ارسالها: 6216
#511
Posted: 22 Apr 2012 05:03
غزل شمارهٔ ۵۰۹
دلم چو غنچه در آغوش عافیت تنگ است
ز خواب ناز سرم چونگهر ته سنگ است
نمیتوان طرف خوب و زشت عالم بود
خوشا طبیعت آیینهای که در زنگ است
به هستی از اثر نیستی مشو غافل
بهار حادثه یکسر شکستن رنگ است
اگر تو پای به دامنکشیدهای خوش باش
که غنچه را نفس آرمیده در چنگ است
به این دو روزه، نمودیکه در جهان داربم
نشان ما عرق شرم و نام من ننگ است
ز غنچه خسبی اوراق گل توان دانست
که جایخواب فراغت درین چمن تنگ است
بهار کرد خطت مفت جلوه، شوخی ناز
طراوت رگ گل دام عشرت رنگ است
به وادیی که تحیر دلیل مقصد ماست
ز اشک تا به چکیدن هزار فرسنگ است
نزاکت خط شوخ تو در نظر داربم
به چشم ما رگ گل یک قلم رگ سنگ است
چو گفتگو به میان آمد آشتی برخاست
میان کام و زبان نیز در سخن جنگ است
غبار الفت اسباب دام غفلت ماست
تصور مژه بر صافی نگه زنگ است
زحرف زهد به میخانه دم مزن بیدل
که تار سبحه درین بزم خارج آهنگ است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#512
Posted: 22 Apr 2012 05:03
غزل شمارهٔ ۵۱۰
دل مضطرب یأس و نفس ناله به چنگ است
دریاب که خون رگ ساز تو چه رنگ است
تا راه سلامت سپری محو عدم باش
آسودگی شیشه همان در دل سنگ است
آیینه به صیقل زن اگر حوصله خواهی
در قلزم تحقیق صفای تو نهنگ است
هر گه مژه واشد چو شرر رفتهای از خویش
از چشم به هم بسته شتاب تو درنگ است
دل تا به کی از ضبط نفس آب نگردد
بر سنگ هم از جوش شرر قافیه تنگ است
از وحشت این بزم به عشرت نتوان زیست
هرچند چراغانشکنی پشت پلنگ است
ایمن مشو از خواهش خون ناشده در دل
موجیکه به گوهر نخزیده ست نهنگ است
ای ناله مبادا به خیالم روی از خویش
چون اشک دماع تپشم شیشه به چنگ است
در یاد توام نیست غم ازکلفت امکان
گردی که بود در ره گلشن همه رنگ است
آنجا که فضولی رم نخجیر مراد ست
از کیش ادب آن که نجستهست خدنگ است
کفری بتر از غفلت خودبینی ما نیست
در عالم دینپیشگی آیینه فرنگ است
بیدل شررم نازتعین چه فروشد
ما و سرتسلیمکهعمریست بهسنگ است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#513
Posted: 22 Apr 2012 05:03
غزل شمارهٔ ۵۱۱
نه منزل بینشان، نی جاده تنگ است
به راهت پای خواب آلوده سنگ است
به صد گلشن دواندی ریشهٔ وهم
نفهمیدیگل مقصد چه رنگ است
به حسن خلق خوبان دلشکارند
کمان شاخگل نکهت خدنگ است
طربکن ای حباب از ساز غفلت
که گر واشد مژه کام نهنگ است
جهان جنس بد و نیکی ندارد
توییسرمایه هرجا صلح وجنگ است
در این گلشن سراغ سایهٔ گل
همان بر ساحت پشت پلنگ است
به یکتایی طرف گردیدنت چند
خیالاندیشی آیینه زنگ است
ز امید کرم قطع نظر کن
زمین تا آسمان یک چشم تنگ است
مکش رنج نگینداریکه آنجا
سر وامانده ی نامت به سنگ است
بپرهیز از بلای خودنمایی
مسلمانی تو و عالم فرنگ است
صدایی از شکست دل نبالید
چو گل این قطره خون مینای رنگ است
به گفتن گر رسانی فرصت کار
شتابت آشیانساز درنگ است
عدم هستی شد از وهم تو من
خیال آنجا که زور آورد بنگ است
منه بر نقش پایش جبهه بیدل
بر این آیینه عکس سجده زنگ است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#514
Posted: 22 Apr 2012 05:03
غزل شمارهٔ ۵۱۲
بسکه ساز این بساط آشفتگیهای دل است
بیشکست شیشه امید چراغان مشکل است
صید مجنونطینتان بیدام الفت مشکل است
هرکه بیمار محبتگشت سرتا پا دل است
چشم واکردنکفیل فرصت نظاره نیست
پرتواین شمع آغوش وداع محفل است
وحدتوکثرت چو جسمو جاندر آغوشهمند
کاروان روز وشب را در دل هم منزل است
در غبار بیدلان دام نزاکت چیدهاند
کیست دریابدکه لیلی پردهدار محمل است
دیده تنها کاسهٔ دریوزهٔ دیدار نیست
ازتپش در هر بن مویم هجوم سایل است
دانهٔ مجنون سرشت مزرع رسواییم
ریشهامگل کردن چاک گریبان دل است
حیرت آبینه با شوخی نمیگردد بدل
بیخود آنجلوهام تکلیف هوشم مشکل است
هیچموجودی بهعرض شوق ناقص جلوه نیست
ذرههم در رقص موهومیکه داردکامل است
بسکه هر عضوم اثرپروردهٔ بیداد اوست
رنگ اگر در خون من یابی حنای قاتل است
غرقهٔ صدکلفتم از عجز من غافان مباش
هر نفسکز سینهامسر میکشد دستدلاست
عرض نیرنگ تپشهای مرا تکرارنیست
اشک هر مژگانزدنها رنگ دیگر بسملاست
تا به بیدردی توانی ساعتی آسوده زیست
بیدل از الفت تبراکنکه الفت قاتل است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#515
Posted: 22 Apr 2012 05:04
غزل شمارهٔ ۵۱۳
احتیاجی با مزاج سبزه وگل شامل است
هرچه میروید ازین صحرا زبان سایل است
اعتبارات غنا و فقر ما پیداست چیست
خاک از آشفتن غبارست و به جمعیتگل است
وحشت بحر از شکست موج ظاهر میشود
رنگ روی عشقبازانگرد پرواز دل است
بیگداز خویش باید دست شست از اعتبار
هرکه درخود میزند آتش چراغ محفل است
صیدگاهکیست اینگلشنکه هر سو بنگری
آب و رنگگل پرافشانتر ز خون بسمل است
هرچه میبینم سراغی از خیالش میدهد
پیش مجنون وادی امکان غبار محمل است
سیل بنیاد تحیر حسرت دیدارکیست
جوهرآیینه چون اشکمچکیدن مایل است
نیستی شاید به داد اضطراب ما رسد
شعله را بیسعی خاکسترتسلی مشکل است
تا نگردید آفت آسایشم نیرنگ هوش
زین معما بیخبر بودمکه مجنون عاقل است
ازتلاش عافیت بگذرکه در دریای عشق
هرکجا بیدستو پاییجلوهگر شدساحل است
کوشش ما مانع سرمنزل مقصود ماست
در میان بسمل و راحت تپیدن حایل است
باطن آسوده ازیک حرف بر هم میخورد
غنچه تا خواهد نفسبر لبرساند بیدل است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#516
Posted: 22 Apr 2012 05:04
غزل شمارهٔ ۵۱۴
الفت تن باعث فکر پریشان دل است
دانه صاحب ریشه از آمیزش آب وگل است
عمرراکوتاهی سعی نفس آسودگیست
پیچ و تاب جاده هرجا محوگردد منزل است
هر قدم عرض نزاکت داشت سعی رفتگان
کزهجوم آبله این دشت سرتا پا دل است
شسته می گردد نمایان سر خط موج از محیط
نقشما زینصفحهپیش از ثبتکردن زایل است
وهم هستی بست برآیینهام رنگ دویی
تاکسی خود را نمیبیند بهوحدت واصل است
بسکه الفتگاه عجزم دلنشین بیخودیست
آب اگرکردم ازین خاکم روانی مشکل است
در غبار دل تسلیگونهای داریم و بس
موج راگرد شکست آیینهدار ساحل است
تیغ عبرت در بغل دارد هوای باغ دهر
چونشفقگردیکهبالافشانداینجا بسمل است
نیست عالم جای عرض بیقراریهای دل
پرتوی زین شمع اگر بالد برون محفل است
غیر را در عالم وحدت نگاهان بار نیست
کاروان وادی مجنون غبار محمل است
از سر هستی به ذوقگریه نتوانمگذشت
تا نمی در چشمدارم خاکاینصحرا گل است
چیدهام از خویش بر غفلت بساط آگهی
این حباب آیینهٔ دل دارد اما بیدل است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#517
Posted: 22 Apr 2012 05:04
غزل شمارهٔ ۵۱۵
بسکهدشت از نقشپایلیلی ما پرگل است
گرباد از شور مجنون آشیان بلبل است
حسن خاموش از زبان عشق دارد ترجمان
سرو مینا جلوه راکوکوی قمری قلقل است
بسکه مضموننزاکت صرف سرتاپای اوست
گرکف دستش خطی دارد رگ برگگل است
در خراش زخم عرض رونق دل دیدهام
چشمهٔ آیینه را جوهر هجوم سنبل است
نیستکلفت تن به تشریف قناعتداده را
غنچه را صد پیرهن بالیدن ازیک فرگل است
آدمی را برلباس صوف واطلس فخرنیست
دیده باشی این قماش اکثر ستوران را جل است
همچو عمری سرو هم از بند غم آزاد نیست
حسنو عشقاینجا بهپا زنجیرو برگردنغلاست
با قد خمگشته از هستی توان آسانگذشت
کشتیاتگر واژگونگردد در ایندلبا پل است
بعد مردن هم نیام بیدستگاه میکشی
سیف خاک من از نقش قدم جام مل است
بیدل از خلقندخوبان چمن صیاد دل
شاهدگل را همان آشفتن بوکاکل است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#518
Posted: 22 Apr 2012 05:04
غزل شمارهٔ ۵۱۶
عالم ایجاد عشرتخانهٔ جزو و کل است
در بهار رنگ هر جا چشم واگردد گل است
گر تأمل زین چمن رمز خموشان واکشد
در نمکدان لب هر غنچه، شور بلبل است
میتوان در تخم دیدن شاخ و برگ نخل را
جزو چون کامل شود آیینهٔ حسنکل است
دسترنج هر کس از پهلوی کوششهای اوست
ریشهٔ تاک از دویدن چون عرق آرد مل است
طبع ما تنها اسیر دستگاه عیش نیست
تا بگیرد دل غم بیناخنی هم چنگل است
در پناه شعله، راحت بر وریم از فیض عشق
داغ سودا بر سر ما سایهٔ برگ گل است
شور مستیهای ما خجلتکش افلاس نیست
تا شکستن شیشهٔ ما آشیان قلقل است
پیر گشتی با هجوم گریه باید ساختن
سیل این صحرا همه در حلقهٔ چشم پل است
بس که گوی شوخی از هم برده است اجزای حسن
ابرو از دنبالهداری پیش پیش کاکل است
فیض این گلشن چه امکان است بیدل کم شود
سایهٔ گل چون پریشان شد بهار سنبل است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#519
Posted: 22 Apr 2012 05:05
غزل شمارهٔ ۵۱۷
آگاهی و افسردگی دل چه خیال است
تا دانه به خود چشمگشودهست نهال است
آیینهٔگل از بغل غنچه برون نیست
دلگر شکند سربسر آغوش وصال است
حیرتکدهٔ دهر جز اوهام چه دارد
آبادکن خانهٔ آیینه خیال است
برفکربلند آن همه مغرورمباشید
این جامهٔ نو، ناخنهٔ چشمکمال است
کی فرصت عیش است درتن باغکهگل را
گرگردش رنگیست همانگردش سال است
از ریشهٔ نظاره دماندیم تحیر
بالیدگی داغ مه از جسم هلال است
در خلوت دل ازتو تسلی نتوان شد
چیزیکه در آیینه توان دید مثال است
هرگام به راه طلبت رفتهام از خویش
نقش قدمم آینهٔ گردش حال است
هرجا روم از روز سیه چاره ندارم
بیروی تو عالم همه یک چشم غزال است
آن مشت غبارمکه به آهنگ تپیدن
در حسرت دامان نسیمش پر و بال است
ای ذره مفرسای بپرداز توهم
خورشید هم از آینهداران زوال است
بیدل من و آن دولت بیدردسر فقر
کز نسبت او چینی خاموش سفال است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#520
Posted: 22 Apr 2012 05:05
غزل شمارهٔ ۵۱۸
در وصلم و سیرم بهگریبان خیال است
چون آینه پرواز نگاهم ته بال است
بیقدری دل نیست جزآهنگ غرورش
تا چینی ما خاک نگشتهست سفال است
سایل بهکف اهلکرمگر به غلط هم
چشمی بگشاید لب صد رنگ سوال است
از بیخبری چندکنی فخر لباسی
پشمیستکهبر دوشتو درکسوتشالاست
از مایدهٔ بینمک حرص مپرسید
چیزیکه بهجز غصه توان خورد محال است
جهدیکه زکلفتکدهٔ جسم برآیی
هر دانهکه ازخاک برون جست نهال است
بگداز به رنگیکه پری داغ توگردد
چونسنگ اگر شیشهبرآیی چهکمال است
بر جلوهٔ اسباب توهم نفروشی
دیوار و در خانهٔ خورشید خیال است
لعل توبه بزمیکه دهد عرض تبسم
موجگهر آنجا شکن چهرهٔ زال است
زین مایده یک لقمهگوارا نتوان یافت
نعمت همه دندان زدهٔ رنج خلال است
بیدل دل ما با چه شهود است مقابل
نقشیکه درین پرده ببستیم خیال است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....