انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 45 از 283:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۴۳۹

گردی ز خویش رفتن ما هیچ برنخاست
چون گل درای قافلهٔ رنگ بیصداست

تا سر نهاد‌ه ایم به خاک در نیاز
مانند سایه جبههٔ ما محو نقش پاست

بنیاد ما چو غنچه طلسم هوای توست
تا سر بجاست بوی خیال تو مغز ماست

کس رایگان نچید گل از باغ اعتبار
آب عقیق و نشئهٔ می نیز خونبهاست

عارف شکست رنگش از آگاهی‌ست و بس
بوی رسیدگی به ثمر سیلی جفاست

آن‌کیست فکر بی‌بری از پاش نفکند
از سایه سرو نیز درین بوستان دوتاست

ما را فنا شکنجهٔ پرواز شوق نیست
شبنم دمی‌که رفت ز خود جوهر هواست

ناآشنای صورت واماندگان نه‌ایم
ما رابه قدر آبله‌، آیینه زیر پاست

شوق فسرده از نگهی تازه می‌شود
یک برگ کاه شعلهٔ وامانده را عصاست

عمری‌ست ناز آینهٔ عجز می‌کشیم
رنگ شکسته هم به مزاج دل آشناست

هرچند ما به‌گرد خرامش نمی‌رسیم
برگشته است آن مژه امیدها رساست

بیدل چو نی ز ناله نداریم چاره‌ای
تا راه جنبشی زنفس درگلوی ماست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۴۰

ما و من شور گرفتاریهاست
ربشهٔ دانهٔ زنجیر صداست

ازگل و سبزه این باغ مپرس
عالمی پا به‌ گل و سر به هواست

. قید ما شاهد آزادی اوست
طوق قمری همه دم سرونماست

محرمان غنچهٔ باغ ادبند
چشم واکردن ما ترک حیاست

عجز در هیچ مکان پنهان نیست
آبله زیر قدم هم رسواست

خلق در حسرت بیکاری مرد
دست و پای همه مشتاق حناست

چه ستم بود که دل صورت بست
عمرها شد گهر از بحر جداست

معنی از لفظ‌، صفا می‌خواهد
آتش سنگ به فکر میناست

برق معنی به سیاهی نزند
خط اگر جلوه دهد دورنماست

کعبه و دیر تسلیکده نیست
درد نایابی مطلب همه جاست

منکر قد دو تا نتوان بود
آنچه برداردت از خویش عصاست

فکر جمعیت دل چند کنید
رشتهٔ حسرت این عقد رساست

آن قیامت‌که اجل می‌گوبند
اگر امرور نباشد فرداست

کاش چون شمع نخندَد سحرم
سوختن باز در این بزم ‌کجاست

بی دل از یاس ندارپم گریز
جز دل ما دو جهان در بر ماست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۴۱

نسبت اشراف با دونان خطاست
سر اگرگردید نتوان‌گفت پاست

آه بی‌تاثیرما راکم مگیر
هرکجا دودی است آتش در قفاست

بی‌جفای چرخ دل را قدر نیست
روسفیدیهای تخم از آسیاست

تیره‌بختی خال روی عاجزیست
بر زمین‌ گر سایه باشد خوش ‌اداست

پیش ما آزادگان دشت فقر
دامگاه مکر نقش بوریاست

عاجزی هم بال شهرت می‌کشد
بو شکست ساغر گل را صداست

بهر عبرت سرمه‌ای درکار نیست
یک قلم اجزای عالم توتیاست

بیخودی دل را عمارت‌گر بس است
خانهٔ آیینه از حیرت بپاست

گر ز خود رستی نه ‌صید است ‌و نه دام
چون شرر از سنگ بر در زد هواست

بی‌تمیزی از مذلت فارغ است
تا ز حاجت نیستی آگه غناست

پیرگشتی از فنا غافل مباش
صورت قد دو تا ترکیب لاست

های و هوی محفل فغفور چند
موی چینی طاق نسیان صداست

بیدل از آیینه عبرت ‌گیر و بس
تا نفس باقی بود دل بی‌صفاست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۴۲

نشئهٔ هستی به دور جام پیری نارساست
قامت خم گشته خط ساغر بزم فناست

اهل معنی در هجو‌م اشک‌، عشرت چیده‌اند
صبح را در موج شبنم خندهٔ دندان‌نماست

عافیت خواهی‌، وداع آرزوی جاه ‌کن
شمع این بزم از کلاه خود به‌کام اژدهاست

گر ز اسرار آگهی کم نیست قصان ازکمال
*ن خط پ‌*‌بار خواندی ابدایت‌ه انتهاست

بعد مردن هم نی‌ام بی‌حلقهٔ زنجیر عشق
هر کف خاکم به دام‌ گردبادی مبتلاست

موی‌پیری‌می‌کشد مارا به‌طوف‌نیستی
شعله‌سان خاکستر ما جامهٔ احرام ماست

سینه‌صافان را هنر نبود مگر اسباب فقر
جو‌هر اندر خانهٔ آیینه نقش بوریاست

گر ز دامن پا کشیدی دست از آسایش بدار
چون سخن از لب‌ قدم‌ بیرون نهد جزو هواست

دستگاه از سجدهٔ حق مانع دل می‌شود
دانه را گردنکشی سرمایهٔ نشو و نماست

دوزخ نقد است دور از وصل جانان زیستن
بی‌تو صبحم شام‌مرگ و شام ‌من روز جزاست

شوق می‌بالد خیال ماحصل منظور نیست
جستجو بی‌مقصداست‌وگفتگو بی‌مدعاست

در عدم ‌هم‌ کم نخواهد گشت بیدل وحشتم
شعله خاکستر اگر شد بال پروازش رساست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۴۳

نفس محرک جسم به غم فسرده ماست
غبار خاک‌نشین را، ر‌م نسیم عصاست

مرا معاینه شد از خط شکستهٔ موج
که نقش پا‌ی هوا سرنوشت این ‌دریاست

به کنه مطلب عجزم کسی چه پردازد
لب خموش طلسم هزار رنگ صداست

چو سرو بی‌طمع از دهر باش و سر بفراز
که نخل بارور از منت ‌زمانه دوتاست

من از مرورت طبع کریم دانستم
که آب ‌گشتن بحر اینقدر ز شرم سخاست

ز دام صحبت مردم رهایی امکان نیست
کسی‌که‌گوشه‌گرفت از جهانیان عنقاست

چو جام طرح خموشی فکن‌ که مینا را
هجوم خنده صدای شکست رنگ حیاست

فراق آینهٔ زنگ خورده هستیست
دمی که جلوه‌کند آفتاب سایه کجاست

همان حقیقت هیچ است نقش کون و مکان
به هرجه می نگری یک سراب جلوه‌ نماست

زبان طعن نگردد غبار مشرب ما
هجوم خار همان زیب دامن صحراست

به پاس دل همه جا خون سعی باید خورد
که راه بر سر کوه است و بار ما میناست

به فکرمصرع موزون چه غم خورد بیدل
خیال سرو تواش دستگاه طبع رساست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۴۴

نقش دیبای هنر فرش ره اهل صفاست
عافیت در خانهٔ آیینه نقش بوریاست

تا تبسم با لب‌ گلشن ‌فریبت آشناست
از خجالت غنچه را پیراهن خوبی قباست

نی همین آشفته‌ای چون زلف داری روبه‌رو
همچو کاکل نیز یک جمع پریشان در قفاست

عمرها شد کز تمنای بهار جلوه‌ات
بلبلان را درچمن هر برگ‌گل دست دعاست

کشتهٔ تیغ تمنا را درین گلزار شوق
همچو گل یک ‌خنده ‌زخم‌شهادت خونبهاست

غنچه تا دم می‌زند موج شکست آینه است
دانهٔ دل را خیال‌ گردش رنگ آسیاست

تا ز چشم التفات تیغ او افتاده‌ام
بخیه را بر روی زخمم خنده دندان نماست

غافل از عبرت ‌فروشیهای عالم نیستم
هرکف‌خاکی اپن‌صحرا به چشمم توتیاست

روشن است ازبند بندم وحشت احوال دل
هر گره در کوچهٔ نی ناله‌ای را نقش پاست

عاجزی را پیشوای سعی مقصد کرده‌ایم
بیشترنقش قدم ما را به منزل رهنماست

همچو دندان‌سخت‌رویان‌سنگ‌مینای خودند
چون زبان نرمی ملایم‌طینتان را مومیاست

بی به عشرت بردن است از سختگیریهای دهر
نام را نقش نگینی نیست نقب خنده‌هاست

گرنه مخمورگرفتاربست زلف مهوشان
بیدل‌از هرحلقه ‌در خمیازه ‌حسرت چراست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۴۵

نه جاه مایهٔ عصیان نه مال غفلت‌زاست
همین نفس‌ که تواش صید الفتی دنیاست

کسی ستمکش نیرنگ اتحاد مباد
تو بیوفا نه‌ای اما جدایی تو بلاست

جنون پیامی اوهام داغ یاسم کرد
امید می‌تپد و نامه در پر عنقاست

به وهم نشئهٔ آزادگی گرفتاریم
چو صبح آن‌چه قفس موج‌می‌زند پر ماست

به خاک میکده اعجاز کرده‌اند خمیر
ز دست هرکه قدح ‌گل ‌کند ید بیضاست

چمن ز بندگی حسن اگر کند انکار
خط بنفشه ‌گواه‌، مهر داغ لاله بجاست

حجاب پرتو خورشید سایه می‌باشد
چه جلوه‌ها که نه در غفلت تو ناپیداست

عنان لغزش ما بیخودان‌ که می‌گیرد؟
چو اشک وحشت ما را هجوم آبله‌پاست

تو ساکنی و روان است اراده مطلق
به هر کنار که ‌کشتی رود قدم دریاست

کجاست غیر جز اثبات ذات یکتایی
تویی در آینه دارد منی‌که از تو جداست

همین تو،هم وجدان دلیل محرومیست
که تو نیافتنی و نیافتن همه راست

ز دستگیری خلق اینقدر زمینگیرم
عصا گر نتوان یافت می‌توان برخاست

ز بس گذشته‌ام از عرض کارگاه هوس
به خود گرم نظر افتد نگاه رو به قفاست

مگیر دامن اندیشهٔ دگر بیدل
که دست باده‌کشان وقف‌گردن میناست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۴۶

یاد آن جلوه ز چشمم‌ گره اشک‌ گشاست
شوق دیدار پرستان چقدر آینه ‌زاست

نذر کویی ‌ست غبار به هوا رفته‌ ی من
باخبر باش که دنبالهٔ این سرمه‌رساست

پیری‌ام سر خط تحقیق فنا روشن‌ کرد
حلقهٔ قامت من عینک نقش‌ کف پاست

خلوت‌آرای خیال ادب دیداریم
هرکجا آینه‌ای هست غبار دل ماست

آنقدرسعی به آبادی ما لازم نیست
خانهٔ چشم به امداد نگاهی برپاست

خاک هم شوخی‌اندز غباری دارد
شرط افتادگی آن است ‌که نتوان برخاست

آتش از چهرهٔ زرین اثر زر ندهد
دین به دنیا مفروشید که دنیا دنیاست

غنچه زان پیش که آهنگ نفس ساز کند
جرس قافلهٔ رنگ طرب‌، یأس نو است

شوکت حسن‌ که لشکرکش نازست اینجا
عمرها شد صف مژگان بتان رو به قفاست

بینوا نیست دل از جوش‌کدورت بیدل
شیشه را سنگ ستم آینهٔ حسن صداست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۴۷

بازگردون در عبیرافشانی زلف شب است
سرمهٔ‌خط‌که امشب نور چشم‌کوکب است

تشنگان وادی امید را ترکن لبی
ای‌که‌جوش‌چشمهٔ‌خضرت‌به‌چاه‌غبغب است

یاد زلفت‌گر نباشد دل تپش آواره نیست
طایر ما را پریشانی ز پرواز شب است

مدت بیماری امکان‌که نامش زندگی‌ست
یک‌نفس تحریک‌نبض وی‌شررگرد تب است

هرکه را دیدیم درس وحشت ازبر می‌کند
مخمل آفاق طفلان جنون‌را مکتب است

جان بیرنگی‌ست هرکس بگذرد از قید جسم
ناله چون از لب برون آمد هوایش قالب است

از فریب سرمه‌ساییهای آن چشم سیاه
سرمه‌دان را میل انگشت تحیر بر لب است

ذره‌ای در دشت امکان از هوس آزاد نیست
صبح و شام اینجا غبارکاروان مطلب است

نیست‌تشویش خر و بارت به غیر از عذر لنگ
گرتوانی رفتن از خود بیخودی هم مرکب است

در بیابانی که ما راه طلب گم‌کرده‌ایم
کرم شبتابی اگردر جلوه آیدکوکب است

جز شکست بیضه تعمیرپرپروز نیست
گر ز خودداری دلت وارست مذهب‌مشرب است

بر لب اظهار بیدل مهر خاموشی‌است لیک
سینهٔ‌ما چون خم‌می‌گرم جوش‌یارب است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۴۸

تیره‌بختی چون هجوم آرد سخن مهر لب است
سرمهٔ لاف جهان‌گل‌کردن دود شب است

احتیاج ما سماجت پیشهٔ اظهار نیست
آنچه ماگم‌کرده‌ایم از عرض مطلب‌، مطلب است

تا چکیدن اشک را باید به مژگان ساختن
چون روان شد درس طفل ما برون مکتب است

من‌کی‌ام تا در طلب چون موج بربندم‌کمر
یک نفس جانی‌که دارم چون حبابم برلب است

رنج مهمیزی نمی‌خواهد سبک جولانی‌ام
همچو بوی گل همان تحریک آهم مرکب است

امتحان کردیم در وضع غرور آرام نیست
شعله ازگردنکشی سرگشتهٔ چندین تب است

کینه‌اندوزی ندارد صرفهٔ آسودگی
عقدهٔ دل چون به هم پیوست نیش عقرب است

بی‌نیازان را به سیر و دور اخترکار نیست
آسمان اوج همت سیر چشم ازکوکب است

طاعت مستان نمی‌گنجد به خلوتگاه زهد
دامن صحرا مصلای نماز مشرب است

موج این دریا تکلف‌پرورگرداب نیست
طینت آزاد بیرون تاز وهم مذهب است

دل به صد چاک جگرآغوش فیضی وانکرد
صبح ما غفلت سرشتان شانهٔ زلف شب است

همچو عکس آیینه‌زار دهر را سرمایه‌ام
رفتن رنگم تهی‌گردیدن صد قالب است

ناله‌ام بیدل به قدر دود دل پر می‌زند
نبض‌را گر اضطرابی هست درخوردتب‌است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 45 از 283:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA