انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 283:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  280  281  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۹

چه‌ظلمت است اینکه‌گشت‌غفلت به‌چشم یاران ز نور ییدا
همه به پیش خودیم اما سرابهای ز دور پیدا

فسون و افسانهٔ تو و من فشاند بر چشم وگوش دامن
غبار مجنون به دشت روشن چراغ موسی به طورپیدا

در آمد و رفت محوگشتیم و پی به جایی نبردکوشش
رهی‌که‌کردیم چون نفس طی نشد به چندین عبورپیدا

به فهم‌کیفیت حقیقت‌که راست بینش‌کجاست فطرت
بغیر شکل قیاس اینجا نمی‌کند چشم‌کورپیدا

به پا ز رفتار وارسیدن به لب زگفتار فهم چیدن
به پیش خود نیزکس نگردید جز به قدر ضرورپیدا

چو آینه صد جمال پنهان ز دیدهٔ بی‌نگه مبرهن
چو صبح چاک هزارکسوت ز پیکر شخص عورپیدا

اشارهٔ دستگاه خاقان‌، عیان ز مژگان موی چینی
گشاد و بست در سلیمان ز پردهٔ چشم مور پیدا

کمان افلاک پر بلندست از خم بازوی تضنع
بس است اگرکرد خط کشیدن زکلک نقاش زور پیدا

چکیدن اشک ناله‌زا شد ز سجدهٔ دانه ریشه واشد
فتادگی همت آزما شدکه عجزگم شد غرور پیدا

نیاز و نازکمال و نقصان ز یکدگر ظاهر و نمایان
ذکور شد از اناث عریان اناث شد از ذکور پیدا

بهم اگر چشم بازگردد قیامت آیینه‌سازگردد
کز اعتبارات جسم خاکی چو عبرتیم از قبور پیدا

ملایمت چون شود ستمگرزهردرشتی‌ست سختروتر
چو آب از حد برد فسردن نمی‌شود جز بلورپیدا

گذشت چندین قیامت اما درتن نیستان بی‌تمیزی
ز پنبهٔ گوشهای غافل چو نی‌گره کرد صور پیدا

ز انقلاب مزاج اعیان به حق امان بردن‌ست بیدل
علامت عافیت ندارد چوگردد آب از تنور پیدا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۰

نشد دراین درسگاه عبرت به‌فهم چندین رساله پیدا
جنون سوادی‌که‌کردم امشب ز سیر اوراق لاله پیدا

صبا زگیسوی مشکبارت اگر رساند پیام چینی
چو شبنم از داغ لاله‌گردد عرق ز ناف غزاله پیدا

فلک ز صفری‌که می‌گشاید بر عتبارات می‌فزاید
خلای یک شیشه می‌نماید پری ز چندین پیاله پیدا

چه موج بیداد هیچ سنگی نبست برشیشه‌ام ترنگی
شکسته دارد دلم به رنگی‌که رنگ من‌کرد ناله پیدا

اگر به صد رنگ پرفشانم‌، ز دام جستن نمی‌توانم
که‌کرد پرواز بی‌نشانم چو بال طاووس هاله پیدا

چو جوشد افسردگی ز دوران‌، حذر ز امداد اهل حسان
که ابر در موسم زمستان نمی‌کند غیر ژاله پیدا

قبول انعام بدمعاشان به خودگوارا مگیر بیدل
که‌می‌شوند این‌گلو خراشان چو استخوان از نواله پیدا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۱

برآن سرم‌که ز دامن برون‌کشم پا را
به جیب آبله ریزم غبار صحرا را

به سعی دیدة حیران دل از ثپش ننشست
گهرکند چه‌قدر خشک آب دریا را

اثرگم است به گرد کساد این بازار
همان به ناله فروشید درد دلها را

ز خویش‌گم شدنم‌کنج عزلتی دارد
که بار نیست در آن پرده وهم عنقا را

زبان درد دل آسان نمی‌توان فهمید
شکسته‌اند به صد رنگ شیشهٔ ما را

فضای خلوت دل جلوه‌گاه غیری نیست
شکافتیم به نام تو این معما را

نگاه یار ز پهلوی ناز می‌بالد
به قدرنشئه بلند است موج صهبا را

مخور فریب غنا از هوس‌گدازی یأس
مباد آب دهد مزرع تمنا را

ز جوش صافی دل‌، جسم‌، جان تواند شد
به سعی شیشه پری کرده‌اند خارا را

به غیر عکس ندانم دگر چه خواهی دید
اگر در آینه بینی جمال یکتا را

به ففر تکیه زدی بگذر از تملق خلق
به مرگ ریشه دواندی درازکن پا را

چه سان به عشرت واماندگان رسی بیدل
به چشم آبلهٔ پا ندیده‌ای ما را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۲

به رنگ غنچه سودای خطت پیچیده دلها را
رک‌گل رشتهٔ شیرازه شد جمعیت ما را

خرامت بال شوقم داد در پرواز حیرانی
که‌چون قمری قدح در چشم‌دارم سرو مینا را

نگه شد شمع فانوس خیال از چشم پوشیدن
فنا مشکل که از عاشق برد ذوق تماشا را

درین محفل سراغ گوشهٔ امنی نمی‌یابم
چو شمع آخرگریبان می‌کنم نقش‌کف پا را

کف خاکی ندارم قابل تعمیر خودداری
جنون افشاند بر ویرانه‌ام دامان صحرا را

به غیر از نیستی لوح عدم نقشی نمی‌بندد
اگر خواهی نگردی جلوه‌گر آیینه‌کن ما را

ندارد حال ما اندیشهٔ مستقبل دیگر
که‌گم‌کردیم در آغوش دی‌، امروز و فردا را

نه از موج نسیم است اینقدرها جوش بیتابی
تب شوق‌کسی در رقص دارد نبض دریا را

خموشی غیر افسودن چه‌گل ریزد به دامانت
اگر آزاده‌ای با ناله کن پیوند اعضا را

اقامت تهمتی در محفل‌کم فرصت هستی
چو عکس ازخانهٔ آیینه بیرون‌گرم‌کن جا را

مآل شعله هم‌داغ است گرآسودگی خواهی
به‌صدگردن مده ازکف جبین سجده فرسا را

نشانها نیست غیراز نام آن هم تا بی بیدل
جهانی دیده‌ای‌، بشمار نقش بال عنقا را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۳

پریشان نسخه‌کرد اجزای مژگان تر ما را
چه‌مضمون است درخاطر نگاهت‌حیرت‌انشا را

نگردد مانع جولان اشکم پنجهٔ مژگان
پر ماهی نگیرد دامن امواج دریا را

نه‌از عیش‌است‌اگر چون‌شیشهٔ می قلقل آ‌هنگم
شکست دل صلایی می‌زند رنگ تماشا را

سراغ کاروان دردم از حالم مشو غافل
ببین داغ دل و دریاب نقش پای غمها را

نبندی بردل آزاد نقش تهمت حسرت
که پیش از بیخودی مستان تهی‌کردند مینا را

شکوه‌کبریای او ز عجز ما چه می‌پرسی
نگه جز زیرپا نبود سر افتادة ما را

نمی‌سازد متاع هوش با یوسف خریداران
مدم افسون خودداری نگاه جلوه سودا را

مقام ظالم آخر بر ضعیفان است ارزانی
که چون آتش زپا افتد به خاکستر‌دهد جا را

غبار ماضی و مستقبل از حال تو می‌جوشد
در امروز است‌گم‌گر واشکافی دی و فردا را

به‌هوش آتا به این آهنگ مالم‌گوش تمییزت
که در چشم غلط‌بینت چه پنهانی‌ست پیدا را

به‌این‌کثرت‌نمایی غافل ازوحدت مشو بیدل
خیال آیینه‌ها درپیش دارد شخص تنها را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۴

جز پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را
هرکس نمی‌شناسد آواز آشنا را

از طاق و قصر دنیاکز خاک وخشت چینید
حیف‌است پست‌گیرید معراج پشت پا را

چشم طمع مدوزید برکیسهٔ خسیسان
باورنمی‌توان داشت سگ نان دهد گدا را

روزی‌دو زین بضاعت‌مردن کفیل‌هستی‌ست
برگ معاش ماکرد تقدیرخونبها را

در چشم‌کس‌ نمانده‌ست‌گنجایش مروت
زین خانه‌ها چه مقدار تنگی‌گرفت جا را

از دستبرد حاجت نم در جبین نداریم
آخرهجوم مطلب شست ازعرق حیا را

جز نشئهٔ تجرد شایستهٔ جنون نیست
صرف بهار ماکن رنگی زگل جدا را

تا زنده‌ایم باید در فکر خویش مردن
گردون بی‌مروت برماگماشت ما را

آهم‌ز نارسایی شد اشک و با عرق ساخت
پستی‌ست‌گر خجالت شبنم‌کند هوا را

بیکاری آخرکار دست مرا به خون بست
رنگین نمی‌توان‌کرد زین بیشتر حنا را

دست در آستینم بی‌دامن غنا نیست
صبح است با اجابت نامحرم دعا را

از هرکه خواهی امداد اول تلافی‌اش‌کن
دستی گر نداری زحمت مده عصا را

خاک زمین آداب‌گر پی سپر توان‌کرد
ای تخم آدمیت بر سرگذار پا را

هنگام شیب بیدل‌کفر است شعله‌خویی
محراب‌کبر نتوان‌کردن قد دوتا را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۵

خط آوردی و ننوشتی برات مطلب ما را
به خودکردی دراز آخر زبان دود دلها را

هوایت نکهت‌گل راکند داغ دل‌گلشن
تمنایت نگه در دیده خون سازد تماشا را

سفید از حسرت این انتظار است استخوان من
که یارب ناوکت درکوچهٔ دل‌کی نهد پا را

غبار رنگ ما از عاجزی بالی نزد ورنه
شکست طره‌ات عمری‌ست پیدامی‌کند مارا

حریف وحشت دل دیدهٔ حیران نمی‌گردد
گهر مشکل فراهم آورد اجزای دریا را

سخن تادر جهان باقی‌ست از معدومی آزادم
زبان‌گفتگوها بال پروازست عنقا را

خزان چهره بس باشد بهارآبروی مسن
گواه فتح دل دارم شکست رنگ سیما را

بلند وپست خار راه عجز ما نمی‌گردد
به‌پهلو قطع‌سازد سایه چندین‌کوه‌و صحرا را

الهی از سر ماکم نگردد سایهٔ مستی
که بی‌صهبا به پیشانی سجودی نیست مینا را

به بزم وصل از شوق فضول ایمن نی‌ام بیدل
مبادابرام‌، تمهید تغافل گردد ایما را

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۶

گذشت‌از چرخ و بگرفت‌آبله چشم‌ثریا را
هوایت تاکجا ازپا نشان؟ لهٔ ما را

تأمل تا چه درگوش افکند پیمانهٔ ما را
نوایی هست درخاطرشک؟ ‌رنگ مینا را

ندارد شور امکان جز به‌کنج فقر آسودن
اگر ساحل شوی در آب‌گوهرگیر دریا را

درین‌دریا ز بس فرش است‌اجزای‌شکست من
به‌هرسومی‌روم چون موج برخود می‌نهم پا را

به تدبیر دگر نتوان ز داغ‌کلفت آسودن
مگرآبی زند خاکستر ما آتش ما را

به‌حال خویشتن نگذاشت دل راشوخی آهم
هوایی‌کرد رقص‌گردباد اجزای صحرا را

درین ویرانه همچشم نگاهم‌کز سبکروحی
درون خانه‌ام وز خویش خالی کرده‌ام جا را

بهشتی از دل هر ذره در پروز می‌آید
اگر در خاک ریزد حسرتم رنگ تمنا را

مبادا ناله ربط داغهای دل زند ببرهم
مشوران ای جنون این شعلهٔ زنجیر درپا را

تجاهل چون حباب‌از فهم‌هستی مفت جمعیت
تو می‌آیی برون زنهار مشکاف این معما را

به هرسو چشم واکردم نگه وقف خطاکردم
نمی‌دانم چه پیش آمد من غفلت تقاضا را

همین درد است برگ عشرت خونین‌دلان بیدل
هجوم‌گریه مست خنده دارد طبع مینا را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۷

کسی چه شکرکند دولت تمنا را
به عالمی‌که تویی ناله می‌کشد ما را

ندرد انجمن یأس ما شراب دگر
هم از شکست مگرپرکنیم مینا را

به عالمی‌که حلاوت نشانهٔ ننگ است
دو نیم چون نشود دل ز غصه خرما را

هنوز ارهٔ دندان موج در نظر است
گوهر به دامن راحت چسان‌کشد پا را

درشت‌خو چه خیال است نرم‌گو باشد؟
شرارخیزی محض است طبع خارا را

سلامت آینهٔ اعتبار امکان نیست
شکسته‌اند به صد موج رنگ دریا را

صفای دل به‌کدورت مده ز فکر دویی
که عکس‌، تنگ برآیینه کند جا را

برون لفظ محال است جلوهٔ معنی
همان زکسوت‌اسما طلب مسما را

رسیده‌ایم ز اسما به فهم معنی خویش
گرفته‌ایم ز عنقا سراغ عنقا را

هزار معنی پیچیده در تغافل تست
به ابروی تو چه نسبت‌زبان‌گویا را

سبکروان به هوایت چنان ز خود رفتند
که چون نفس نرساندند برزمین پا را

همیشه تشنه لب خون ما بود بیدل‌
چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۸

موج پوشید روی دریا را
پردهٔ اسم شد مسما را

نیست بی‌بال اسم پروازش
کس ندید آشیان عنقا را

عصمت حسن یوسفی زد چاک
پردهٔ طاقت زلیخا را

می‌کشد پنبه هرسحرخورشید
تا دهد جلوه داغ دلها را

جاده هرسوگشاده است آغوش
که دریده‌ست جیب صحرا را

شعلهٔ دل ز چشم تر ننشست
ابر ننشاند جوش دریا را

آگهی می‌زند چوآیینه
مُهر بر لب زبان‌گویا را

قفل‌گنج زر است خاموشی
از صدف پرس این معما را

بیدل ار واقفی ز سرّ یقین
ترک‌کن قصهٔ من وما را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 283:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  280  281  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA