انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 283:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۳۹

نزیبد پرده فانوس دیگر شمع سودا را
مگردرآب چون یاقوت‌گیرند آتش ما را

دل آسودهٔ ما شور امکان در قفس دارد
گهر دزدیده‌است اینجاعنان موج‌دریا را

بهشت عافیت رنگ جهان آبرو باشی
درآغوش نفس‌گر خون‌کنی عرض تمنا را

غبار احتیاج آنجاکه دامان طلب‌گیرد
روان است آبرو هرگه به رفتارآوری پا را

به‌عرض بیخودیهاگرم‌کن هنگامهٔ مشرب
که می‌نامیده‌اند اینجا شکست رنگ مینا را

فروغ این شبستان جز رم برقی نمی‌باشد
چراغان‌کرده‌اند از چشم آهوکوه و صحرا را

دراین‌محفل‌پریشان‌جلوه‌است آن‌حسن یکتایی
شکستی‌کوکه پردازی دهد آیینهٔ ما را

سبکتازاست شوق امامن آن سنگ زمینگیرم
که‌دررنگ شرراز خویش خالی می‌کنم جا را

به‌داغ بی‌نگاهی رفت‌ازین محفل چراغ من
شکست آیینهٔ رنگی‌که‌گم‌کردم تماشا را

هوس چون نارسا شد نسیه نقدحال می‌گردد
امل را رشته‌کوته ساز و عقباگیر دنیا را

ز شور بی‌نشانی‌، بی‌نشانی شد نشان بیدل
که‌گم‌گشتن زگم‌گشتن برون آورد عنقا را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۰

نسیم شانه‌کند زلف موج دریا را
غبار سرمه دهد چشم‌کوه و صحرا را

ز زخم ارهٔ دندان موج ایمن نیست
گهر به دامن راحت چسان‌کشد پا را

لبش به حلقهٔ آغوش خط بدان ماند
که خضرتنگ به برمی‌کشد مسیحا را

عدمسرای دلم کنج عزلتی دارد
که راه نیست در او وهم بال عنقا را

حدیث نرم نمی‌آید از زبان درشت
شرار خیز بود طبع سنگ خارا را

همیشه‌تشنه‌لب‌خون مابودبیدل
چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۱

نفس آشفته می‌دارد چوگل جمعیت ما را
پریشان می‌نویسدکلک موج احوال دریا را

در این وادی‌که می‌بایدگذشت از هرچه پیش آید
خوش‌آن رهروکه در دامان دی پیچید فردا را

ز درد مطلب نایاب تاکی‌گریه سرکردن
تمنا آخر از خجلت عرق‌کرد اشک رسوا را

به‌این فرصت مشو شیرازه بندنسخهٔ هستی
سحر هم در عدم خواهد فراهم‌کرد اجزا را

گداز درد الفت فیض اکسیر دگر دارد
ز خون‌گشتن توان در دل‌گرفتن جمله‌اعضا را

یه جای ناله می‌خیزد غبار خاکسارانت
صداگردی‌ست یکسر ساغر نقش قدمها را

به آگاهی چه امکانست‌گردد حمع خوددا‌ری
که باهر موج می‌بایدگذشت از خویش دریارا

دراین‌گلشن‌چوگل‌یک پرزدن‌رخصت‌نمی‌باشد
مگر از رنگ یابی نسخه بال افشانی ما را

فلک تکلیف جاهت‌گرکند فال حماقت زن
که غیر ازگاو نتواندکشیدن بار دنیا را

چرا مجنون ما را درپریشانی وطن نبود
که‌از چشم غزالان‌خانه‌بردوش است صحرا‌را

نزاکتهاست در آغوش میناخانهٔ حیرت
مژه برهم مزن تا نشکنی رنگ تماشا را

سیه روزی فروغ تیره‌بختان بس بود بیدل
ز دود خویش باشد سرمه چشم داغ دلها را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۲

نگاه وحشی لیلی چه افسون‌کرد صحرا را
که‌نقش پای آهو چشم‌مجنون‌کرد صحرارا

دل از داغ محبت‌گر به این دیوانگی بالد
همان‌یک‌لاله‌خواهدطشت‌پرخون‌کرد‌صحرارا

بهار تازه‌رویی حسن فردوسی دگر دارد
گشاد جبهه رشک ربع مسکون‌کرد صحرا را

به پستی در نمانی‌گر به آسودن نپردازی
غبارپرفشان هم دوش‌گردون‌کرد صحرا را

دماغ اهل مشرب با فضولی برنمی‌آید
هجوم این عمارتها دگرگون‌کرد صحرا را

ز خودداری ندانستیم قدر عیش آزادی
دل غافل به‌کنج خانه مدفون‌کرد صحرا را

ندانم گردباد از مکتب فکرکه می‌آید
که‌این یک مصرع پیچیده موزون‌کردصحرارا

به قدر وسعت است آماده استعداد ننگی هم
بلندی ننگ چین بردامن افزون‌کرد صحرارا

غبارم را ندانم در چه عالم افکند یارب
غم آزادیی‌کز شهر بیرون‌کرد صحرا را

به‌کشتی از دل مأیوس باید بگذرم بیدل
شکست‌این‌آبله‌چندان‌که‌جیحون‌کردصحرا را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۳

دوروزی فرصت آموزد درود مصطفا ما را
که پیش از مرگ در دنیا بیامرزد خدا ما را

درتن صحراکجا با خویش فتد اتفاق ما
که وهم بی‌سر وپایی برد از خود جدا ما را

به‌گردشخانهٔ چرخیم حیران دانهٔ چندی
غبارما مگربیرون برد زین‌آسیا ما را

اگر امروز دل با خاک را‌ه مرتضی جوشد
کند محشورفردا فضل حق با اصفیا ما را

به حرف و صوت ممکن نیست ازعالم برون جستن
چه سازدکس‌، زگنبد برنمی‌آرد صدا ما را

زسعی دست وپا آیینهٔ مقصد نشد روشن
کجایی ای ز خود رفتن توچیزی وانما ما را

غبار ما به صحرای عدم بال دگر می‌زد
فضولی درکجا انداخت یارب ازکجا ما را

کباب خوان جنت لذت خون جگر دارد
قضا چندی به ذوق ین غذا داد اشتها ما را

کف خاک نفس بال وپریم‌، ازضبط ما بگذر
به‌گردون می‌برد چون صبح‌از خوداین هوا مارا

جنونها داشتیم اما حجاب فقر پیش آمد
ز ضبط ناله‌کرد آگاه نی در بوربا ما را

نقس‌واری مگر در دل خزد امید آسودن
که زبرآسمان پیدا نشد جا هیچ‌جا ما را

دل افسرده از ما غیر بیکاری نمی‌خواهد
حنا بسته‌ست این یک قطره خون سر تا به پا ما را

ز دل امید الفت بود با هسر ناامیدیها
به این بیگانه هم‌گاهی نکردند آشنا ما را

به عریانی‌کسی آگه نبود از حال ما بیدل
چه‌رسوایی‌که آمد پیش در زیر قبا ما را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۴

به خاک تیره آخر خودسریها می‌برد ما را
چو آتش‌گردن‌افرازی ته پا می‌برد ما را

غبار حسرت ما هیچ ننشست اززمینگیری
که‌هرکس می‌رود چون‌سایه از جامی‌برد مارا

ندارد غارت ما ناتوانان آنقدرکوشش
غباریم وتپیدن ازکف ما می‌برد ما را

به‌گلزاری‌که شبنم هم امید رنگ بو دارد
نگاه هرزه جولان بی‌تمنا می‌برد ما را

گر از دیر وارستیم شوق‌عبه پیش آمد
تک وپوی نفس یارب‌کجاها می‌برد ما را

به یستیهای آهنگ هلب خفته‌ست مفراجی.
نفس‌گر واگذارد، تا مسیحا می‌برد ما را

در آغوش خزان ما دو عالم رنگ می‌بازد
ز خود رفتن به‌چندین جلوه یک‌جا می‌برد مارا

گسستن نیست آسان ربط الفتهای این محفل
چو شمع آتش عنانی رشته برپامی‌برد ما را

دکان‌آرایی هستی‌گر این خجلت‌کند سامان
عرق تا خاک گردیذن به دریا می‌برد ما را

اگر عبرت ره تحقیق مطلب سرکند بیدل
همین یک پیش پا دیدن به عقبا می‌برد ما را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۵

ز بزم وصل‌، خواهشهای بیجا می‌برد ما را
چوگوهر موج ما بیرون دریا می‌برد ما را

ندارد شمع ما را صرفه سیر محفل امکان
نگه تا می‌رود ازخود به یغما می‌برد ما را

چو فریاد جرس ماییم جولان پریشانی
به‌هر راهی‌که‌خواهد بی‌خودیها می‌برد ما را

جنون می‌ریزد از ما رنگ آتشخانهٔ عالم
به هرجا مشت خاری شد تقاضا می‌برد ما را

چوکار نارسای عاجزان با اینهمه پستی
به جز دست دعا دیگرکه بالا می‌برد ما را

همان چون سایه ما و سجدهٔ شکرجبین سایی
که تا آن آستان بی‌زحمت پا می‌برد ما را

ز وحشت شعلهٔ ما مژدهٔ خاکستری دارد
پرافشانی به طوف بال عنقا می‌برد ما را

ندارد نشئهٔ آزادی ما ساغر دیگر
غبار دامن‌افشاندن به صحرا می‌برد ما را

مدارایی به یاران می‌کند تمکین ما، ورنه
شکست‌رنگ از این محفل چومینا می‌برد ما را

نه‌گلشن را زما رنگی نه صحرا را زماگردی
به هرجا می‌برد شوق تو بی‌ما می‌برد ما را

گداز درد توفان‌کرد، دست از ما بشو بیدل
نبرد این سیل اگر امروز، فردا می‌برد ما را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶

جنون‌کی قدردان‌کوه و هامون می‌کند ما را
همان فرزانگی روزی دومجنون می‌کند ما را

نفس هر دم‌زدن صدصبح محشر فتنه می‌خندد
هوای باغ موهومی چه افسون می‌کند ما را

کسی یا رب مبادا پایمال رشک همچشمی
حنا چندان که بوسد دست او خون می‌کند ما را

چو صبح آنجاکه خاک آستانش در خیال آید
همه گر رنگ می‌گردم‌که‌گردون می‌کند ما را

تماشای غرور دیگران هم عالمی دارد
به‌روی زر، نشست سکه‌، قارون می‌کند ما را

حساب چون و چند اعتبار دفتر هستی
به‌جزصفرهوس برما چه افزون می‌کند ما را

حباب ما اگر زین بحر باشد جرعهٔ هوشش
که تکلیف شراب از جام واژون می‌کند ما را

فنا از لوح امکان نقش هستی حک‌کند، ورنه
عبارت هرچه باشد ننگ‌مضمون می‌کند مارا

همه گر آفتاب آییم در دورانگه عشرت
کسوفی هست‌کاخر در می افیون می‌کندمارا

ز ساز سرو و بید این چمن و آواز می‌آید
که آه از بی‌بری نبودکه موزون می‌کند ما را

شبستان معاصی صبح رحمت آرزو دارد
همین رخت سیه محتاج صابون می‌کند مارا

کسی تا چند بیدل کلفت تعمیر بردارد
فشار بام و در از خانه بیرون می‌کند ما را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۷

در عالمی‌که با خود رنگی نبود ما را
بودیم هرچه بودیم او وانمود ما را

مرآت معنی ما چون سایه داشت زنگی
خورشید التفاتش از ما زدود ما را

پرواز فطرت ما، در دام بال می‌زد
آزادکرد فضلش از هر قیود ما را

اعداد ما تهی‌کرد چندان‌که صفرگشتیم
از خویش‌کاست اما بر ما فزود ما را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۸

حسابی نیست با وحشت جنون‌کامل ما را
مگرلیلی به دوش جلوه بندد محمل ما را

محبت بسکه بوداز جلوه مشتاقان این محفل
به‌تعمیرنگه چون شمع برد آب وگل ما را

ندارد گردن تسلیم بیش از سایهٔ مویی
عبث بر ما تنک‌کردند تیغ قاتل ما را

غبار احتیاج امواج دریا خشک می‌سازد
عیارکم مگیرید آبروی سایل ما را

صفای دل به حیرت بست نقش پردهٔ هستی
فروغ شمع‌کام اژدها شد محفل ما را

ادبگاه وفا آنگه برافشانی، چه ننگ است این
تپیدن خاک بر سرکرد آخر بسمل ما را

دل از سعی امل بر وضع آرامیده می‌لرزد
مبادا دوربینی جاده سازد منزل ما را

شکست آرزو زین بیش نتوان درگره بستن
گرانجانی ز هر سو بر دل ما زد دل ما را

ز خشکیهای وضع عافیت تر می‌شود همت
عرق ای‌کاش در دریا نشاند ساحل ما را

تمیز از سایه ممکن نیست فرق دود بردارد
به روی شعله‌گر پاشی غبارکاهل ما را

حباب پوچ از آب گهر امیدها دارد
خداوندا به حق دل ببخشا بیدل ما را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 5 از 283:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA