انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 43 از 283:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۴۱۹

زهی ‌خمخانهٔ حیرت‌،‌کلام‌ هوش تسخیرت
دماغ موج می‌، آشفتهٔ نیرنگ تقریرت

حدیث شکوه با این سادگی نتوان رقم کردن
گهر حل‌کردنی دارد مدادکلک تحریرت

شکایت‌نامهٔ بیداد محو بال عنقا شد
هنوز از ناله‌ام پرواز می‌خواهد پر تیرت

گرفتار وفا ننگ رهابی برنمی‌دارد
همه گر ناله گردم برنمی‌آ‌یم ز زنجیرت

جهانی در تغافلخانهٔ نازت جنون دارد
چه سحر است اینکه در خوابی و بیداری‌ست تعبیرت

نمی‌دانم‌چه‌دارد با شکست شیشهٔ رنگم
نگاه بیخودی هنگامهٔ میخانه تعمیرت

خیال صید لاغر انفعالی در کمین دارد
ز شرم خون من خواهد عرق برد آب شمشیرت

تحیرگر همه آیینه سازد دشت امکان را
نمی‌گردد حریف‌ وحشت تمثال نخجیرت

دو عالم رنگ و یک گل اختراع صنع نازست این
قیامت می‌کشد کلک فرنگستان تصویرت

به پیری‌گشت بیدل طرزانشای تو شیرینتر
ندانم اینقدر لعل‌که قند آمیخت با شیرت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۲۰

چوگوید آینه‌ام شکر خوش معاشی حیرت
زجلوه باج‌گرفتم به بی‌تلاشی حیرت

به مکتبی‌که ادب وانگاشت سر خط نازت
نخواند جوهرآیینه جز حواشی حیرت

هزار آینه طاووس می‌پرم به خیالت
بهشت‌کرد جهان را چمن تراشی حیرت

شبی در آینه، سیر شکوه حسن توکردم
نمی‌رسم به‌خود اکنون ز دور باشی حیرت

به غیر محو شدن قدردان جلوه چه دارد
گلاب بزم توایم از نیاز پاشی حیرت

به علم و فضل منازیدکاین صفاکده دارد
به قدر جوهر آیینه بدقماشی حیرت

در آن مکان‌که به‌صیقل رسد حقیقت بیدل
ترحم است به حال جگرخراشی حیرت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۲۱

آمد ورفت نفس نیرنگ توفان بلاست
موج این‌دریا به‌چشم اهل‌عبرت اژدهاست

هرچه‌کم‌کردیم از خبث اعتبار ما فزود
کاهش جزو نگین شهرت فروش نامهاست

تا ز نقش پای‌گلگون بیستون دارد سراغ
کوهکن را در نظر، هر سنگ‌، لعل بی‌بهاست

عشق دوراست ازتسلی ورنه مجنون مرا
نقش پای ناقه هم آیینهٔ مقصد نماست

طرهٔ اوبسکه در خون دل ما غوطه زد
چون رگ‌گل‌شانه‌هم‌انگشت‌در رنگ حناست

در طریق جستجو هر نقش پایم قبله‌ای‌ست
غرقهٔ‌این‌بحر را، هر موج، محراب دعاست

می‌توان کردن ز بیرنگی سراغ هستی‌ام
ناله‌ام‌، آیینهٔ تمثال من لوح هواست

زین‌کدورت رنگ بنیادی‌که داری در نظر
سایه می‌بینی نمی‌فهمی‌که نورت زیرپاست

منت صیقل به صد داغ‌کدورت خفتن است
بی‌صفایی نیست تا آیینهٔ ما بی‌صفاست

سایه‌ایم از دستگاه ما سیه‌بختان مپرس
آنکه روزش از دل شب برنیامد روز ماست

احتیاج است آنچه بیماری مقررکرده‌اند
درد اگر بر دل‌گران است از تقاضای دواست

معنی آشفتگی بیدل ز زلف یارپرس
نسخهٔ فکر پریشان جمع در طبع رساست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۲۲

اضطراب نبض دل تمهید آهنگ فناست
شعله‌در هر پر فشاندن‌اندکی‌از خود جداست

شخص پیری نفی هستی می‌کند هشیار باش
صورت قد دوتا آیینهٔ ترکیب لاست

زین‌چمن بر دستگاه‌رنگ نتوان دوخت چشم
غنچه تا ناخن به خون دل نشوید بی‌حناست

هیچ‌کس چون ما اسیر بی‌تمیزیها مباد
مشت خاکی درگره داریم‌کاین آب بقاست

خاک‌گشتیم و غبار ما هوایی درنیافت
آنکه بر خمیازه حسرت می‌کشد آغوش ماست

حاصل کونین پامال ندامت کردنی‌ست
دانهٔ کشت امل را سودن دست آسیاست

رشحهٔ ابر نیازم غافل از عجزم مباش
سجدهٔ‌من ریشه‌دارد هرکجا مشتی گیاست

شوق‌درکار است‌وضع‌این و آن منظور نیست
با نگه هر برگ این‌گلشن به رنگی آشناست

بند بندم فکرآن موی میان درهم شکست
ناتوانی هرکجا زور آورد زورآزماست

داغ می‌بالدکه دل خلوتگه جمعیت است
ناله می‌نالدکه اینجا جای آسایش‌کجاست

رهروان تمهید پروازی‌که می‌آید اجل
دودها از خود برون تازی‌که آتش در قفاست

بیدل از نیرنگ اسباب من و ما غافلی
اینگه صبح زندگی فهمیده‌ای روز جزاست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۲۳

ای عدم‌پرورده لاف هستی‌ات جای حیاست
بی‌نشانی را نشان فهمیده‌ای تیرت خطاست

سایه را وهم بقا در عجز خوابانیده است
ورنه یک گام از خو‌دت آن‌سو جهان کبریاست

شبنم این باغ مژگانی ندارد در نظر
گر تو برخیزی ز خود برخاستنهایت عصاست

بی‌خمیدن از زمین نتوان گهر برداشتن
آنچه بردارد دلت زین خاکدان قد دوتاست

‌نقص بینایی‌ست کسب عبرت از احو‌ال مرگ
چشم اگر باشد غبار زندگی هم توتیاست

خودسریهااز مقام امن دور افتادن است
ناله تا انداز شوخی می‌کنداز دل جداست

جز‌فنا صورت نبندد اعتبار زندگی
گو بنالد یا به خود پیچد نفس جزو هواست

خیرها را جلوهٔ شر می‌دهد چرخ دورنگ
پشت‌کاغذ در نظر چپ می‌نماید نقش راست

بسکه تنگی‌کرد جا بر خوان انعام فلک
میهمانان هوس را خوردن پهلو غذاست

اوج دولت سفله‌طبعان را دو روزی بیش نیست
خاک اگر امروز بر چرخ است فردا زیر پاست

نازنینان فارغ از آرایش مشاطه‌اند
حسن معنی را همان رنگینی معنی حناست

حرف سردی‌کوه تمکین را ز جا برمی‌کند
از نسیمی خانهٔ بیتابی دریا پپاست

عجز طاقت سد راه رفتن از خویشم نشد
بیدل از واماندگی سر تا به پای شمع‌ پاست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۲۴

تهمت‌افسردگی بر طینت عاشق خطاست
ناله هرجا آینه گردید آزادی‌نماست

بی‌فنا مشکل‌که‌گردد دل به عبرت آشنا
چشم این آیینه را خاکستر خود توتیاست

شرم باید داشتن از شوخی آثار شرم
چون عرق بی‌پرده‌گردد لغزش پای حیاست

تا توان آزاد بودن دامن عزلت مگیر
موج را در هر تپش بر وضع‌گوهر خنده‌هاست

جام آب زندگی تنها به‌کام خضر نیست
درگداز آرزو هم جوش دریای بقاست

معنی دود ازکتاب شعله انشا کرده‌اند
هرکجا او جلوه دارد ناز هستی مفت ماست

هرکه را از نشئهٔ معنی‌ست سیری خامش است
ساغر لبریز اگر صدلب‌گشاید بی‌صداست

عالمی سرگشته است از اضطراب گریه‌ام
اشک من سرچشمهٔ د‌وران چندین آسیاست

می‌کند هر جزوم از شوق توکار آینه
خامهٔ تصویرم و هر موی من صورت‌نماست

گر برآید ازصدف‌گوهر اسیر رشته است
خانه و غربت دل آگاه را دام بلاست

کی پریشان می‌کند باد غرور اجزای من
نسخهٔ خاک مراشیرازه نقش بوریاست

اینقدر چون شمع از شوق فنا جان می‌کنم
باکمال سرکشی سعی نگاهم زیرپاست

نقش چندین عبرت از عنوان حالم روشن است
شعلهٔ جوالهٔ من مهر طومار فناست

بیدل از مشت غبار ما دل خود جمع‌کن
شانه‌‌ی این طرهٔ آشفته در دست هواست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۲۵

خط لعلت غبار حیرت‌افزاست
زمرد از رگ این لعل پیداست

ز غارت‌کاری دور نگاهت
به روی باده رنگ نشئه عنقاست

ز بیدادت بهار ناز رنگین
ز رفتار تو کار فتنه بالاست

در آن محفل‌که درد عشق ساقی‌ست
تمنا باده است و ناله میناست

هنرجمعیت ما را برآشفت
ز جوهر نسخهٔ آیینه اجزاست

بهار عجز امکان را کفیلیم
شکست هرچه باشد خندهٔ ماست

سراسر خوب غفلت می‌پرستیم
خیال پوچ سخت افسانه پیراست

زکف‌، گرداب‌، دارد پنبه درگوش
که غافل از خروش موج دریاست

فنا سامان‌کن و مست غنا باش
که در خاک آنچه می‌خواهی مهیاست

به هرجا دامی افکنده‌ست صیاد
بهار نرگسستان تمناست

برون میتاز از این نه حلقه زنجیر
جنون عاشقان یک نشئه بالاست

سحر درپرتو خورشید محو است
به هرجا طبع‌، روشن شدم نفس‌کاست

ز رنگین جلوه‌های یار بیدل
رگ‌گل دسته بند حیرت ماست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۲۶

خیالی سد راه عبرت ماست
گر این دیوار نبود خانه صحراست

من وپیمانهٔ نیرنگ‌کثرت
دماغ وحدتم اینجا دو بالاست

شرر خیزست چشم از اشک‌گرمم
به رنگ داغ جامم شعله‌پیماست

نخواندم غیر درس بی‌نشانی
ورق‌های کتابم بال عنقاست

نی‌ام خاتم‌، ولی از دولت عشق
خط پیشانی من هم چلیپاست

بکن حفظ نفس تا می‌توانی
که نخل زندگی‌، زین ریشه برپاست

چو دل روشن شود، هستی غبار است
نفس‌، در خانهٔ آیینه رسواست

شدم خاک و غبارم هیچ ننشست
هنوزم ناله‌های درد پیداست

سبک بگذر ز دلهای اسیرا‌ن
که تمکین تو سنگ شیشهٔ ماست

فلک‌، گرد خرام کیست‌، یارب
ز پا ننشست تا این فتنه برخاست

به رنگ آبله عمری‌ست بیدل
ز خجلت دیدهٔ من در ته پاست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۲۷

رفتن عمر ز رفتار نفسها پیداست
وحشت موج‌ ، تماشای خرام دریاست

گردبادی که به خود دودصفت می پیچد
نفس سوختهٔ سینهٔ چاک‌ صحراست

جوهر آینه افسرده ز قید وطن است
عکس راگرد سفرآب رخ نشو و نماست

ازگهر موج محال است تراود بیرون
گره تار نظر چشم حیاپیشهٔ ماست

قطع سررشتهٔ پرواز طلب نتوان‌کرد
بال اگر سلسله کوتاه کند ناله‌ رساست

نرگس مست تو را در چمن حسن ادا
می شوخی همه در ساغر لبریز حیاست

بس که بی‌آبله گامی نشمردم به رهت
آب آیینه ز نقش قدمم چهره‌گشاست

اعتبار به خود آتش زدنم سهل مگیر
قد شمع از همه‌کس یک سر و گردن بالاست

ای تمنا مکن از خجلت جولان آبم
عمرها شد چوگهر قطرهٔ من آبله‌پاست

هیچکس نیست زباندان خیالم بیدل
نغمهٔ پرده دل از همه آهنگ جداست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۲۸

ز آهم نخل حسرت شعله بالاست
چراغ مرده را آتش مسیحاست

به خاموشی سر هر مو زبانی‌ست
ز حیرت جوهر آیینه‌گویاست

دل فرهاد آب تیغ‌ کوه است
سر مجنون گل دامان صحراست

رموز دل توان خواند از جبینم
مثال هرکس از آیینه پیداست

زبان لال‌است‌، حیرانم‌جه می‌گفت
طلب‌ خون‌ شد نمی‌دانم چه می‌خواست

مشو غافل ز رمز هستی من
شکست این حباب آغوش دریاست

بساط حیرت آیینه داریم
جبین عجز فرش خانهٔ ماست

نه‌تنها ما و تو داغ جنونیم
فلک هم حلقه‌ای از دود سوداست

جهان نیرنگ حسن بی‌نشانیست
اگر آیینه گردی سادگیهاست

هوس تعبیری خواب امل چند
ز فرصت غافلی امروز فرداست

درین محفل گداز اشک شمعیم
نشاط از هرکه باشدکاهش از ماست

به دریای الم بیدل حبابیم
بنای ما به آب دیده برپاست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 43 از 283:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA