انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 37 از 283:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۳۵۹

بی‌کمالی‌نیست دل از شرم چون می‌گردد آب
از عرق آیینهٔ ما را فزون می‌گردد آب

از دم گرم مراقب‌طینتان غافل مباش
کزشرارتیشه اینجا بیستون می‌گردد آب

تاب خودداری ندارد صاف طبع از انفعال
می‌شودمطلق‌عنان‌چون‌سرنگون‌می‌گردد آب

کیست‌کز مرکز جداگردیدنش زنگی نباخت
خون دل از دیده تا گردد برون می‌گردد آب

در محبت گریه تدبیرکدورتها بس است
گرغشی‌داری به صافی رهنمون می‌گردد آب

سوز دل چون شمعم از افسردگیها شد عرق
آنچه آتش بود در چشمم‌کنون می‌گردد آب

سیل آفت می‌کند معماری بنیاد شرم
خانه‌آرایان گوهر را ستون می‌گردد آب

منتهای‌کار سالک می‌شود همرنگ درد
چون‌زشاخ‌وبرگ‌درگل‌رفت‌خون‌می‌گردد آب

همچو شبنم سیر اشک ما به دامان هواست
درگلستان محبت واژگون می‌گردد آب

دام سودا می‌کند دل را هجوم احتیاج
ازفسون موج زنجیر جنون می‌گردد آب

دل چه باشد تا نگردد خون به یاد طره‌اش
گر همه‌سنگ‌است بیدل زین‌فسون می‌گردد آب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۶۰

هرکجا بی‌رویت از چشمم برون می‌گردد آب
گر همه در پردهٔ خار است خون می‌گردد آب

دل به سعی اشک در راه توگامی می‌زند
آتشی دارم‌که از بهر شگون می‌گردد آب

صافی دل خواهی از سیر و سفر غافل مباش
تختهٔ مشق‌کدورت از سکون می‌گردد آب

نرم‌خویان را به بیتابی رساند انفعال
ترک خودداری‌کند چون سرنگون می‌گردد آب

آرمیدن بیقرار شوق را افسردگی‌ست
چون بهٔکجا می‌شود ساکن زبون می‌گردد آب

روز ما شب‌گشت و ما بی‌اختیارگریه‌ایم
هرکه د‌ر دود افتد از چشمش برون می‌گردد آب

عرض حاجت می‌گدازد جوهر ناموس فقر
آه‌کاین‌گوهر ز دست طبع دون می‌گردد آب

اعتبارت هرقدر بیش است‌کلفت بیشتر
تیرگی بالد ز دریا چون فزون می‌گردد آب

دل ز ضبط‌گریه چندین شعله توفان می‌کند
تا سر این چشمه می‌بندم جنون می‌گردد آب

بسکه سر تا پایم از درد تمنایت گداخت
همچو موجم در رگ و پی‌جای‌خون‌می‌گردد آب

زین خمارآباد حسرت باده‌ای پیدا نشد
شیشه‌ام از درد نومیدی کنون می‌گردد آب

دل به‌توفان رفت هرجا جوهر طاقت‌گداخت
خانه سیلابی‌ست بیدل‌گر ستون می‌گردد آب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۶۱

گر در این بحر اعتباری از هنر می‌دارد آب
قطرهٔ بی‌قدر ما بیش ازگهر می‌دارد آب

فیض دریای‌کرم با حاجت ما شامل است
تشنگی اصلیم ما را در نظر می‌دارد آب

نرم‌رفتاری به معنی خواب راحت‌کردن است
بستر و بالین هم از خود زیر سر می‌دارد آب

آفت ممسک بود تقلید ارباب‌کرم
کاغذ ابری کجا چون ابر برمی‌دارد آب

زندگانی هم نماند آنجاکه افسرد عتبار
در شکست رنگ‌گلها بال و پر می‌دارد آب

تا نمیری تشنه‌کام ناامیدی‌،‌گریه‌کن
خاک این وادی به قدر چشم تر می‌دارد آب

سیل راحتهاست کسب اعتبارات جهان
خانهٔ آیینه را هم دربه‌در می‌دارد آب

تا نفس‌باقی‌ست ما را باید ازخود رفت وبس
جاده‌های موج دایم در نظر می‌دارد آب

در محبت‌گر هجوم‌گریه را این‌قدرت است
عاقبت چون خشکی‌ام از خاک برمی‌دارد آ‌ب

شور عمررفته سیلاب بنای هوشهاست
از صدا عمری‌ست ما را بیخبر می‌دارد آب

شرم بیدردی‌تری در طبع ما می‌پرورد
تا تهی از ناله شد نی در شکر می‌دارد آب

تختهٔ مشق کدورتهامباش از اعتبار
تیغ در زنگ است بیدل هر قدر می‌دارد آب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۶۲

از روانی در تحیر هم اثر می‌دارد آب
گر همه آیینه باشد دربه‌در می‌دارد آب

سادهدل را اختلاط پوچ‌مغزان راحت است
صندلی ازکف به دفع دردسر می‌دارد آب

کم زمنعم نیست‌کسب عزت درونش هم
بیشتر از لعل خاک خشک برمی‌دارد آب

نیست از خود رفته را اندیشهٔ پاس قدم
چون روان شدگی به پیش پا نظر می‌دارد آب

هستی عارف به قدر دستگاه نیستی‌ست
ازگداز خویش دارد بحر اگر می‌دارد آب

جوهر از آیینه نتواند قدم بیرون زدن
موج را همچون نگه در چشم تر می‌دارد آب

ظالمان را دستگاه آرد پی‌کسب فساد
مشق خونریزی‌کند تا نیشتر می‌دارد آب

از حوادث نیست‌کاهش طینت آزاد را
زحمت سودن نبیند تاگهر می‌دارد آب

صاف‌طبعان انفعال از ساز هستی می‌کشند
بی‌تریها نیست تا از خود اثر می‌دارد آب

تا عدم از هستی ما قاصدی درکار نیست
هم به قدر رفتن خود نامه برمی‌دارد آب

فقر صاحب جوهر آثارکمال عزت است
تیغ درهرجا تنک شد بیشتر می‌دارد آب

باده بر هر طبع می‌بخشد جدا خاصیتی
بیدل اندر هر زمین طعم دگر می‌دارد آب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۶۳

هرگه به باغ بی‌تو فکندم نظر در آب
تمثال من برآمد از آیینه تر درآب

جایی‌که شرم حسن تو آیینه‌گر شود
کس روی آفتاب نبیند مگر در آب

صبحی عرق بهارگذشتی درین چمن
هرجاگلی دمید فرو برد سر در آب

نتوان دم تبسم لعل تو یافتن
یاقوت زهره‌ای که ندزدد جگر در آب

ای طالب سلامت از آفات نگذری
در ساحل آتش است توکشتی ببر در آب

اجزای دهر تشنهٔ جمعیت دل است
هر قطره راست حسرت سعی‌گهر در آب

چون موج در طبیعت آفاق حرکتی‌ست
آن‌گوهرش هنوز نداده‌ست سر در آب

پرواز در حیاکدهٔ زندگی ترست
ای موج بی‌خبر بشکن بال وپر در آب

فریاد اهل شرم به‌گوش‌که می‌رسد
بیش از حباب‌، نیست نفس پرده‌در در آب

جز سعی مرگ صیقل زنگار طبع نیست
ان‌شعله را شبی‌ست‌که دارد سحر در آب

غرق ندامتیم و همان پیش می‌بریم
چون موج پا زدن به سریکدگردرآب

خلقی به داغ بیخبری غوطه خورده است
من هم چوشمع خفته‌م آتش به‌سر درآب

بیدل‌گم است هر دو جهان درگداز شوق
آن‌کیست‌گیرد از نمک خود خبر درآب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۶۴

نشسته‌ایم به یادت زگریه تنگ در آب
شکسته‌ایم چوگوهر هزار رنگ در آب

همین نه طاقتم ازگریه داغ خودداری‌ست
نشست دست ز تمکین‌کدام سنگ درآب

در ملایمتی زن ز حاسد ایمن باش
که‌شعله را به خس و خارنیست جنگ درآب

کراست بر لب جوآرزوی مطرب ومی
شکسته است نواهای موج چنگ در آب

کشید شعلهٔ دل سرز جیب اشک آخر
محال بود نهفتن دم نهنگ درآب

ز سخت‌جانی خود بی‌تو در شب هجران
نشسته درعرق خجلتم چوسنگ درآب

زگریه خاک جهان بی‌تو داده‌ایم به باد
هنوز چون مژه‌ها می‌زنیم چنگ درآب

نگشت شعلهٔ حسنت‌کم از هجوم عرق
چسان جدا شود از برگ لاله رنگ درآب

زمانه موسم توفان نوح را ماند
که غرقه است جهانی ز نام و ننگ درآب

همه غضنفر وقتیم تا به جای خودیم
وگرنه ماهی ساحل بود پلنگ درآب

ز موج‌گریهٔ من عالمی چمن چوش است
فکنده‌ام به خیال‌کسی فرنگ در آب

ز انفعال‌گنه ناله‌ام عرق نفس است
چو موج سست پری می‌کند خدنگ در آب

به هرچه می‌نگرم مست وهم‌پیمایی‌ست
فتاده است در ین روزگار بنگ در آب

از این محیط‌کسی برد آبرو بیدل
که چون‌گهر نفس خودکرفت تنگ در آب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۶۵

پرتو حسن تو هرجا شد نقاب افکن در آب
گشت از هر موج ‌شمع حسرتی روشن درآب

صاف‌دل را شرم تعلیم خموشی می‌کند
ناید ازموج گهر جز لب به هم بستن درآب

در محیط‌عمرجان را رهزنی جزجسم نیست
غرقه را پیراهن خود بس بود دشمن در آب

محرمان وصل در خشکی نفس دزدیده‌اند
خار ماهی را نباشد سبز گردیدن در آب

صد تپش دربار دارد خجلت وضع غرور
موج نبض بیقرار است از رگ گردن در آب

صحبت رو آشنایان سر به سر آلودگی‌ست
آینه از عکس مردم می‌کشد دامن درآب

تا توان در شعله‌کردن ریشهٔ دود سپند
چون ‌حباب از تخم ‌ما سهل است بالیدن در آب

انفعال خودنمایی از سبک‌مغزان مخواه
هر خس و خاشاک نتواند فرو رفتن در آب

بوالهوس در مجلس می می‌شود طاووس مست
رنگهای مختلف می‌جوشد ز روغن در آب

خصم سرکش را فنا ساز از ملایم‌طینتی
آتش سوزان ندارد چاره جز مردن در آب

طبع روشن نیست بی‌وحشت ز اوضاع سپهر
صورت دام است بیدل عکس پرویزن درآب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۶

سایه اندازد اگر بخت سیاه من در آب
فلس ماهی دیدهٔ آهوکند خرمن در آب

هر نگه در دیدهٔ من ناله‌است اما چه سود
حلقهٔ زنجیر نومید است از شیون درآب

کی توانم در دل سنگین خوبان جاکنم
من‌که نتوانم فروبردن سر سوزن درآب

راه غربت عارفان را در وطن پوشیده نیست
گوهر ازگرداب دارد هر طرف روزن در آب

ظاهر و باطن به‌گرد عرض یکدیگرگم است
آب درگلشن نمایان است چون‌گلشن در آب

پوچ می‌آیی برون ازلاف هستی دم مزن
نیست‌بی‌عرض‌حباب‌از قطره‌خندیدن در آب

ما ضعیفان شبنم واماندهٔ این‌گلشنیم
از نم اشکی‌ست ما را دیده تا دامن در آب

گر چنین جوشد عرق از هرزه‌تازیهای فکر
نسخهٔ ما را خجالت خواهد افکندن درآب

غرق دنیاییم‌کو ساز منزه زیستن
جبههٔ‌فطرت تر است‌از دامن‌افشردن‌در آب

نرمی گفتار ظالم بی‌فسون‌کینه نیست
صنعتی دارد حسد از شعله پروردن درآب

هوش می‌باید قوی با چشم بیناکار نیست
جز به پا ممکن نباشد پیش پا دیدن در آب

یک نگه نادیده رخسار عرق‌آلوده‌اش
چون تری عمری‌ست بیدل‌کرده‌ام مسکن درآب
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۷

از سر مستی نبود امشب خطابم با شراب
بی‌دماغی شیشه زد بر سنگ‌گفتم تا شراب

بزم امکان را بود غوغای مستی تا به‌کی
چند خواهد بود آخرجوش یک مینا شراب

دور وهمی می‌توان طی‌کرد چون اوراق‌گل
ساغر این بزم رنگ است و شکستنها شراب

مست تا مخمور این میخانه محتاجند و بس
وهم بنگ‌است اینکه‌گویی‌دارد استغنا شراب

عمرها بودیم مخمور سمندر مشربی
نیست از انصاف اگرریزی به خاک ما شراب

بیقراران طلب سر تا قدم‌کیفیتند
می‌کند ایجاد از هر عضو خود دریا شراب

ساغر بزم خیالم نرگس مخمورکیست
می‌روم مستانه از خود خورده‌ام‌گویا شراب

صبح ز خمیازه آخر جام شبنم می‌کشد
حسرت مخمور از خود می‌کند پیدا شراب

خون‌شدن سر منزلیم‌، از جستجوی ما مپرس
تاک می‌داند چها در پیش دارد تا شراب

بهرمنع می‌کشیها محتسب درکارنیست
بیدل آخر رعشه می‌بندد به دست ما شراب
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۸

بزم ما را نیست غیر از شهرت عنقا شراب
کز صدای جام نتوان فرق ‌کردن تا شراب

ظرف‌و مظروف توهم‌گاه هستی حیرت است
کس چه ‌بندد طرف ‌مستی زین پری مینا شراب

مقصد حیرت خرام اشک بیتابم مپرس
نشئه بیرون‌تاز ادراک است و خون‌پیما شراب

ما به امید گداز دل به خود بالیده‌ایم
یعنی این انگور هم خواهد شدن فردا شراب

در ره ما از شکست شیشه‌های آبله
می‌فروشد همچو جام باده نقش پا شراب

در سیهکاری سواد گریه روشن کرده‌ایم
صاف می‌آید برون از پردهٔ شبها شراب

پیچ وتاب موج زلف جوهر انشا می‌کند
گر نماید چهر در آینهٔ مینا شراب

خار و خس را می‌نشاند شعله در خاک سیاه
عاقبت هول هوس را می‌کند رسوا شراب

چون لب ‌ساحل نصیب ما همان خمیازه است
گر همه در کام ما ریزند یک دریا شراب

امتیازی در میان آمد دورنگی نقش بست
کرد بیدل ساغر ما را گل رعنا شراب
     
  
صفحه  صفحه 37 از 283:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA