انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 39 از 283:  « پیشین  1  ...  38  39  40  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۳۷۹

صبحدم سیاره بال افشاند از دامان شب
وقت پیری ریخت از هم عاقبت دندان شب

اشک حسرت لازم ساز رحیل فتاده است
شبنم صبح است آثار نم مژگان شب

برنمی‌آید بیاض چشم آهو از سواد
صبح اقبال جنونم نشکند پیمان شب

در هوای دود سودا هوشم از سر رفته است
آشیان از دست داد این مرغ در طیران شب

در خم آن‌زلف خون‌شد طاقت‌دلهای چاک
صبح ما آخرشفق‌گردید در زندان شب

با جمالش داد هرجا دست بیعت‌آفتاب
طرهٔ مشکین او هم تازه‌کرد ایمان شب

از حوادث فیض معنی می‌برند اهل صفا
می‌فروزد شمع صبح از جنبش دامان شب

مژده‌ای ذوق گرفتاری که بازم می‌رسد
نکهت زلف‌کسی از دشت مشک‌افشان شب

خط او بر صبح پنداری شبیخون‌نامه‌ای‌سث
روی او فردی‌ست‌گویی د‌ر شکست‌شان شب

لمعهٔ صبحی‌که می‌گویند د‌ر عالم‌کجاست
اینقدرها خواب غفلت نیست جزبرهان شب

گوشه‌گیر وسعت‌آباد غبار جهل باش
پرده‌پوش یک جهان عیب است هندستان شب

بیدل ازپیچ وخم زلفش رهایی مشکل است
برکریمان سهل نبود رخصت مهمان شب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۸۰

هرکه راکردند راحت محرم احسان شب
چون سحربرآه محمل بست درهجران شب

تیره‌بختان را ز نادانی به چشم کم مبین
صبح با آن روشنی‌گردی‌ست از دامان شب

آسمان نشناخت موقع ور‌نه در تحریر فیض
بر بیاض صبح ننوشتی خط ریحان شب

بهر منع شکوه بختم سرمه‌سایی می‌کند
لیک ازین غافل‌که می‌بالد بلند افغان شب

گر حضور صبح اقبالی نباشدگو مباش
از سیه‌بختی به سامان کرده‌ام سامان شب

از فلک تا زله برداری شکم برپشت بند
آفتاب اینجاست داغ آرزوی نان شب

با چنین خوابی‌که بختم مایه‌دار نقد اوست
می‌توان‌کردن ادا از روز من تاوان شب

سطر آهی نارسا افتاد رنگ صبح ریخت
زان همه مشقی که کردم در دبیرستان شب

الفت بخت سیه چون سایه داغم‌کرده است
ششجهت روز است و من‌دارم همان دامان شب

بیدل از یادش به ترک خواب سودا کرده‌ایم
ورنه جز محمل قماشی نیست در دکان شب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۸۱

بود داغ من مردم دیدهٔ شب
ز دود دلم موی ژولیدهٔ شب

ز هر حلقهٔ طرهٔ اوست روشن
به روی سحرحیرت دیدهٔ شب

دل از طره رم‌کرد و شد صید رویش
به صبح آشتی‌کرد رنجیدهٔ شب

سیه‌بختی او ز مه غازه دارد
بنازم به بخت نکوهیدهٔ شب

فروغ سحرکابروی جهان است
بودگردی از دامن چیدهٔ شب

ز بیدل مپرسید مضمون زلفش
چه خواند کسی خط پیچیدهٔ شب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۸۲

طرب در این باغ می‌خرامد ز ساز فرصت پیام بر لب
ز نرگس اکنون مباش غافل‌که نی‌گرفته‌ست جام بر لب

اگر به معنی رسیده باشی خروش مستان شنیده باشی
چو برگ تاک‌اند اهل مشرب نهفته ذکر مدام بر لب

رساند خلقی ز هرزه رایی به عرصهٔ قدرت‌آزمایی
هجوم اشغال ژاژخابی چو توسن بی‌لجام بر لب

به‌خودفروشی‌ست عزت‌و شان‌به‌حرف و صوت‌است فخر یاران
تو هم به قدرنفس پر افشان چو دستگاه‌کلام بر لب

ثبات ناز آنقدر ندارد بنای اقبال بی‌بقایت
گذشته‌گیر اینکه آفتابی رسانده باشی چو بام بر لب

مسایل مفتیان شنیدم به پشت و روی ورق رسیدم
تصرف مال غصب دیدم حلال در دل حرام بر لب

ز خانقه هرکه سر برآرد مراتب جوع می‌شمارد
طریقهٔ صوفیان ندارد به غیر ذکر طعام بر لب

گر از مکافات خبث غیبت شنیده‌ای وعدهٔ ندامت
چرا زمانی ز زخم د‌ندان نمی‌رسانی پیام بر لب

جنون چندین هزارشهرت فسرد درجیب سینه‌چاکی
کسی نشد محرم صدایی از این نگینهای نام بر لب

خروش دیر و حرم در این ره نمود از درد و داغم آگه
خداپرست است و ا‌لله الله‌، برهمن و رام رام بر لب

رقم زدم برتبسم‌گل ز ساعد چین در آستینت
قلم‌کشیدم به موج‌گوهر ازآن خط مشکفام پر لب

جهان به صد رنگ شغل مایل‌من وهمین طرزشوق بیدل
تصورت سال و ماه در دل ترنمت صبح و ‌شام بر لب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۸۳

به وصول مقصد عافیت نه دلیل جو نه عصا طلب
تو زاشک آن همه‌کم نه‌ای قدمی زآبله پا طلب

ز مراد عالم آب و گل به در جنون زن و واگسل
اثر اجابت منفعل ز شکست دست دعا طلب

به‌کجاست صدر و چه آستان‌که گذشته‌ای تو از این و آن
چو نگاه حسرت ازاین مکان‌، همه چیز رو به قفا طلب

ز سهر اگر همه بگذری‌، تو همان به سایه برابری
به علاج شعلهٔ خودسری نمی ازجبین حیا طلب

به فسانهٔ هوس آنقدر مفروش شهرت‌کر و فر
چو غبار انجمن سحر نفسی شمار و هوا طلب

ز هوای‌کبر و سر منی همه راست ننگ فروتنی
توبه ذوق منصب ایمنی زپرشکسته هما طلب

دل ذره‌گر همه خون‌کند، زکم‌آوری چه فزون‌کند
عملی‌گرازتوجنون‌کند، به‌عدم فرست و جزا طلب

کف پای حجله‌نشین ما، به خیال‌کرده‌کمین ما
پی‌آرزوی‌جبین‌مابه‌سراغ‌رنگ حنا طلب

شده رمز جلوهٔ بی‌نشان به غبار آینه‌ات نهان
نفسی به صیقل امتحان برو از میان و صفا طلب

طلب تو بس بود اینقدرکه ز معنیی ببری اثر
به خودت اگرنرسد نظر به خیال پیچ و خدا طلب

چه خوش آن‌که ترک سبب‌کنی بهٔقین رسی وطرب‌کنی
زحقیقت‌آنچه طلب‌کنی به طریق بیدل ما طلب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۸۴

دل از خمار طلب خون کن و شراب طلب
جگر به تشنه‌لبی واگذر و آب طلب

ز عافیت نتوان مژدهٔ‌گشایش یافت
به دل شکستی اگرهست فتح باب طلب

مترس از غم ناسور ای جراحت دل
به زلف یار بزن دست و مشک ناب طلب

مباش همچوگهر مرده رنگ این دریا
نظر بلندکن و همت حباب طلب

محیط در غم آغوش بیقراری توست
دمی چو سیل در این دشت اضطراب طلب

قدم به وادی فرصت زن و مژه بردار
بهار می‌رود ای بیخبر شتاب طلب

لباس عافیت از دهر اگر هوس داری
ز ماهتاب‌کتان و حریر از آب طلب

شبی چو شبنم‌گل صرف‌کن به بیداری
سحر برآر سر و وصل آفتاب طلب

هزار جلوه در آغوش بیخودی محواست
جهان شعورطلب می‌کند تو خواب طلب

ببند پرده به چشم و دلت ز عیب‌کسان
گشادکار خود از بند این نقاب طلب

نیاز و ناز همان درد و صاف یک قدحند
چوپای او سر ما هم از آن رکاب طلب

دل گداخته بیدل نیاز مژگان کن
طراوت چمن عمر از این سحاب طلب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۸۵

نگویمت به خطا سازیا صواب طلب
کمینگر است زخود رفتنت شتاب طلب

اگر حقیقت انجام در نظر داری
ز هرکجاگهرت می‌رسد حباب طلب

شکست آبله هرگام ساغری دارد
سراغ آبی اگر خواهی از سراب طلب

گل نگاهی اگر چیده‌ای ز باغ وصال
به روز هجر ز مژگان ترگلاب طلب

به رفع‌کلفت هر آفتی‌ست تدبیری
گر آتشی به دل افتد زدیده آب طلب

جهان ز خبث تهی‌گشت تا تو بالیدی
به صفرنه فلک از قدر خود حساب طلب

کسی ز مرگ اگر رسم زندگی خواهد
تو هم ز عالم پیری بروشباب طلب

مقیم بیکسی آسوده از پریشانی‌ست
چوگنج عافیت از خانهٔ خراب طلب

تو قاصد هوسی از عدم به سوی وجود
حقیقت نفست خوانده شد جواب طلب

ز جنبش مژه درس اشارتت این است
که هرزه است نگاه اندکی حجاب طلب

بهار می‌طلبی سیر رنگ کن بیدل
ز جلوه آنچه طمع داری از نقاب طلب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۸۶

فیض حلاوت از دل بی‌کبر وکین طلب
زنبوررا ز خانه برآرانگبین طلب

بی‌پرده است حسن غنا در لباس فقر
دست رسا زکوتهی آستین طلب

دل جمع‌کن ز بام و در عافیت فسون
آسودگی ز خانه به دوشان زین طلب

پشمینه‌پوش رو به فسردن سرای شیخ!
فصل شتا محافظت ازپوستین طلب

دست طلب به هرچه رسد مفت عجزگیر
دور است آسمان‌، تو مراد از زمین طلب

گلهای این چمن همه در زیر پای توست
ای غافل از ادب نگه شرمگین طلب

زین جلوه‌هاکه در نظرت صف‌کشیده است
آیینه‌داری نفس واپسین طلب

عمر از تلاش باد به‌کف چون نفس‌گذشت
چیزی نیافت‌کس‌که بیرزد به این طلب

دل درخور شکست به اقلیم انس تاخت
چینی همان به جادهٔ مو رفت چین طلب

شبنم وصال‌گل طلبید آب شد زشرم
از هرکه هرچه می‌طلبی اینچنین طلب

این آستان هوسکدهٔ عرض ناز نیست
شاید به سجده‌ای بخرندت‌، جبین طلب

بیدل خراش چهرهٔ اقبال شهرت است
عبرت زکارخانهٔ نقش نگین طلب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۸۷

خون بسته است ازغم آن لعل پان به لب
دندان شکسته‌ای که فشارد زبان به لب

عیش وصال و ذوق‌کنار آرزوی‌کیست
ماییم و حرف بوسی ازآن آستان به لب

صبحی تبسمی به تأمل دمانده‌ایم
زان‌گرد خط‌که نیست چو حرفش‌نشان به‌لب

راهی به درد بی‌اثری قطع‌کرده‌ایم
همچون سپندم آبله دارد فغان به لب

از بسکه امتحانکدهٔ وهم هستی‌ام
آید نفس چوآینه‌ام هر زمان به لب

عشاق تا حدیث وفا را زبان دهند
چون شمع می‌دود همه اجزایشان به لب

بی‌خامشی‌گم است سررشتهٔ سخن
بندی زبان به‌کام‌که یابی دهان به لب

دلکوب فطرت است حدیث سبکسران
چون پنبه نام‌کوه نیایدگران به لب

خواهی نفس فروکش و خواهی به ناله‌کوش
جولان عمررا نکشدکس عنان به لب

خلقی به‌حرف وصوت فشرده‌ست پای جهد
راهی چو خامه می‌رود این‌کاروان به لب

سیری ز خوان چرخ‌کسی را به‌کام نیست
دارد هلال هم سخن از حرف نان به لب

سعی ضعیف خلق به جایی نمی‌رسد
گرمرد قدرتی نفست را رسان به لب

بیدل به جلوه‌گاه نثار تبسمش
آه از ستمکشی‌که نیاورد جان به لب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۸۸

از خامشی مپرس و زگفتار عندلیب
صد غنچه وگل است به منقار عندلیب

دارم دلی به سینه ز داغ خیال دوست
طراح آشیانهٔ گلزار عندلیب

نامحرمی‌که از ادب عشق غافل است
دارد اهانت گل از انکسار عندلیب

بی‌یار جای یار نشان قیامت است
با باغ در خزان نفتد کار عندلیب

دردسر تظلم الفت کجا برد
گر زبر بال هم ندهد بار عندلیب

از دورباش غیرت خوبان حذرکنید
گل خارها نشانده به آزار عندلیب

آیین دلبری به چه رنگش نشان دهند
شاخ‌گلی‌که نیست قفس‌وار عندلیب

بوی‌گلم برون چمن داغ می‌کند
از ناله‌های در پس‌ دیوار عندلیب

من نیز بی‌هوس نی‌ام اما نداد عشق
پروانه را دماغ سر وکار عندلیب

شاید نصیب دردی از اهل وفا برم
بستم دل دو نیم به‌منقار عندلیب

بالین خواب‌گل همه رنگ شکسته بود
آه از ندامت پر بیکار عندلیب

بیدل بهار عشرت عشاق ناله است
امسال نیز می‌گذرد پار عندلیب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 39 از 283:  « پیشین  1  ...  38  39  40  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA