عالم بنگ است آب

زین چمن‌یک برگ بی‌بال و پر پرواز نیست
بیخبر شیرازه‌بند نسخهٔ زنگ است آب

چشمهٔ خضرم به یاد آمد عرق‌کردم ز شرم
تشنهٔ تیغ فنا را اینقدر ننگ است آب

تا نفس داری به بزم سینه‌صافان نگذری
ای به جرأت متهم آیینه در چنگ است آب

ازکجا یابدکسی بیدل سراغ خون من
در دلم‌شمشیر نازش سخت بیرنگ است آب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۵۳

ای منت عرق زجبینت برآفتاب
ساغر زند مگر به چنین‌کوثر آفتاب

بر صفحه‌ای‌که وصف جمالت رقم زنند
از رشتهٔ شعاع‌کشد مسطر آفتاب

هیهات بی‌رخت شب ما تیره روز ماند
خون شد دل و نتافت بر این‌کشور آفتاب

دریای بیقراری ما راکنار نیست
هرگزبه هیچ جا نکند لنگرآفتاب

مقصد ز بس‌گم است درین تیرگی سواد
شبگیر می‌کند ته خاک اکثر آفتاب

از وضع این بساط جنون انجمن مپرس
تهمت‌کش است صبح وگریبان درآفتاب

دست هوس به دامن مطلب چسان رسد
غواص طاقت بشر وگوهر آفتاب

بگذر ز محرمی‌که درین عبرت نجمن
چون حلقه داغ‌گشت برون در آفتاب

زنهارگوشه گیر ز هنگامهٔ فساد
پریکّه می‌زند به صف محشرآفتاب

جز باده نیست چارهٔ دمسردی زمان
سرمازده چرا ننشیند در آفتاب

یاران درین زمانه نمانده‌ست بوی مهر
پیداکنید بر فلک دیگر آفتاب

از راستی خلاف طبیعت قیامت است
توفان دمد چو بگذرد از محور آفتاب

اهل‌کمال خفت نقصان نمی‌کشند
مشکل‌که همچو ماه شود لاغر آفتاب

وضع نیاز ما چمنستان ناز اوست
غافل مشو ز سایهٔ‌گل بر سر آفتاب

دور شرابخانهٔ تحقیق دیگر است
خود را کشد دمی که کشد ساغر آفتاب

بیدل به کنه عشق‌کسی‌کم رسیده است
از دور بسته‌اند سیاهی بر آفتاب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۵۴

تاب زلفت سایه آویزد به طرف آفتاب
خط مشکینت شکست آرد به حرف آفتاب

دیده در ادراک آغوش خیالت عاجز است
ذره کی یابدکنار بحر ژرف آفتاب

بینی‌ات آن مصرع عالی است کز انداز حسن
دخل نازش دارد انگشتی به حرف آفتاب

ظلمت ما را فروغ نور وحدت جاذب است
سایه آخر می‌رود ازخود به طرف آفتاب

بسکه اقبال جنون ما بلند افتاده است
می‌توان عریانی ماکرد صرف آفتاب

در عرق اعجاز حسن او تماشا کردنی‌ست
شبنم‌گل می‌چکد آنجا ز ظرف آفتاب

هرکجا با مهر رخسارتو لاف حسن زد
هم زپرتو بر زمین افتاد حرف آفتاب

ما عدم‌سرمایگان را لاف هستی نادر است
ذره حیران است در وضع شگرف آفتاب

بسکه در نظّارهٔ مهر جمال اوگداخت
موج شبنم می‌زند امروز برف آفتاب

جانفشانیهاست بیدل در تماشای رخش
چون سحرکن نقد عمرخویش صرف آفتاب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۵۵

ای جلوهٔ تو سرشکن شان آفتاب
خندیده مطلع تو به دیوان آفتاب

پیغام عجز من ز غرورت شنیدنی‌ست
مکتوب سایه دارم و عنوان آفتاب

در هرکجا نگاه پر افشان روز بود
شوق تو د‌اشت اینهمه سامان آفتاب

شب محو انتظارتو بودم دمید صبح
گشتم به یاد روی تو قربان آفتاب

چون سایه پایمال خس و خار بهتر است
آن سرکه نیست‌گرم ز احسان آفتاب

از چرخ سفله‌کام چه جویم‌که این خسیس
هر شب نهان‌کند به بغل نان آفتاب

همت به جهد شبنم ما نازمی‌کند
بستیم اشک خویش به مژگان آفتاب

ای لعل یار ضبط تبسم مروت است
تا نشکنی به خنده نمکدان آفتاب

چون ماه نو ز شهرت رسوایی‌ام مپرس
چاکی کشیده‌ام زگریبان آفتاب

بیدل به حسن مطلع نازش چسان رسیم
ما راکه ذره ساخته حیران آفتاب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۵۶

ای چیده نقش پای تو دکان آفتاب
در سایهٔ تو ریخته سامان آفتاب

از طلعت نقاب طلسم بهار صبح
در جلوهٔ تو آینه‌ها کان آفتاب

سروقدتومصرع موزونی چمن
زلف‌کج تو خط پریشان آفتاب

در مکتبی‌که دفتر حسنت رقم زند
یک نقطه است مطلع دیوان آفتاب

هر دیده نیست قابل برق تجلیت
تیغ‌آزماست پیکر عریان آفتاب

خلق کریم آینهٔ دستگاه اوست
پرتو بس است وسعت دامان آفتاب

شبنم صفت زخویش برآتا نظرکنی
وضع جهان به دیدهٔ حیران آفتاب

هر صبح چاک پیرهنی تازه می‌کند
یارب به دست‌کیست‌گریبان آفتاب

غفلت به چشم صافدلان نورآگهی است
نظاره است لمعهٔ مژگان آفتاب

هر ذره درد ازکف خاک فسرده‌ام
مشق تحیری ز دبستان آفتاب

بیدل زحسن نوخط اوداغ حیرتم
کانجاست دست سایه به دامان آفتاب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۵۷

به خاک راه‌که‌گردید قطره‌زن مهتاب
که چون‌گلاب فشاندم به پیرهن مهتاب

به صد بهار سر وبرگ این تصرف نیست
جهان‌گرفت به یک برگ یاسمن مهتاب

دگر چه چاره جز آتش زدن به‌کسوت هوش
فتاده است به فکرکتان من مهتاب

در آن بساط‌که شمع طرب شود خاموش
زپنبهٔ سرمینا برون فکن مهتاب

به این صفا نتوان جلوهٔ صباحت داد
گذشته است ز خوبان سیمتن مهتاب

به هر طرف نگری عیش می‌خرامد و بس
ز بس‌که‌کرد به فکر سفر وطن مهتاب

ز چاه ظلمت این خاکدان رهایی نیست
مگر ز چیدن دامن‌کند رسن مهتاب

عبث ز وهم‌، بساط دوام عیش مچین
که‌کرد تا سحر این جامه راکهن مهتاب

به‌گلشنی‌که حیا شبنم بهارتو بود
گداخت آینه چندانکه شد چمن مهتاب

سراغ عیشی از این انجمن نمی‌یابم
مگر چو شمع دمانم ز سوختن مهتاب

شهید ناز تو در خاک بی‌تماشا نیست
ز موج خون چمنی دارد ازکفن مهتاب

مباش بیخبر از فیض گریه‌ام بیدل
که شسته است جهان را به اشک من مهتاب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۵۸

علمی‌که خلق یافته بیچونش انتخاب
کرده‌ست نارسیده به مضمونش انتخاب

آنجاکه شمع ما به تأمل دماغ سوخت
شد داغ دل ز مصرع موزونش انتخاب

مکتوب ما ز نقطه و خط سخت ساده ست
خوش باش اگر بود دل محزونش انتخاب

آه ازکسی‌که منکر درد محبت است
اینجا همین دلست وکف خونش انتخاب

بر هر خطی‌که جادوی عشقش نفس دمید
جز صید دل نبود به افسونش‌ انتخاب

انجام‌گیر و دار من و ما فسردگی‌ست
گوهر نموده‌اند ز جیحونش انتخاب

یارب چراغ خلوت لیلی عیان شود
داغی که دارم از دل مجنونش انتخاب

راز درون آینه بر در نشسته است
باید چو حلقه کرد ز بیرونش انتخاب

آن چشم‌تا به متن حقیقت نظرکنیم
صادی‌ست‌کرده هیات‌گردونش انتخاب

بیدل به‌کنج زانوی فکرتو خفته است‌
آن سرکه داشت جیب فلاطونش انتخاب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 36 از 283:  « پیشین  1  ...  35  36  37  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA