انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 41 از 283:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۳۹۹

چولاله بی‌تو ز بس رنگ اعتبارم سوخت
خزان به باد فنا داد و نوبهارم سوخت

زمردمک نگهم داغ شد چوشمع خموش
در انتظار تو سامان انتظارم سوخت

هجوم حیرت آن جلوه چون پرطاووس
هزار رنگ تپش در دل غبارم سوخت

غبار تربت پروانه می‌دهد آواز
که می‌توان نفسی بر سر مزارم سوخت

نشدکه شعلهٔ من نیز بی‌غبار شود
صفای آینهٔ وحشت شرارم سوخت

به عشق نیز اثرکرد شرم ناکسی‌ام
عرق‌فشانی این شعله خامکارم سوخت

صبا مزن به غبار فسرده‌ام دامن
دماغ حسرت رقصی‌که من ندارم سوخت

چو برق آینهٔ امنیاز هستی من
ز خوابگاه عدم تا سری برآرم سوخت

ز تخته پاره‌ام ناخدا چه می‌پرسی
فلک‌کشید زگرداب و برکنارم سوخت

هزار برق ز خاکسترم پرافشانست
کدام شعله به این رنگ بیقرارم سوخت

شهید ناز تو پروانه کرد عالم را
چها نسوخت چراغی‌که بر مزارم سوخت

فلک نیافت علاج‌کدورتم بیدل
نفس به‌سینهٔ این دشت از غبارم سوخت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۰۰

هوس نماند زبس عشق آن نگارم سوخت
خوشم‌که شعلهٔ‌ این‌شمع خارخارم سوخت

به بزم‌یار جنون کردم ای ادب معذور
سپند سوخت به وجدی که اختیارم سوخت

چو موم دوری‌ام از جلوه‌گاه شهد وصال
اشاره‌ ایست که باید جدا ز یارم سوخت

بهار بی‌ثمری جمله باب سوختن است
خیال مصلحت‌اندبشی چنارم سوخت

چو شمع‌ کشته نرفتم به داغ منت غیر
فتیلهٔ نفسی بود بر مزارم سوخت

سرشک هر مژه‌اندازش آن سوی نظر است
شرر عنانی این طفل نی‌سوارم سوخت

طلسم آگهیم بوتهٔ گداز خود است
فروغ دیده بیدار شمع‌وارم سوخت

نسیمی از چمن صیدگاه عشق وزید
کباب‌کیست ندانم دل شکارم سوخت

هوای وصل به خاک سیه نشاند مرا
به رنگ داغ جنون نکهت بهارم سوخت

هنوز از کف خاکسترم اثر باقیست
گداز عشق چه مقدار شرمسارم سوخت

دلی ز پهلوی داغم ندید گرمی شوق
محبت تو ندانم پی چه کارم سوخت

دگر مپرس ز تاثیر آه بی ‌اثرم
به آتشی که ندارد هزار بارم سوخت

غبار دشت محبت سراغ غیر نداشت
به برق جلوه او هرکه شد دچارم سوخت

مباد شام‌کسی محرم سحر بیدل
دماغ نشئه در اندیشهٔ خمارم سوخت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۰۱

گر همه در سنگ بود آتش جدایی دید و سوخت
وقت آن‌کس خوش که از مرکز جدا گردید و سوخت

دی من و دلدار ربط آب وگوهر داشتیم
این زمان باید ز قاصد نام او پرسید و سوخت

خاک عاشق جامهٔ احرام صد دردسر است
برهمن زین داغ صندل برجبین مالید و سوخت

ازتب و تاب سپند این بساط آگه نی‌ام
اینقدر دانم که در یاد کسی نالید و سوخت

حلقهٔ صحبت دماغ شعلهٔ جواله داشت
تا به خود پیچید تامل رنگ‌گردانید و سوخت

دوزخی نقد است وضع خودسری هشیار باش
شمع اینجا یک رگ گردن به خود بالید و سوخت

انفعال عالم بیحاصلی برق است و بس
چون نفس خلقی دکان سعی بیجا چید و سوخت

شبنم از خورشید تابان صرفه نتوانست برد
عالمی آیینه با رویت مقابل دید و سوخت

وصف لعلت از سخن پرداخت افکار مرا
بال موجی داشتم در گوهر آرامید و سوخت

برده بودم تا سر مژگان نگاه حسرتی
یاد خویت‌ کرد جرأت آتش اندیشید و سوخت

نخل من زین باغ حرمان نوبر رنگی نکرد
چون چنار آخر کف دستی به هم سایید و سوخت

اینقدر کز گرم و سرد دهر داغ عبرتم
شعله را باید به حالم تا ابد لرزید وسوخت

دوستان آخر هوای باغ امکانم نساخت
همچو داغ لاله دربرگ ‌گلم پیچید و سوخت

از جنون جولانی تحقیق این بیدل مپرس
شعلهٔ جواله‌ای بر گرد خود گردید و سوخت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۰۲

رنگت به چشم لاله بساط نظاره سوخت
خویت به‌کام سنگ زبان شراره سوخت

خالت ز پرده‌، دود خطی‌کرد آشکار
شوخی‌ سپند سوخته ‌را هم دوباره سوخت

یا رب چه سحر کرد تغافل که یار را
در لب‌شکست‌خنده به‌ابرو اشاره سوخت

دریای حسن را خط اوگرد حیرت است
یا موج پیچ و تاب نفس بر کناره سوخت

پیداست از نفس زدن وحشت شرار
کز آه ‌کوهکن جگر سنگ خاره سوخت

چشم حصول داشتن آیین عقل نیست
از مزرع سپهرکه تخم ستاره سوخت

از وحشت غبار شرر فرصتم مپرس
صبحی دمید و سر به ‌گریبان پاره سوخت

امید فال امن مجو، از شرار من
کز برق نیتم اثر استخاره سوخت

چون زخم‌کهنه‌ای‌ که به داغش دوا کنند
بیچاره دل ز غیرت اظهار چاره سوخت

گفتم ز سوز دل فکنم طرح مصرعی
مضمون به‌داغ غوطه‌زد و استعاره سوخت

از اضطراب دل نرسیدم به راحتی
خوابم به دیده جنبش این‌ گاهواره سوخت

بیدل ذخیره‌ی مژه شد بسکه روز وصل
در عرض حیرت تو زبان نظاره سوخت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۰۳

هرکجا گل‌کرد داغی بر دل دیوانه سوخت
این‌چراغ‌بیکسی تا سوخت‌در ‌ویرانه سوخت

عالم از خاکستر ما موج ساغر می‌ زند
چشم مخمور که ما را اینقدر مستانه سوخت

حسن یک مژگان نگه را رخصت شوخی نداد
شمع این محفل تپشها در پر پروانه سوخت

مژده وصل تو شد غارتگر آسایشم
خواب‌درچشمم‌همان‌شیرینی‌افسانه سوخت

وضع دنیا هیچ بر دیوانه تاثیری نکرد
بیشتر این برق عبرت خرمن فرزانه سوخت

داغ دل شد رهنمای‌کوه و هامون لاله را
سر به‌ صحرا می‌زند هرکس‌ متاع خانه سوخت

برق‌ ناموس محبت را چو داغ آیینه‌ام
من به خاکستر.نشستم‌گر دل بیگانه سوخت

مستی چشم تورا نازم‌که برق حیرتش
موج‌می را چون‌نگه در دیدهٔ پیمانه سوخت

بسکه خوبان را ز رشک جلوه‌ات داغ است ‌دل
می‌توان از آتش سنگ صنم بتخانه سوخت

دور چشم بد زیانکار زمین الفتم
مزرعی دارم که باید چون سپندم دانه سوخت

آرزوها در نفس خون کرد استغنای دل
ناله در زنجیر از تمکین این دیوانه سوخت

بسمل آن طایرم بیدل‌که درگلزار شوق
چون شرار ازگرمی پرواز بیتابانه سوخت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۰۴

یاد وصلی‌ کردم آغوش من دیوانه ‌سوخت
لاله‌سان از گرمی این می دل پیمانه سوخت

ناله‌ها رفت از دل و احرام آزادی نبست
پرتو خود را در اول شمع این‌ کاشانه سوخت

وقت رندی خوش که در ماتمسرای اعتبار
خرمن ‌هستی چو برق ‌از خنده ی مستانه سوخت

دور دار از زلفش ای مشاطهٔ‌گستاخ‌، دست
آتش این‌ دود نزدیک است خواهد شانه‌ سوخت

عشق هرجا در خیال مجلس ‌آرایی نشست
هر دو عالم در چراغ کلبهٔ دیوانه سوخت

ما نه ‌تنها در شکنج جسم‌ گردیدیم خاک
ای بسا گنجی ‌که نقد خویش در ویرانه سوخت

اضطراب حال دل‌، ما را به حیرت داغ ‌کرد
آتش این خانه رخت ما برون خانه سوخت

دود هم دستی به دامان شرار ما نزد
آخر از بی ریشگی در مزرع ما دانه سوخت

تا سواد سطری از رمز وفا روشن شود
صد نفس باید به تحقیق پر پروانه سوخت
عالمی بیدل به‌ حرف یکدگر آرام باخت
غفلت ما هم دماغ خواب در افسانه سوخت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۰۵

آن شعله‌که در دل شرر عشق وهوس ریخت
گرد ‌نفسی بودکه رنگ همه‌کس ریخت

صد دشت ز خویش آن طرفم ازتپش دل
شمع ره‌گمگشتگی‌ام سعی جرس‌ ریخت

فریادکه نقشی ندمانید حبابم
تا دم زدم این آینه ازتاب نفس ریخت

صدخلد حلاوت پی پرواز هوس رفت
شیرینی جانم همه درراه مگس ریخت

شرمندهٔ صیاد خودم چون نفس صبح
کزنیم تپش‌گرد من ازچاک قفس ریخت

معموری بنیاد جسد بر سر هیچ است
آتشکده‌ها رنگ بنایی‌ست‌که خس ریخت

هم قافلهٔ -‌سیرت سرشار نگاهیم
گرد ره ما سرمه به آواز جرس ریخت

برداشتن ازکوی توام صرفه ندارد
خوهدکف‌خاکم‌به‌سر و چشم‌عسس ریخت

در خانه همان بار به دوشم چه توان‌کرد
معمار ازل رنگ بنایم ز نفس ریخت

درس ورق عجز من امروز روانی‌ست
رنگم به‌رهت ساز قدم‌کرد ز بس ریخت

غافل نشوی از دل افسردهٔ بیدل
خونی‌ست درین‌پرده‌که باید به هوس ریخت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۰۶

بیتابی عشق این همه نیرنگ هوس ریخت
عنقا پری افشاندکه توفان مگس ریخت

مستغنی‌گشت چمن و سیر بهاریم
بی‌بال و پریها چقدرگل به قفس ریخت

از تاب و تب حسرت دیدار مپرسید
دردیده چوشمعم نگهی‌پر زد و خس ریخت

ازیک دو نفس صبح هم ایجاد شفق‌کرد
هستی دم تیغی‌ست‌که خون همه‌کس ریخت‌.

روشنگر جمعیت دل جهد خموشی‌ست
نتوان چو حباب آینه بی‌ضبط نفس ریخت

دنباله دو قلقل مینای رحیلیم
ین باده جنون داشت‌که در جام جرس ریخت

بیدل ز فضولی همه بی‌نعمت غیبیم
آب رخ این مایده‌ها، سیر و عدس ریخت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۰۷

شب ‌که حیرت ‌با خیالت‌ طرح ‌قیل ‌و قال ریخت
همچو شمع از پیکرم یکسر زبان لال ریخت

یک‌ سحر تا نقش‌بندم‌ صد چمن‌رنگم شکست
تا به پروازی رسم اندیشه چندین بال ریخت

همچو دل آیینهٔ ‌وهمی به دست افتاده است
می‌توان از لاف‌هستی یک‌جهان تمثال ریخت

گاه عرض سرنوشت ناتوانیهای من
تا رقم در جلوه آید،‌ کلک قدرت نال ریخت

یک نفس چون سایه گشتم، غافل از خورشید عشق
بر سراپایم سواد نامهٔ اعمال ریخت

آبم از شرم سماجت پیشگان این چمن
بهر یک لبخنده نتوان آبرو هرسال ریخت

بی‌تب شوقت به رنگ شعله داغ اخگرم
آرمیدنها مرا در قالب تبخال ریخت

رفته‌ام از خویشتن چندانکه می‌آیم هنوز
بیخودی از ماضی‌ام توفان استقبال ریخت

عمر بگذشت و همان ناقدردان جلوه‌ایم
نیستی آیینهٔ ما سخت بی‌تمثال ر‌یخت

صبح این وبرانه‌ایم از فیض نومیدی مپرس
خاک ما بر باد رفت و عالم اقبال ریخت

تا پری افشانده‌ایم از آسمانها برتریم
بسمل رنگیم نتوان خون ما پامال ریخت

کار با عشق ‌است بپدل ورنه ‌در میدان لاف
بوالهوس هم می‌تواند خونی از قیفال ریخت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۰۸

زان اشک‌که چون شمع زچشم‌تر من ریخت
مجلس همه‌رنگین شد و گل در بر من ریخت

آهنگ غروری چو شرر در سرم افتاد
تا چشم به پرواز گشودم پر من ریخت

افسون غنا خواب مرا تلخ برآورد
این آب نمک بود که بر گوهر من ریخت

آن روز که یازید جنون دست حمایت
مو چتر شد و سایهٔ ‌گل بر سر من ریخت

عمری‌ست سراغ دل گمگشته ندارم
یارب به‌کجا این ورق از دفتر من ریخت

چون شعله پس از مرگ به خود چشم‌ گشودم
برروی من آبی‌ست‌که خاکستر من ریخت

اشکم ز تنک‌مایگی‌ام هیچ مپرسید
تا جرعه فشانم به زمین ساغر من ریخت

فریادکه چون شمع به جایی نرسیدم
یک لغزش مژگان به همه پیکر من ریخت

چون سایه ز بیمار ادب دست بداربد
افتادگیی بود که بر بستر من ریخت

بیدل دیت آب رخ خود زکه خواهم
این خون قناعت طمع‌ کافر من ریخت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 41 از 283:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA