انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 50 از 283:  « پیشین  1  ...  49  50  51  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۴۸۹

عشرت موهوم هستی‌کلفت دنیا بس است
رنگ این‌گلزار خون‌گردیدن دلها بس است

نشئهٔ خوابی‌ که ما داربم هرجا می‌رسد
فرش مخمل‌گر نباشد بستر خارا بس است

آفت دیگر نمی‌خواهد طلسم اعتبار
چون شرر برق نگاهی خرمن ما را بس است

انقلاب دهر دیدی‌گوشه می‌باید گرفت
عبرت احوال‌ گوهر شورش دریا بس است

می‌شود زرپن بساط شب‌، ز نور روی شمع
رونق بخت سیه پرواز رنگ ما بس است

حسن‌بی‌پرواست‌، اینجا قاصدی‌درکار نیست
نامهٔ احوال مجنون طرهٔ لیلا بس است

آگهی مستغنی‌ست از فکر سودای شهود
دیده ی بینا اگر نبود دل دانا بس است

مطربی در بزم مستان‌گر نباشدگو مباش
نی‌نواز مجلس می‌گردن مینا بس است

پیچش آهی دلیل وحشت دل می‌شود
گردبادی چین طراز دامن صحرا بس است

سلطنت وهم است بیدل خاکسار عجز باش
افسر ما چون ره خوابیده نقش پا بس است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۹۰

ما را به راه عشق طلب رهنما بس است
جایی ‌که نیست قبله‌نما نقش پا بس است

جنس نگه زهرکه بود جلوه سود ما
سرمایه بهرآینه‌کسب صفا بس است

ننشست اگر به پهلوی‌، ما تیر او، ز ناز
نقشی به حسرتش‌، ز نی بوربا بس است

سرگشته‌ای‌ که دامن همت کشد ز دهر
بر دوش عمر چون فلکش یک ردا بس است

گو سرمه عبرت آینهٔ دیده‌ها مباش
ما را خیال خاک شدن توتیا بس است

یک دم زدن به خاک نشاند سپند را
هرچند ناله هیچ ندارد مرا بس است

گر مدعا ز جادهٔ اوهام جستن است
یک اشک لغزش ‌تو فنا تا بقا بس است

منت‌کش نسیم نشد غنچهٔ حباب
ما را همان شکسته‌ دلی دلگشا بس است

آخرسری به منزل مقصود می‌کشیم
افتادگی چو جاده در این ره عصا بس است

یارب مکن به بار دگر امتحان ما
برداشتیم پیش تو دست دعا بس است

عرض شکست دل به زبان احتیاج نیست
رنگ شکسته آینهٔ حال ما بس است

بیدل دماغ دردسر این و آن کراست
با خویش هم ا‌گر شده‌ایم آشنا بس است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۹۱

هستی به رنگ صبح دلیل فنا بس است
بهر وداع ما نفس‌ آغوش ما بس است

زین بحر چون حباب کمال نمود ما
آیینه‌داری دل بی‌مدعا بس است

ما مرد ترکتازی آن جلوه نیستیم
بهر شکست لشکر ما یک ادا بس است

محروم پای‌بوس تو را بهر سوختن
گرشعله‌نیست غیرت رنگ حنابس است

محتاج نیست حسن به آرایش دگر
گل را ز غنچه تکمهٔ بند قبا بس است

از دل به هر خیال قناعت نموده‌ایم
آیینه روی‌گر ننماید قفا بس است

گوهرصفت ز منت دریوزهٔ محیط
درکاسهٔ جبین تو آب حیا بس است

واماندگی به هر قدم اینجا بهانه ‌جوست
گر خار نیست آبله هم زیر پا بس است

گر درخورکفایت هرکس نصیبه‌ای است
آیینه‌ گو به هرکه رسد، دل به ما بس است

خودبینیی‌ که آینهٔ هیچکس مباد
در خلق شاهد نگه نارسا بس است

ما را چو رشته‌ای ‌که به سوزن وطن ‌کند
چندانکه بگذریم درین ‌کوچه جا بس است

بیدل مرا به بوس و کنار احتیاج نیست
با عندلیب جلوهٔ گل آشنا بس است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۹۲

بی‌دماغی مژدهٔ پیغام‌محبوبم بس است
قاصد آواز دریدنهای مکتوبم بس است

ربط این محفل ندارد آنقدر برهم زدن
گر قیامت نیست آه عالم آشوبم بس است

تا به‌کی‌گیرم عیار صحبت اهل نفاق
اتفاق دوستان چون سبحه دلکوبم بس است

سخت دشوار است منظور خلایق نبشتن
با همه زشتی اگر در پیش‌خود خوبم بس است

عمرها شد پینه‌دوز خرقهٔ رسواییم
زحمت‌چندین هنر، یک‌چشم معیوبم بس است

گاه غفلت می‌فروشم‌،‌گاه دانش می‌خرم
گربدانم اینکه‌در هرامر مغلوبم‌بس است

حلقهٔ قد دوتا ننگ امید زندگی‌ست
گرفزاید برعدم این صفرمحسوبم بس است

ناکجا زین بام و در خاشاک برچیندکسی
همچو صحرا خانهٔ بی‌رنج جاروبم بس است

حیف همت‌کزتلاش بی‌اثر سوزد دماغ
خجلت نایابی مطلوب مطلوبم بس است

بوی یوسف نیست پنهان از غبار انتظار
پیرهن بیدل بیاض چشم‌یعقوبم‌بس است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۹۳

سر خط درس‌کمالت منتخب دانی بس است
ازکتاب ‌ما و من سطر عدم‌خوانی‌ بس است

چند باید چیدن ای غافل بساط اعتبار
از متاع‌کار و بارت آنچه نتوانی بس است

تا درین محفل چراغ عافیت روشن کنی
پردهٔ فانوس‌ رازت چشم‌ قربانی بس است

ناتوان از خجلت اظهار هستی آب شد
از لباس ‌نیستی یک اشک عریانی بس است

رفته‌ای از خود اقامت آرزوییهات چند
نقش‌پایی‌گر درین وبرانه بنشانی بس است

عجز بنیادت گر از انصاف دارد پایه‌ای
از رعونت‌اینکه‌خود راخاک‌می‌دانی‌بس‌است

نیست از خود رفتن ما قابل بازآمدن
گر عناتها برنگردد رنگ‌گردانی بس است

در محیط انقلاب اعتبارات فنا
کشتی‌ درویش ما گر نیست‌ توفانی، ‌بس است

امتیاز محو او برآب وگل موقوف نیست
عنصر کیفیت آیینه حیرانی بس است

ای‌حباب اجزای‌ موجی، سازت‌از خود رفتن است
یک تامل‌وار اگر با خود فرو مانی بس است

بر خط تسلیم رو بیدل‌ که مانند هلال
پای سیر آسمانت نقش پیشانی بس است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۹۴

بروت تافتنت‌گربه شانی هوس است
به ریش مرد شدن بزگمانی هوس است

به حرف و صوت پلنگی نیاید از روباه
فسون غرشت افسانه‌خوانی هوس است

ز آدمی چه معاش است هم‌جوالی خرس
تلاش صوف ونمد زندگانی هوس است

به وهم وانگذارد خرد زمام حواس
رمه به‌گرگ سپردن شبانی هوس است

چه لازم است به شیخی علاقهٔ دستار
خری به شاخ رساندن جوانی هوس است

به دستگاه شترمرغ انفعال مکش
که محملت همه برپرفشانی هوس است

غبار عبرت سر چنگهای خرس بگیر
که ریش‌گاوی واین شانه‌رانی هوس است

ز تازیانه و چوب آنچه مایهٔ اثر است
برای‌کون خران میهمانی هوس است

تنیده است به دم لابگی جنون هوس
بدین سگان چقدر میزبانی هوس است

به سحرپوچ ز اعجاز دم زدن بیدل
در این حیاکده گوساله‌بانی هوس است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۹۵

ز دستگاه جنون راز همتم فاش است
که جوش آبله‌ام هر قدم‌ گهر پاش است

حصول ‌کار امل نیست غیر خفت عقل
برای دیگ هوس خامی طمع آش است

غبارکلفت ازببن مبیهمانسرا نرود
که طبع خلق فضول و زمانه قلاش است

چو صبح بسخه ‌فروش ظهور آفاقیم
ز چاک سینهٔ ما رازنه فلک فاش است

نگارخانهٔ حیرت به دیدن ارزانی
خیال موی میان تو کلک نقاش است

جهانیان همه مست شکست یکدگرند
هجوم موج درین بحر گرد پرخاش است

ز غارت ضعفا مایه می‌برد ظالم
زپهلوی خس و خاشاک شعله عیاش است

کدام شعله که آخر به خاک ره ننشست
بساط رنگ جهان را شکست فراش است

همین به زندگی اسباب دام آفت نیست
به خاک نیز،‌کفن‌، خضر راه نباش است

حصار جهل بود دستگاه ما بیدل
همان به چنگل خود آشیان خفاش است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۹۶

بسکه امشب بی‌توام سامان اعضا آتش است
گر همه اشکی فشانم تا ثریا آتش است

شوخی آهم به دل سرمایهٔ آرام نیست
سوختن صهباست نرمی راکه مینا آتش است

همچو خورشید از فریب اعتبارما مپرس
چشمهٔ ما را اگر آبی‌ست پیدا آتش است

بی‌تو چون شمعی‌که افروزند بر لوح مزار
خاک بر سرکرده‌ایم و بر سر ما آتش است

جوهر علوی‌ست از هر جزوسفلی موجزن
سنگ هم با آن زمینگیری سراپا آتش است

شاخ ازگلبن جدا، مصروف‌گلخن می‌شود
زندگی با دوستان‌عیش است‌و تنهاآتش است

روسیاهی ماند هرجا رفت رنگ اعتبار
درحقیقت حاصل این آبروها آتش است

با دو عالم آرزو نتوان حریف وصل شد
ما به‌جایی خار وخس‌بردیم‌کانجا آتش است

نیست سامان دماغ هیچکس جز سوختن
ما همه سرگرم سوداییم و سودا آتش است

نشئهٔ صهبا نمی‌ارزد به تش‌بش خمار
درگذر امروز از آبی که فردا آتش است

گریه‌گر شد بی‌اثر از نالهٔ ما کن حذر
آب ما خون‌گشت اما آتش ما آتش است

نیست جز رقص سپند آیینه‌دار وجد خلق
لیک بیدل‌کیست تا فهمدکه‌دنیا آتش است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۹۷

آنچه‌در بال‌طلب رقص است‌، در دل آتش است
همچو شمع اینجا زسرتا پای بسمل‌آتش است

از عدم دوری‌، جهانی را به داغ وهم سوخت
محو دریا باش‌، ای‌گوهر! که ساحل آتش است

یک قلم چون تخم اشک شمع آفت مایه‌ایم
کشت ما‌چندانکه سیراب‌است حاصل‌آتش است

کلفت واماندگی شد برق بنیاد چنار
با وجود بی‌بریها پای درگل آتش است

در شکنج زندگی می‌سوزدم یاد فنا
نیم بسمل را تغافلهای قاتل آتش است

می‌رویم آنجاکه‌جز معدوم‌گشتن چاره نیست
کاروانها خار و خس دربار و منزل آتش است

می‌گدازد جوهر شرم از هجوم احتیاج
ای‌کرم معذور در بنیاد سال آتش است

از تپش‌های پر پروانه می‌آید به‌گوش
کاشنای شمع را بیرون محفل آتش است

هر دو عالم لیلی بی‌پرده است‌، اما چه سود
غیرت مجنون ما را نام محمل آتش است

زندگی بیدل دلیل منزل آرام نیست
چون نفس درزیرپا دل دارم و دل آتش است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۹۸

همت زگیر و دار جهان رم‌ کمین خوش است
آرایش بلندی دامن به چین خوش است

اصل از حیا فروغ تعین نمی‌خرد
گل‌ گو ببال ریشه همان با زمین خوش است

صد رنگ جان‌کنی‌ست طلبکار نام را
گر وارسند کندن‌ کوه از نگین خوش است

آتش به حکم حرص نفس‌کاه شمع نیست
افسون موم با هوس انگبین خوش است


از نقش‌ کارخانهٔ آثار خوب و زشت
جزوهم‌غیر هرچه شود دلنشین خوش است

خواهی به‌ دیده قدکش و خواهی به دل نشین
سرو تو مصرعی‌ ست ‌که ‌در هر زمین‌ خوش است

در عرض دستگاه نکوشد دماغ جود
دست رسا به‌ کوتهی آستین خوش است

پستی‌گزین وبال رعونت نمی‌کشد
ای محرم حیاکف پا از جبین خوش است

پا در رکاب فکر اقامت چه می‌کنی
زان خانه‌ای که ‌می‌روی ‌از خویش زین خوش است

پرواز اگر به عالم انست دلیل نیست
زین رنج بال و پر قفس آهنین خوش است

با شمع‌ گفتم از چه سرت می‌دهی به باد
گفت‌آن‌سری‌که‌سجده‌ندارد چنین‌خوش است

بیدل به طبع سبحه هجوم فروتنی‌ست
رسم ادب درآینه‌داران دین خوش است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 50 از 283:  « پیشین  1  ...  49  50  51  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA