انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 48 از 283:  « پیشین  1  ...  47  48  49  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶۹

خاک غربت‌کیمیای مردم نیک اختر است
قطره درگرد یتیمی خشک چون شدگوهراست

موج شهرت درکمین خامشی پر می‌زند
مصرع برجسته آهنگی زتار مسطراست

زشتی اعمال دارد برق نفرین در بغل
شاهد حسن عمل را جوش تحسین زیور است

منصب‌گوهرفروشی نیست مخصوص صدف
هر نوایی‌کز لب خاموش جوشدگوهر است

از مآل جستجوهای نفس آگه نی‌ام
اینقدر دانم‌که سیر شعله تا خاکستر است

مهر خاموشی‌ست چون آیینه سرتا پای من
گر به عرض‌گفتگوآیم زبانم جوهر است

این معما جز دم تیغ تو نگشایدکسی
کز هزاران عقده‌ام یک عقدهٔ سودا، سر است

می‌خروشد عشق واز هم می‌گدازد پیکرم
نعرهٔ شیر، این نیستان را، به آتش رهبر است

گر مرا اسباب پروازی نباشدگو مباش
طایر رنگم‌، شکست خاطرم‌، بال و پر است

همچو شبنم در طلسم دامگاه این چمن
مرغ ما را فیض آب و دانه ازچشم تر است

راحت جاوید فقر از جاه نتوان یافتن
خاک ساحل قیمت خودگر شناسدگوهر است

کعبه جو افتاد شوخیهای طاقت ورنه من
هرکجا از پا نشینم آستان دلبر است

جوش دانش اقتضای صافی دل می‌کند
خانهٔ آیینه را جاروب زلف جوهر است

مرگ را در طینت آسوده طبعان راه نیست
آتش یاقوت بیدل ایمن از خاکستر است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۷۰

خاموشی‌ام جنونکدهٔ شور محشر است
آغوش حیرت نفسم ناله‌پرور است

داغ محبتم در دل نیست جای من
آنجاکه حلقه می‌زنم از دل درونتر است

بی‌قدر نیستم همه‌گر باب آتشم
دود سپند من مژهٔ چشم مجمر است

آرام نیست قسمت داناکه‌بحر را
بالین حباب و وحشت امواج بستر است

از عاجزان بترس‌که آیینهٔ محیط
چون‌گل‌، به جنبش نفس باد ابتراست

پیوند دل به تار نفس دام زندگی‌ست
درپای سوزنت‌گرهٔ؟؟ته لنگر است

در بحر انتظارکه قعرش پدید نیست
اشکی‌که بر سر مژه‌ای سوخت‌گوهر است

جزوهم نیست نشئهٔ شور دماغ خلق
بدمستی سپهر هم ازگردش سر است

نقشی نبست حیرت ما از جمال یار
چشم امید، دیگر و آیینه، دیگر است

ما را ز فکرمعنی باریک چاره نیست
در صیدگاه ما همه نخجیر لاغر است

پیچیده‌ایم نامهٔ پرواز در بغل
رنگ شکستگان پر و بال کبوتر است

آیینه در مقابل ما داشتن چه سود
تمثال عجز نالهٔ زنجیر جوهر است

ضبط سرشک ما ادب انفعال اوست
گرحسن برعرق نزند چشم ما تراست

بیدل به فرق خاک‌نشینان دشت عجز
چون جاده نقش پایی اگر هست افسر است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۷۱

در تپش‌آباد دهر حیرت دل لنگر است
مرکز دور محیط آب رخ‌گوهر است

چرخ ز سرگشتگی‌گرد سحر سازکرد
سودن صندل همان شاهد دردسر است

لاف هنر بیهده‌ست تا ننمایی عمل
تیغ نگردد چنارگر همه تن جوهر است

نیست غبار اثر محرم جولان ما
کز عرق شرم عجز راه فضولی تر است

رشتهٔ ساز امید درگره عجز سوخت
شوق چه شوخی‌کند ناله نفس‌پرور است

رهرو تسلیم را، راحله افتادگی
قافلهٔ عجز را خاک شدن رهبر است

تا به قبولی رسی دامن ایثارگیر
شامهٔ آفاق را صیت‌کرم عنبر است

بحث عدو را مده جز به تغافل جواب
زانکه حدیث درشت درخورگوش کر است

دام تپشهای دل حسرت سیر فناست
شعلهٔ بیتاب ما بسمل خاکستر است

روی‌که‌دارد عرق‌، دیده‌سرشک آشناست
زلف‌که در تاب‌رفت نسخهٔ‌دل ابتر است

چاک‌گریبان ما سینه به صحراگشود
تنگی خلق جنون این همه وسعتگراست

بیدل از این انجمن سرخوش دردیم و بس
بزم چو باشد شراب آبله‌اش ساغر است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۷۲

دوری منزلم از بسکه ندامت اثر است
سودن دست ز پا یک دو قدم پیشتر است

عالمی سوخت ‌نفس‌، در طلب‌و رفت به‌باد
فکر شبگیر رها کن ‌که همینت سحر است

قطرهٔ ما به طلب پا زد و از رنج آسود
بی‌دماغی چقدر قابل وضع گهر است

تا خموشی نگزینی حق و باطل باقی‌ست
رشته‌ای راگره جمع نسازد دو سر است

رنج خفت مکش از خلق به اظهارکمال
نزد این طایفه بی‌عیب نبودن هنر است

در چنین عرصه‌که عام است پرافشانی شوق
مشت خاک تواگرخشک فروماند تر است

دعوی عشق و سر از تیغ جفا دزدیدن
در رگ‌حوصله‌، خونی‌ که ‌نداری ‌جگر است

طینت راست‌روان‌کلفت تلخی نکشد
گره نی لب چسبیده ذوق شکر است

هرکس از قافلهٔ موج‌گهر آگه نیست
روش آبله‌پایان خیالت دگر است

خواب فهمیده‌ای و در قفس پروازی
باخبر باش ‌که بالین تو موضوع پر است

این شبستان‌گرهی نیست‌که بازش نکنند
به تکلف هم اگر چشم‌گشایی سحر است

ترک هستی کن و از ذلت حاجت به درآی
تا نفس باب سوال است غنا دربه‌‌‌در است

ما و من تعبیهٔ صنعت استاد دلیم
قلقل شیشه صدای نفس شیشه‌گر است

هرکجا آینه دکان هوس آراید
پر به تمثال منازید نفس در نظر است

بیدل از عمر مجو رسم عنان گرداندن
قاصد رفتهٔ ما بازنگشتن خبر است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۷۳

شعلهٔ بی‌بال وپر سجده گر اخگر است
سعی چو پستی گرفت، آبله ی پا، سر است

باعث لاف غرور نیست جز اسباب جاه
دعوی پروازها در خور بال و پر است

عرض هنر می‌دهد دل ز خم و پیچ آه
آینهٔ داغ اگر دود کشد جوهر است

خواری دیوان دهر عزت ما بیش‌کرد
فرد چو باطل شود سر ورق دفتراست

چند زند همتم فال بنای امل
رشتهٔ نومیدیی دارم و محکم ‌تر است

ناله ز هر جا دمد، بی‌خلش درد نیست
زخمه رگ ساز را تیزتر !ز نشتر است

اهل دل آتش دم‌اند، بین که به روی محیط
آبله‌های حباب از نفس‌گوهر است

یار در آغوش تست هرزه به هرسو متاز
دیده ی بینا طلب جلوه نگه‌ پرور است

نیست بساط جهان‌، قابل دلبستگی
ریشهٔ ما چون نفس در چمن دیگر است

شیوه‌تغافل خوش‌است ورنه به‌این‌برق حسز
تا تو نظرکرده‌ای آینه خاکستر است

غیرفنا نگسلد بند غرور نفس
رشتهٔ این شمع را عقده‌کشا صرصر است

بیدل از آشوب دهر سرن کشیدی به جیب
زورق توفانی‌ات بیخبر از لنگر است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۷۴

وحشت مدعا جنون ثمر است
ناله بال‌فشانده ی اثر است

سوختن نشئهٔ طراوت ماست
شمع از داغ خویش گل به سر است

شب عشرت غنیمت غفلت
مژه‌ گر باز می‌کنی سحر است

سنگ در دامن امید مبند
فرصت آیینه‌داری شرر است

ساز نومیدی اختیاری نیست
خامشی نالهٔ شکست پر است

نتوان خجلت مراد کشید
ای خوش آن ئاله‌ای ‌که بی‌اثر ا‌ست

اشک گر دام مدعا طلبیست
چشم ما از قماش‌گریه تر است

وضع این بحر سخت بی‌پرواست
ورنه هر قطره قابل گهر است

سایه تا خاک پُر تفاوت نیست
از بقا تا فنا همین قدر است

درد کامل دلیل آزادیست
تا نفس ناله نیست در جگر است

همچو آیینه بسکه دلتنگیم
خانهٔ ما برون‌نشین در است

بیدل از کلفت شکست منال
بزم هستی دکان شیشه‌گر است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۷۵

به خوان لذت دنیاگزند بسیار است
ترنجبینی اگر هست بر سر خار است

به باد رفتهٔ ذوق فضولییم همه
سر هوا طلبیها حباب دستار است

عنان وحشت مجنون ماکه می‌گیرد
ز فرق تا به قدم‌گردباد چین‌دار است

به پاس راحت دل این‌قدر زمینگیریم
خیال آبله ضبط عنان رفتار است

به محفلی‌که دل احیای معرفت دارد
لب خموش چراغ مزار اظهار است

غم تحیرحسن قبول باید خورد
نه هرکه آینه پرداخت باب دیدار است

به وادیی‌که مرا داغ انتظار تو سوخت
به چشم نقش قدم خاک نیز بیدار است

نگاه اگر به خیال توگردن افرازد
مژه بلندی انگشتهای زنهار است

وفا ستمکش ناموس ناتوانایی‌ست
به پای هرکه خورد سنگ بر سرم باراست

کشیده سعی هوس رنج دشت ودرورنه
رهی‌که پای تو نسپرده است هموار است

حیاکنید به پیری زوانمود طرب
سحر چوآینه‌گیرد نفس شب تار است

چه ممکن است ز افتادگی‌گذشتن ما
که خوابناک ضعیفیم و سایه دیوار است

به این‌گرانی دل بیدل از من مأیوس
صدا اگر همه گردد بلندکهسار است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۷۶

اشک یک لحظه به مژگان بار است
فرصت عمر همین مقدار است

زندگی عالم آسایش نیست
نفس آیینهٔ این اسرار است

بسکه‌گرم است هوای گلشن
غنچه اینجا سر بی‌دستار است

شیشه‌ساز نم اشکی نشوی
عالم از سنگدلان‌، کهسار است

خشت داغی‌ست عمارتگر دل
خانهٔ آینه یک دیوار است

میکشی سرمهٔ عرفان نشود
بینش از چشم قدح دشوار است

همچو آیینه اگر صاف شوی
همه جا انجمن دیدار است

گوش‌کو تا شود آیینهٔ راز
نالهٔ ما نفس بیمار است

دردگل‌کرد زکفر و دین شد
سبحه اشک مژه‌، زنار است

نیست گرداب‌صفت آرامم
سرنوشتم به خط پرگار است

از نزاکت سخنم نیست بلند
از صدا ساغرگل را عار است

غافل از عجز نگه نتوان بود
آسمانها گره این تار است

نکشد شعله سر از خاکستر
نفس سوختگان هموار است

بیدل از زخم بود رونق دل
خندهٔ‌گل نمک گلزار است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۷۷

خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است
ازکه دورم‌که به خود ساختنم دشوار است

عرق شرم تو، ازچشم جهان‌، شست نگاه
گرتو خجلت نکشی‌، آینه‌ها بسیار است

گوشهٔ چشم تو محرومی‌کس نپسندد
گر تغافل مژه خواباند نگه بیدار است

نرود حق وفای ادب ازگردن ما
موج را بستن‌گوهرگره زنار است

در مقامی‌که جنون نشئهٔ عزت دارد
پای بی‌آبله یکسر، سر بی‌دستار است

آبرو تا به‌کجا، خاک مذلت نشود
حرص در سعی طلب‌، آنچه ندارد، عار است

زر و سیمی‌که‌کنی جمع وبه درویش دهی
طبع‌گر ننگ فضولی نکشد ایثار است

خواجه تا چند نبندد به تغافل درگوش
شور هنگامهٔ محتاج دماغ افشار است

تاکی‌اندوه‌کج و راست ز دنیا بردن
مهرهٔ عرصهٔ شطرنج به صد رفتار است

غافلان‌، چند هوا تاز جنون باید بود
کسوت سرکشی شمع‌گریبان‌وار است

بیدل آخر به سر خویش قدم باید زد
جادهٔ منزل تحقیق خط پرگار است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۷۸

رزق‌، خلوتگه اندیشهٔ روزی‌خوار است
دانه هرگاه مژه بازکند منقار است

قطرهٔ ما نشد آگاه تامل‌، ورنه
موج این بحر گهرخیز گریبان زار است

الفت جسم صفای دل ما داد به زنگ
آب این آینه یکسر عرق‌ گلکار است

طرف دامان تعلق ز خراش ایمن نیست
مفت ‌دیوانه‌ که صحرای ‌جنون بی‌خار است

از کج‌اندیشی ‌دل وضع جهان دلکش نیست
غم تمثال مخور آینه ناهموار است

بر تعین زده‌ای زحمت تحقیق مده
سر سودایی سامان به گریبان بار است

در بهاری‌که سر و برگ طرب رنگ فناست
دست بر سر زدنت به زگل دستار است

ادب آموز هوستازی غفلت پیری‌ست
سایه را پای به دامن‌، ز خم دیوار است

رنگها بال‌فشان می‌رود و می‌آید
این چمن عالم تجدید کهن تکرار است

ای ندامت مد‌د‌ی کز غم اسباب جهان
دست سودن هوسی دارد و پُر بیکار است

بیدل از زندگی آخر نتوان جان بردن
رنگ این باغ هوس آتش بی‌زنهار است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 48 از 283:  « پیشین  1  ...  47  48  49  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA