انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 47 از 283:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۴۵۹

غلغل صبح ازل از دل عالم برخاست
کاتش‌ افتاد در بن ‌خانه ‌و آدم برخاست

خلقی از دود تعین به جنون ‌گشت علم
شمعهاگل به سر از شوخی پرچم برخاست

صنعتی داشت محبت‌که ز مضراب نفس
صد قیامت به خروش آمد و مبهم برخاست

نه همین اشک چکید ازمژه وخفت به خاک
هرچه افتاد ز چشم تر ما،‌ کم برخاست

جوهر عقل درین ‌کارگه هوش‌ گداز
دید خوابی که چو بیدار شد ابکم برخاست

بال افسرده به تقلید چه پرواز کند
مژه بیهوده ز نظارهٔ مقدم برخاست

عهد نقش قدم و سایه به عجز است قدیم
گر به‌گردون رسم از خاک نخواهم برخاست

فکر جمعیت دلها چقدر سنگین بود
آسمانها ته این بارگران خم برخاست

تاب یکباره برون آمدن از خوبش‌ کراست
شمع برخاست ازین محفل وکم‌کم برخاست

خاک خشکی به سر مزرع ما ریختنی ‌ست
ابر چون‌ گَرد ازین بادیه بی‌غم برخاست

کس ندانست ازین بزم کجا رفت سپند
دوش با ناله دلی بود که توأم برخاست

گرد جولان توام لیک ندرد طاقت
آنقدر باش که من نیز توانم برخاست

به چه امید کنون پا به تعلق فشریم
تنگ‌شد آن‌همه این خانه‌که دل هم برخاست

چون سحر بیدل از اندیشهٔ هستی بگذر
از نفس هرکه اثر یافت ز عالم برخاست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶۰

سوخت دل در محفل تسلیم و از جا برنخاست
شمع را آتش ز سر برخاست ازپا برنخاست

در تماشاگاه عبرت پر ضعیف افتاده ایم
بی‌عصا هرچند مژگان بود از ما برنخاست

می‌رود خلق از خود و برجاست آثار قدم
عالمی عنقا شد وگردی ز عنقا برنخاست

تا به قصرکبریا چندین فلک طی‌کردن‌ست
نردبانی چند بیش آنجا مسیحا برنخاست

آسمان هم اعتباری دارد از آزادگی
کرکسی برخاست از دنیا ز دنیا برنخاست

بیدماغی دیگر است و عرض همتها دگر
از جهان ‌زینسان که‌ دل ‌برخاست‌ گویا برنخاست

پا به سنگ و دعوی پرواز ننگ اگهی‌ ست
نام هرگز جز در افواه از نگینها برنخاست

ما و من از صاف‌طبعان انفعال فطرت است
تا فرو ناورد سر، قلقل ز مینا برنخاست

تهمت وضع غرور از ناتوانی می‌کشیم
ناله تعظیم غم دل بود از ما برنخاست

دامن دل از غبار آه چین پیدا نکرد
از تلاش ‌گربادی چند صحرا برنخاست

بیدل از نشو و نمای ما کسی آگاه نیست
آبله نبر قدم فرسوده شد پا برنخاست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶۱

بی‌شکست از پردهٔ سازم نوایی برنخاست
ناامیدی داشتم دست دعایی برنخاست

سخت بی‌رنگ است نقش وحدت عنقایی‌ام
جستجوها خاک شد گردی ز جایی برنخاست

اشک مجنونم‌که تا یأسم ره دامان‌گرفت
جز همان چاک‌گریبان رهنمایی برنخاست

هرکه‌ازخودمی‌رودمحمل به‌دوش‌حسرت‌است
گرد ما واماندگان هم بی‌هوایی برنخاست

جزنفس در ماتم دل هیچ‌کس دستی نسود
از چراغ‌کشته غیر از دوده‌هایی برنخاست

قطع اوهام تعلق آنقدر مشکل نبود
آه از دل نالهٔ تیغ آزمایی برنخاست

عجز و طاقت جوهرکیفیت یکدیگرند
برکرم ظلم است اگر دست‌گدایی برنخاست

دیگر از یاران این محفل چه باید داشت چشم
صد جفا بردیم و زینها مرحبایی برنخاست

ساز ما عاجزنوایان دست برهم سوده بود
عمر در شغل تأسف رفت و وایی برنخاست

خاک شد امید پیش از نقش بستنهای ما
شعله تا ننشست داغ از هیچ جایی برنخاست

جلوه درکار است اما جرأت نظاره‌کو
از بساط عجز ما مژگان عصایی برنخاست

در زمین آرزو بیدل املها کاشتیم
لیک غیر از حسرت نشو و نمایی برنخاست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶۲

زیر گردون طبع آزادی نوایی برنخاست
بسکه پستی‌داشت این‌گنبد صدایی برنخاست

هرکه دیدیم از تعلق در طلسم سنگ بود
یک شرر آزاده‌ای از خود جدایی برنخاست

عمر رفت و آه دردی از دل ما سر نزد
کاروان بگذشت و آواز درایی برنخاست

اینکه می‌نالیم عرض شکوهٔ بیدردی‌ست
ورنه از ما نالهٔ درد آشنایی برنخاست

کشتی خود با خدا بسپار کز توفان یاس
عالمی شد غرق و دست ناخدایی برنخاست

در هجوم‌ آباد ظلمت سایه پُر بی ‌آبروست
مفت خود فهمید اگر اینجا همایی برنخاست

مفلسان را مایهٔ شهرت همان دست تهی‌ست
تا به قید برگ بود از نی نوایی برنخاست

خوش نگون‌بختم که در محراب طاق ابروش
دیده‌ام را یک مژه دست دعایی برنخاست

دهر اگر غفلت رواج جهل باشد باک نیست
جلوه‌ها بیرنگ بود آیینه‌رایی برنخاست

خاطر ما شکوه‌ای از جور گردون سر نکرد
بارها بشکست و زین مینا صدایی برنخاست

گر زمین برخیزد از جا نقش پا افتاده است
زین طلسم‌عجز چون‌من بی‌عصایی برنخاست

در هوای مقدمش بیدل به خاک انتظار
نقش پا گشتیم لیک آواز پایی برنخاست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶۳

تنم ز بند لباس تکلف آزاد است
برهنگی بi برم خلعت خداداد است

نکرد زندگی‌ام یک دم از فنا غافل
ز خود فرامشی من همیشه دریاد است

هجوم شوق ندانم چه مدعا دارد
ز سینه تا سرکویت غبار فریاد است

چه نقشهاکه نبست آرزو به پردهٔ شوق
خیال موی میان توکلک بهزاد است

مشو ز نالهٔ نی غافل ای نشاط‌پرست
که شمع انجمن عمر روشن از باد است

حدیث زهد رهاکن قلندری آموز
چه جای دانهٔ تسبیح و دام اوراد است

صفای سینه غنیمت‌شمار و عشرت‌کن
که کار تیره‌دلان چون غبار بر باد است

ز سایهٔ مژهٔ اوکناره گیر، ای دل
تو خسته بالی و این سبزه دست صیاد است

غبار هستی من ناله می‌دهد بر باد
دگرچه می‌کنی ای اشک وقت امداد است

ز هست خویش مزن دم‌که در محیط ادب
حباب را نفس سرد خویش جلاد است

به قید جسم سبکروح متهم نشود
شرر اگر همه در سنگ باشد آزاد است

نجات می‌طلبی خامشی‌گزین بیدل
که درطریق سلامت خموشی استاد است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶۴

درآن مقام‌که عرض جلال معبود است
غبار نیستی ماست آنچه موجود است

جهان بی‌جهتی قابل تعین نیست
به هرطرف‌که‌اشارت‌کنیم محدود است

مشو محاسب غفلت به علم یکتایی
احد شمردنت اینجا حساب معدود است

خموش تا نفست ما و من نینگیزد
نهال شعله به هرجاست ریشه‌اش دود است

ز نقد و جنس خود آگه نه‌ای درتن بازار
اگر به فهم زبان هم رسیده‌ای سود است

نیاز تا نبری‌، رمز ناز نشکافی
به هرکجا اثر سجده‌ای‌ست مسجود است

بیاض دیدهٔ یعقوب ناامیدی نیست
در انتظار بهی‌، داغ ما نمکسود است

ز سرنوشت مپرسید، منفعل رقمیم
جبین، خطی‌که نشان می‌دهد، نم‌اندود است

قبول اگر طلبی‌، نیستی‌گزین بیدل
که غیرخاک شدن هرچه هست مردود است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶۵

هرچه از مدت هست و بود است
دیرها پیش خرام زود است

نفیت اثبات حقیقت دارد
خاک گشتن همه جا موجود است

اگر از بندگی اگاه شوی
هر طرف سجده کنی معبود است

چشم شبنم همه اشک است اینجا
بوی این ‌گلشن عبرت دود است

رنگ این باغ شکستی دارد
برگ گل دامن چین‌آلود است

خود فروشی اگرت مطلب نیست
به شکست آینه دادن جود است

بی‌تکلف به هوس باید سوخت
چوب تعلیم محبت‌، عود است

سر خط حسن‌که دازد امروز
لوح آیینه بهاراندود است

آنکه آن سوی جهاتش خوانی
تا تو محو جهتی محدود است

بیدل از ظاهر و مظهر بگذر
جلوه‌، تا آینه‌، نامشهود است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶۶

کاهش طبع من از فطرت بیباک خود است
شمع را برق فنا شعلهٔ ادراک خود است

غیر مشکل‌که شود دام اسیران وفا
قفس وحشت صبحم جگر چاک خود است

برنگردیم سر از دایره حیرانی
شبنم ما نگه دیدهء نمناک خود است

رنگ بیتابی دل از نفس من پیداست
گردن شیشهٔ این باده رگ تاک خود است

طوبی اینجا ثمرش قابل دلبستن نیست
زاهد از بیخبری ریشهٔ مسواک خود است

گر دل از شرم‌ کرم آب شود ایثار است
ور نه ‌گوهر همه‌ جا عقده امساک خود است

نیست دل را چو شکست انجمن عافیتی
صدف‌ گوهر ما سینهٔ صد چاک خود است

گردباد از نفس سوخته دامی دارد
صید این بادیه در حلقهٔ فتراک خود است

ضرر و نفع جهان است به نسبت ورنه
زهر در عالم خود صاحب تریاک خود است

دل به خون می‌تپد از شوخی جولان نفس
موج بیتابی این بحر ز خاشاک خود است

شعله را سجده‌گهی نیست چو خاکستر خویش
جبههٔ ما نقط دایرهٔ خاک خود است

بپدل از ساده ‌دلی آینه لبریز صفاست
آب این چشمه ز موج نظر پاک خود است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶۷

نیک و بدم از بخت بدانجام سفید است
چندان‌ که سیاه است نگین نام سفید است

سطری ننوشتم که نکردم عرق از شرم
مکتوب من از خجلت پیغام سفید است

بر منتظران صرفه ندارد مژه بستن
در پرده همان دیدهٔ بادام سفید است

ای غره ی جاه این همه اظهار کمالت
حرفی چو مه نو ز لب بام سفید است

بر اهل صفا ننگ ‌کدورت نتوان بست
این شیر اگر پخته وگر خام سفید است

ناصافی دل آینه‌ ی وصل نشاید
ای بیخردان جامهٔ احرام سفید است

پوچ است تعلق چو ز مو رفت سیاهی
در پینه‌ کنون رشتهٔ این دام سفید است

صبحی به سیاهی نزد از دامن این دشت
چندان که نظر کار کند شام سفید است

از چرخ کهن درگذر و کاهکشانش
فرسودگیی از خط این جام سفید است

از خویش برآ منزل تحقیق نهان نیست
صد جاده درین‌دشت به یک گام سفید است

چون دیدهٔ قربانی‌ات از ترک تماشا
بیدل همه جا بستر آرام سفید است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶۸

تا نفس باقی است دردل ر‌نگ‌کلفت مضمراست
آب این آیینه‌ها یکسرکدورت‌پرور است

فکر آسودن به شور آورده است این بحر را
در دل هر قطره جوش آرزوی‌گوهر است

ساز آزادی همان گرد شکست آرزوست
هرقدر افسرده گردد رنگ سامان پر است

ای حباب بیخبر از لاف هستی دم مزن
صرف‌کم دارد نفس را آنکه آبش بر سر است

دستگاه‌کلفت دل نیست جز عرض‌کمال
چشمهٔ آیینه‌گر خاشاک درد جوهر است

اهل دنیا عاشق جاهند از بی‌دانشی
آتش سوزان به چشم‌کودک نادان زر است

مرگ ظالم نیست غیر از ترک سودای غرور
شعله ازگردنکشی‌کر بگذرد خاکستر است

راز ما صافی‌دلان پوشیده نتوان یافتن
هرچه دارد خانهٔ آیینه بیرون در است

می‌ کند زاهد تلاش صحبت میخوارگان
این هیولای جنون امروز دانش پیکر است

درطلسم حیرت ما هیچ‌کس را بارنیست
چشم قربانی‌کمینگاه خیال دیگر است

گاه‌گاهی گریه منع انفعالم می‌کند
جبهه‌کم دارد عرق روزی‌که مژگانم تر است

بیدل از حال دل‌کلفت نصیب ما مپرس
وای برآیینه‌ای‌کان رانفس روشنگر است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 47 از 283:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA