ارسالها: 6216
#391
Posted: 16 Apr 2012 14:37
غزل شمارهٔ ۳۸۹
شبکه شد جوش فغانم همنوای عندلیب
در عرقگمگشت چون شبنم صدای عندلیب
خلق معشوقانکمند صید مشتاقان بس است
نیست غیر از بویگل زنجیر پای عندلیب
زیر نقش پای او ما هم سری دزدیدهایم
سایهٔگلگر بود بال همای عندلیب
جلوهٔگل گر چنین طاقتگدازیها کند
بعد از این خاکستری یابی به جای عندلیب
کاروان رنگ و بورا هیچ جا آرام نیست
صد جرس میدارد اینجا هایهای عندلیب
عجز هم ما را در اینگلشن به جایی میبرد
نیست کم از ناله، بال نارسای عندلیب
بر جبین برگگل چین میطرازد موج رنگ
پر به سامان است محراب دعای عندلیب
ایکه خواهی پاس ناموس محبت داشتن
شرم دار از دیدن گل بیرضای عندلیب
حسن مستغنیست از شهرتنواییهای عشق
هیچکس گل را نمیخواهد برای عندلیب
یک سر مویم تهی ازصنعت منقارنیست
نالهاندود است از سر تا به پای عندلیب
بیدل از غفلت تلاش بسترگل میکنم
ورنه زیر بال داردگرم جای عندلیب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#392
Posted: 16 Apr 2012 14:37
غزل شمارهٔ ۳۹۰
گر به اینگرمی است آه شعلهزای عندلیب
شمع روشن میتوانکرد از صدای عندلیب
آفت هوش اسیران برق دیدار است و بس
میزند رنگگل آتش در بنای عندلیب
پنبهٔ شبنم بهگوش غنچه داغ لاله شد
بیش ز این نتوان شنیدن ماجرای عندلیب
عشق را بیدستگاه حسن شهرت مشکل است
از زبان برگ گل بشنو نوای عندلیب
جای آن دردکه چون سنبل به رغم باغبان
ریشه درگلشن دواند خار پای عندلیب
دلبران را تنگ دارد فکر صید عاشقان
غنچه سر تا پا قفس شد از برای عندلیب
مطلب عشاق از اظهار هم معلوم نیست
کیست تا فهمد زبان مدعای عندلیب
ساز دلتنگی به این آهنگ هم میبوده است
گرم کردم از لب خاموش جای عندلیب
ریشهٔ دلبستگی در خاک اینگلشن نبود
رفتگل هم در قفای نالههای عندلیب
مانع قتل ضعیفان جز مروت هیچ نیست
ورنه ازگل کس نخواهد خونبهای عندلیب
در چمن رفتیم ساز ناله سیرآهنگ شد
جلوهٔگلکرد ما را آشنای عندلیب
آه مشتاقان نسیم نوبهار یاد اوست
رنگها خفتهست بیدل در صدای عندلیب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#393
Posted: 16 Apr 2012 14:38
غزل شمارهٔ ۳۹۱
چه دارد این صفات حاجت آیات
به جز ورد دعای حضرت ذات
غنا و فقرهستی لا والاست
گدایی نفی و شاهنشاهی اثبات
فسون ظاهر و مظهر مخوانید
خیال است این چه تمثال و چه مرآت
جهان گل کردهٔ یکتایی اوست
ندارد شخص تنها جز خیالات
نباشد مهر اگر صبح تبسم
که خندد جز عدم بر روی ذرات
مه وسال وشب وروزت مجازیست
حقیقت نه زمان دارد نه ساعات
نشاط و رنج ما تبدیل اوضاع
بلند وپست ما تغییر حالات
همین غیب و شهادت فرق دارد
معانی در دل و برلب عبارات
فروغی بسته بر مرآت اعیان
چراغان شبستان محالات
نه او را جزتقدس میل آثار
نه ما را غیر معدومی علامات
تو و غافل ز من، افسوس، افسوس
من و دور از درت، هیهات، هیهات
زبان شرم اگر باشد به کامت
خموشی نیست بیدل جز مناجات
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#394
Posted: 16 Apr 2012 14:38
غزل شمارهٔ ۳۹۲
ای خم مژگان شکوه نرگس مستانهات
چین ابر چینی طاق تغافلخانهات
ساغر نیرنگ نهگردون به این دوران ناز
کرد سرگرداندهٔ چشم جنون پیمانهات
گفتگوی بیزبانان محبت دیگر است
کیست فهمد غیر دل حرف ز خود بیگانهات
ناکجا روشن شودکیفیت اسرار عشق
میکشد مکتوب خاکستر پر پروانهات
ما اسیران همچنان زندانی آنکاکلیم
گر همه صد در ز یک دیوار خندد شانهات
توأمی دارد حدیث عشق و خواب بیخودی
چشم بگشایم اگر بگذاردم افسانهات
نی سراغ دل زگردون یافتم نی بر زمین
هم تو فرما تا درین صحرا چه شد دیوانهات
ای دل دیوانهکارت با غم عشق اوفتاد
در چه مزرعکشت ذوق سینه چاکی دانهات
در عرقگم شد جبین فطرت از ننگ هوس
آه از آن گنجی که گردید آب در ویرانهات
درگشاد کاش دعوی ییش بردن سعی لاف
کس نپرسید ایکلید وهمکو دندانهات
بیدل از ضبطنفس مگذرکه در بزم حضور
شمع راگل میکند بیتابی پروانهات
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#395
Posted: 16 Apr 2012 14:39
غزل شمارهٔ ۳۹۳
ای هستی از قصر غنا افکنده در ویرانهات
گلکرده از هر موی تو ادبار چینی خانهات
میباید از دست نفس جمعیت دل باختن
تا ریشه باشد میتند آوارگی بر دانهات
در عالمعشق و هوس رنجیندارد هیچکس
چونشمعزافسوننفسخودآتشیدر خانهات
تمهید عیش ای بیخبر فرصت ندارد آنقدر
تا شیشه قلقلکرده سر میرفته از پیمانهات
سیر خرابات دلست آنجاکه میسایی قدم
غلتیده هستی تا عدم در لغزش مستانهات
میتاز چندیپیش وپس تا آنکهگردی بینفس
چوناره باید ریختندرکشمکش دندانهات
ای خلوتآرای عدم تاکی به فهم خود ستم
افکند شغل عیش و غم بیرون در افسانهات
فالگشادی میزدند از طرهات صبح ازل
زنهار میبوسد هنوز انگشت دست شانهات
بیدستگاهیداشت امناز آفتعشق و هوس
پروز از راه سوختن واکرد بر پروانهات
حیفاست تحقیق آشنا جوشد به وهم ماسوا
تا چند باید داشتن خود را ز خود بیگانهات
بیدل چهوحشتداشتیکز خود اثر نگذاشتی
شور سر زنجیر هم رفت از پی دیوانهات
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#396
Posted: 16 Apr 2012 14:39
غزل شمارهٔ ۳۹۴
سرکیست تا برد آرزو به غبار سجدهکمینیات
نرسید قطرت نه فلک به هوابیان زمینیات
نه حقیقت دویی آشنا، نه دلیل عین تو مآسوا
بهکجاست عکس توهمیکه فریبد آینه بینیات
تک و تاز وهم و گمان ما به جنون گسسته عنان ما
تویی آنکه هم تو رسیده ای به سواد فهم یقینیات
ز جهات عالم خشک و تر به غنا نچیده ای آنقدر
کهکسی به غیر تنزه تو رسد به دامن چینیات
نه به فهم تاب رسیدنی نه به دیده طاقت دیدنی
دل خلق و هرزه تپیدنی به خیال جلوه کمینیات
چهحدوث وکو قدمزمان چهحسابکون وکجا مکان
همه یکشاره ای کنفکان نهشهوری و نهسنینیات
به جراحت دل ناتوان ستم است دیده گشودنم
که قیامتیست ششجهت ز تبسم نمکینیات
ز غرور ناز فعیتی که به ما رسانده پیام تو
چقدر شکستهکلاه دل خم طاق نسبت چینیات
عدم و وجود محال ما، شده دستگاه خیال ما
چه بلاست نقص و کمال ما که نهآنی استو نه اینیات
دل بیدل از پی نام تو به چه تاب لاف توان زند
که ز که برد اثر صدا ادب تلاش نگینیات
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#397
Posted: 22 Apr 2012 04:30
غزل شمارهٔ ۳۹۵
شب گریهام بهآن همه سامان شکست و ریخت
کزهرسرشک شیشهیتوفان شکست و ریخت
در راه انتظار توام اشک بود و بس
گرد مصیبتی که ز دامان شکست و ریخت
توفان دهر شورش آهم فرو نشاند
این گردباد گرد بیابان شکست و ریخت
از چشمت آنچه بر قدح میفتاده است
کس راکم اوفتاد بدینسان شکست و ریخت
اشکم ز دیده ریخت به حال شکست دل
مشکلغمی که عشق تو آسان شکست و ریخت
آخرچکید موج تبسم ز گوهرت
شور نمک نگر که نمکدان شکست و ریخت
عمری عنان گریه کشیدم ولی چه سود
آخر به دامنم جگرستان شکست و ریخت
باید به نقش پای تو سیر بهارکرد
کاینبرگ ازآن نهال خرامان شکست و ریخت
گرداب خون ز هر دو جهان موج میزند
در چشم انتظارکه مژگان شکست و ریخت
در عالم خیال تو این غنچهوار دل
آیینه خانهٔ بهگرببان شکست وسبخت
ازخبش هرچه بود شکستیم وببختم
غیر از دل شکسته که نتوان شکست و ریخت
بیدل ز فیض عشق به مژگانگذشتهایم
در بیشهایکه ناخن شیران شکست و ریخت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#398
Posted: 22 Apr 2012 04:31
غزل شمارهٔ ۳۹۶
عشق از خاکمنآن روزکه وحشت میبیخت
رفت گردی ز خود و آینه حیرت میربخت
رفتهام از دو جهان بر اثر وحشت دل
یارب اینگرد به دامانکه خواهد آویخت
رم فرصت سبب قطع امید است اینجا
تار سازم ز پریشانی این نغمهگسیخت
چشم عبرت ز پریشانی حالم روشن
هیچکس سرمه به کیفیت اینگرد نبیخت
اشک بیتابم و از شوق سجودت دارم
آنقدر صبرکه با خاک توانم آمیخت
هر قدم در طلب وصل دچار خویشم
شوق او آینهها بر سر راهم آویخت
جیب هستی قفس چاک وبال است اینجا
عافیت کسوت آن پنبه که در شعله گریخت
زین بیابان سر خاری نشد از من رنگین
پای خوابیده ی من آب رخ آبله ریخت
یک قلم عرصهٔ تسلیم فناییم چو صبح
بیدل از ما به نفس نیز توان گرد انگیخت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#399
Posted: 22 Apr 2012 04:31
غزل شمارهٔ ۳۹۷
آیینهٔ دل داغ جلا ماند و نفس سوخت
فریادکه روشننشد این آتش و خس سوخت
واداشت ز آزادیام الفتکدهٔ جسم
پرواز من زگرمی آغوش قفس سوخت
آهنگ رحیل از دو جهان دود برآورد
این قافله را شعلهٔ آواز جرس سوخت
سرمایه در اندیشهٔ اسباب تلف شد
آه از نفسی چندکه در شغل هوس سوخت
از پستی همت نرسیدیم به عنقا
پرواز بلندی به ته بال مگس سوخت
گر خواب عدم بر دو جهان شامگمارد
دلنیست چراغیکه توان بر سرکس سوخت
پا آبلهکردیم دگر برگ طلبکو
بیدل عرق سعی درین پرده نفسسوخت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#400
Posted: 22 Apr 2012 04:31
غزل شمارهٔ ۳۹۸
بسکه برق یأس بنیاد من ناکام سوخت
میتوان از آتش سنگ نگینم نام سوخت
الفت فقر از هوسهای غنایم بازداشت
خاک این ویرانه در مغزم هوای بام سوخت
شعلهٔ جواله ننگآلود خاکستر نشد
گرد خودگردیدنمصد جامهٔ احرامسوخت
داغ سودایگرفتاری بهشتی دیگر است
عالمی در بال طاووسم به ذوق دام سوخت
کاش از اول محرم اسرار مطلب میشدم
در مزاج نالهام سعی اثر بدنام سوخت
چشممحروم از نگاهممجمر یأساست و بس
داغ بیمغزی مرا در پردهٔ بادام سوخت
هرزهتازیهای جولان هوس از حدگذشت
بعد ازین همچوننفس میبایدمناکام سوخت
وحشت عمر از نواهای ازل یادم نداد
گرمی رفتار قاصد جوهر پیغام سوخت
صد تمنا داغ شد از عجزپرواز نفس
آتش نومیدی این شعله ما را خام سوخت
ای شرار سنگ جهدیکن ز افسردن برآ
بیش ازین نتوان به داغ منت آرام سوخت
کرد نومیدی علاج چشم زخم هستیام
عطسهٔصبحم سپندیدر دماغ شام سوخت
بیدل از مشتشرار ما بهعبرت چشمکیست
یعنی آغازیکه ما داریم بیانجام سوخت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....