انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 53 از 283:  « پیشین  1  ...  52  53  54  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۵۱۹

داغ اگر حلقه زند ساغر صهبای دل است
ناله گر بال کشد گردن مینای دل است

نیست بی‌شور جنون، مشت غباری زین دشت
ششجهت‌، عرض پریشانی اجزای دل است

دهرگو تنگتر از قطرهٔ خونم گیرد
گره آبله میدان تپشهای دل است

مسطر صفحهٔ آیینه همان جوهر اوست
نفس سوخته هم جادهٔ صحرای دل است

عشرت خانهٔ تاریک، ز روزن باشد
زخم پیکان توام چشم تماشای دل است

پشه تخم است‌، به هرجا، ز دویدن واماند
نفس از ضبط من و ماگهرآرای دل است

راحت شیشه در آغوش شکست است اینجا
صدف‌گوهر ما زخم طربزای دل است

به‌که جزبرورق‌گل ننشیند شبنم
بیشتر دست نگارین بتان جای دل است

چون طلب سوخت نفس‌،‌گریه روان می‌گردد
اشک یکسر قدم آبله‌فرسای دل است

بحر، بر موج‌گهر، حکم روانی می‌کرد
گفت‌: معذور،‌که در دامن من‌، پای دل است

درد، مشکل‌که ازین دایره بیرون تازد
آنچه در ای شکست آمده مینای دل است

بیدل ازگرد هوس در قفس یاس مباش
زنگ آیینه‌ات افسون تمنای دل است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۲۰

صبح این بادیه آشوب تپشهای دل است
شام‌گردی ز جنون‌تازی سودای دل است

مجمر اینجا همه‌ گوش است بر آواز سپند
آسمان خانهٔ زنبور ز غوغای دل است

گه تپشگاه فغان‌، گاه جنون می‌خندد
برق ‌تازی که در آیینهٔ اخفای دل است

نیست حرفی‌ که ازین نقطه نیاید بیرون
شور ساز دو جهان اسم معمای دل است

نه همین اشک به توفان تپش می‌غلتد
داغ هم زورق توفانی دریای دل است

شیشه بی‌خون جگر کی‌ گذرد از سر جام
چشم حیرت‌زده‌ام آبلهٔ پای دل است

حسن بی‌پرده و من سر به‌ گریبان خیال
اینکه منع نگهم می‌کند ایمای دل است

نوبهاری عجب از وهم خزن باخته‌ام
غم امروز من اندیشهٔ فردای دل است

ظرف و مظروف خیال آینهٔ یکدگرند
هرکجا از تو تهی نیست همان جای دل است

نیست جز بیخری راحلهٔ ریگ روان
رفتن از دست به ذوق طلبت پای دل است

کس به تسخیر نفس صرفهٔ تدبیر ندید
به هوس دام مچین وحشی صحرای دل است

بیدل احیای معانی به خموشی کردم
نفس سوخته اعجاز مسیحای دل است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۲۱

چشم بیدار طرب مایهٔ سامان‌گل است
در نظر خوابت اگر سوخت چراغان‌گل است

آب و رنگ دگر از فیض جنون یافته‌ایم
عرض رسوایی ما چاک‌گریبان‌گل است

عشرت رفته درین باغ تماشا دارد
خنده‌های سحر آغوش پریشان‌گل است

یک‌نگه مشق تماشای طرب مفت هوس
غنچه در مهد به‌پرداز دبستان گل است

داغ بیطاقتی کاغذ آتش زده‌ایم
رفتن از خود چقدر سیر خیابان‌گل است

اشک ما موج تبسمکدهٔ شوخی اوست
شور شبنم نمکی از لب خندان‌گل است

فرصت عیش‌‌درین باغ نچیده‌ست بساط
رنگ گردیست ز پایی‌که به دامان‌گل است

نشوی بیهوده تهمت‌کش جمعیت دل
غنچه هم در شکن ببستن پیمان‌گل است

تو هم از نالهٔ بلبل نشستن آموز
صحن این باغ پر از خانه به‌دوشان گل است

رنگ و بو در نظرت چند نقاب آراید
با خبر باش همین صورت عریان‌گل است

یاد ما حسن تو را آینهٔ استغناست
نالهٔ بلبل بیدل علم‌شان‌گل است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۲۲

خنده‌صبحی‌ست‌که در بندگریبان‌گل است
عیش موجی‌ست‌که سرگشتهٔ توفان‌گل است

غنچه را بوی دل‌افزا سخن زیرلبی‌ست
خلق خوش ابجد طفلان دبستان‌گل است

محو رنگینی گلزار تماشای توام
از نگه تا مژه‌ام عرض خیابان گل است

بسکه صد رنگ جنون زنده شد ازبوی بهار
دم عیسی خجل از جنبش دامان‌گل است

درگلستان وفاسعی کسی ضایع نیست
رنگ هم‌گر رود از خود پی سامان‌گل است

عالمی چشم به‌گرد رم ما روشن‌کرد
دم صبح‌، آینه‌پرداز چراغان گل است

ای خوش آن دیده‌که درانجمن ناز و نیاز
بال بلبل به نظر دارد و حیران‌گل است

دور بیهوشی‌‌ما را قدحی لازم نیست
گردش رنگ همان لغزش مستان‌گل است

غنچه‌سان غفلت ما باعث جمعیت ماست
ورنه بیداری‌گل خواب پریشان‌گل است

ماتم و سور جهان آینهٔ یکدگرند
مقطع آه سحر مطلع دیوان‌گل است

دیده‌ای واکن و نیرنگ تحیر دریاب
این‌گلستان همه یک زخم نمایان‌گل است

بیدل ازیاد رخش غوطه به‌گلشن زده‌ایم
سر اندیشهٔ ما محوگریبان گل است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۲۳

بسکه بیقدری دلیل دستگاه عالم است
چون پر طاووس یک‌عالم نگین‌بی‌خاتم است

هر دو عالم در غبار وهم توفان می‌کند
ازگهرتا بحر هرجا واشکافی بی‌نم است

گر حیا ورزد هوس آیینه‌دار آبروست
چون‌هوا از هرزه‌گردی منفعل‌شد شبنم است

پیش ازآفت منت تدبیرآبم می‌کند
خون زخمم را چکیدن انفعال مرهم است

پیرگردیدی و شوخی یک سر مویم نشد
پیکر خم‌گشته‌ات هم چشم ابروی خم است

شعلهٔ ما را همین دود دماغ آواره‌کرد
بر سر اسباب پریشانی علم را پرچم است

آب گردیدن ز ما بی‌انفعالی‌ها نبرد
طبع ما ر چون‌گداز شیشه ترگشتن‌کم است

سعی آبی ازعرق می‌ریزد ما سود نیست
چون نفس درسوختنها آتش ما مبهم است

بی‌وجود ما همین هستی عدم خواهد شدن
تا درتن آیینه پیداییم عالم عالم است

ازتعلق یک سر مو قطع ننمودیم حیف
تیغ تسلیمی‌که ما داریم پرنازک دم است

بیدل از عجز وغرور فقروجاه ما مپرس
تا نفس‌باقی‌ست زین‌آهنگ‌، صد زیر و بم است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۲۴

در خیال‌آباد راحت آگهی نامحرم است
جلوه‌ننماید بهشت آنجاکه جنس‌آدم است

در نظرهاگرد حیرت در نفسها شور عجز
سازبزم زندگانی را همین زبر وبم است

پادشاهی در طلسم سیر چشمی بسته‌اند
کاسهٔ چشم‌گداگرپر شود جام جم است

از دو تاگشتن ندارد چاره نخل میوه‌دار
قامت هرکس به زیربار می‌آید خم است

یأس تمهید است این امیدها هشیار باش
هرقدر عرض اهلها بیش‌، فرصتهاکم است

با فروغ جلوه‌ات نظارگی را تاب‌کو
رنک‌چون‌آتش‌افروزد سپندش‌شبنم است

در بنای حیرت ازحسن تو می‌بینم خلل
خانهٔ آیینه هم برپا به دیوار نم است

درس‌عبرتهای ما را نسخه‌ای درکار نیست
چشم‌آهو را سواد خویش‌سرمشق‌رم است

تا نفس باقی‌ست ظالم نیست بی‌فکر فساد
گوشه‌گیر فتنه می‌باشدکمان را تا دم است

شعله هرجا می‌شود سرگرم تعمیرغرور
داغ‌می‌خنددکه همواری‌بنایی‌محکم است

دوستان حاشاکه ربط الفت هم بگسلند
موجها را رفتن‌از خود هم در آغوش‌هم است

نامداریها گرفتاری‌ست در دام بلا
بیدل انگشت شهان را طوق‌گردن خاتم است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۲۵

در سیرگاه امر تحیر مقدم است
آیینه‌شخص و صورت این‌شخص مبهم است

دنی آه در جگر نه رخ یاردر نظر
در حیرتم‌که زندگی‌ام از چه عالم است

وضع فلک ز ششجهت آواز می‌دهد
کای بیخبر بلند مجین پایه‌ات خم است

عمری زخود روی‌که به فرسودگی رسی
چون خامه لغزشت به زمینهای بی‌نم است

دل را نشان ناوک آفات کرده‌اند
هر دم زدن به خانهٔ آیینه ماتم است

تسلیم راه فقر نخواهد غبارکس
کز نقش پا علم شده‌ای این چه پرچم است

اوج و حضیض قلزم امکان شکافتیم
از آبرو مگو همه جا این‌گهرکم است

با هیچ‌کس نشاید از انسان طرف شدن
شمشیر انتقام ضعیفان تنک‌دم است

گر وارسی به نشئهٔ اقبال بیخودی
رنگ به‌گردش آمده پیمانهٔ جم است

از حیرت حقیقت خلوت‌سرای انس
تا حلقهٔ برون در، آغوش محرم است

بگذشت عمر و اشک‌گرفته‌ست دامنش
بر بال صبر عقده همین‌گرد شبنم است

زین بار انفعال‌که در نام زندگی‌ست
بیدل نگینم آبلهٔ دوش خاتم است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۲۶

شوکت ‌شاهی‌ام از فیض‌ جنون ‌در قدم است
چشم زخمی نرسد آبله هم جام‌جم است

تاب الفت نتوان یافت به سررشتهٔ عمر
صبح وحشت‌زده را جوش‌‌نفس‌گرد رم است

کفر و دین در گره پیچ و خم یکدگرند
ظلمت و نور چو آیینه و جوهر به هم است

ما جنون شیفتگان‌، امت آشفتگی‌ایم
وضع ما را به سر زلف پریشان قسم است

خوی معشوق ز آیینهٔ عاشق دریاب
طینت برهمن از آتش سنگ صنم است

کینه در طبع ملایم نکند نشو و نما
فارغ از جوش غبار است زمینی‌که نم است

وحشی صید کمند دم سردی داربم
رشتهٔ‌گوهر شبنم نفس صبحدم است

چاک در جیب حیاتم ز تبسم مفکن
رگ این برگ‌گلم جادهٔ راه عدم است

آنقدر نیست درین عرصه نمایان‌گشتن
سر مویی اگر از خویش برآیی علم است

مرگ شاید دل از اسباب هوس پردازد
ور نه در ملک نفس صافی آیینه‌ کم است

رحم‌ ‌بر شبنم ما کن که درین عبرتگاه
آب ‌گردیدن و از خود نگذشتن ستم است

دیده در خواب عدم هم مژه بر هم‌نزند
گر بداند که تماشا چه‌قدر مغتنم است

حسن بی‌مشق تأمل نگذشت از دل ما
صفحهٔ حیرت آیینه عجب خوش ‌قلم است

نفس صبح ز شبنم به تأ‌مل نرسید
رشته ی عمر ز ‌اشکم به ‌گره متهم است

می‌چکد سجده ز سیمای نمودم بیدل
شاهد‌ حال من آیینهٔ نقش قدم است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۲۷

عمری‌ست به حیرت نفس سوخته رام است
این مستی آسوده‌، ندانم ز چه جام است

غافل مشو ای بیخبر از شورش این بحر
آمد شد امواج نفس‌، مرگ پیام است

بیطاقت شوقیم و جبین داغ سجودی‌ست
بتخانه درین راه چه و کعبه‌ کدام است

چون غنچه به هر عطسهٔ بیجا مده از دست
زان گل‌، می‌بویی که به مینای مشام است

شبنم ‌صفت از بسکه درین باغ ضعیفیم
بر طایر ما بوی‌گلی پیچش دام است

ما بی‌بصران‌، ناز معارف‌، چه فروشیم
نور نظر شب‌پره‌ها، ظلمت شام است

از چاک دل و داغ جگر چاره ندارد
آن‌کس‌که به عالم چو نگین طالب نام است

هرچند همه شعله تراود زلب شمع
در مکتب ما صاحب یک مصرع خام است

بیتاب فنا آن همه‌کوشش نپسندد
آسودگی از جادهٔ بسمل دو سه گام است

گردون نه همین سنگ به مینای دل انداخت
آن رنگ‌که نشکست در‌بن باغ‌کدام است

بیدل اگر آگه شوی از علم خموشی
تحصیل‌کمال تو، به یک حرف تمام است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۲۸

اگر می نیست جمعیت‌کدام است
کمند وحدت اینجا دور جام است

چو ساغر در محیط می‌کشیها
ز موج باده قلابم به‌کام است

دو عالم در نمک خفت از غبارم
هنوزم شور مستی ناتمام است

اگر بی‌دستگاهم غم ندارم
چو هندویم سیه‌بختی غلام است

ز بال‌افشانی‌ام قطع نظرکن
که صید من نگاه چشم دام است

من و میخانهٔ دیدارکانجا
مژه تا بازگردد خط جام است

دل از هستی نمی‌چیند فروغی
نفس درکشور آیینه شام است

جهان زندان نومیدی‌ست اما
دمی‌کز خود برآیی سیر بام است

درتن محفل به حکم شرع‌تسلیم
نفس گر می‌کشی‌چون‌می حرام است

به طبع اهل دنیا پختگی نیست
ثمر چندان‌که‌سرسبز است‌خام است

اسیری شهپر آزادی ماست
نگین دام ما را صید نام است

ز هستی تا عدم جهدی ندارد
ز مژگان تا به مژگان نیم‌گام است

به غفلت آنقدر دوریم از دوست
که تا وصلش رسد اینجا پیام است

زبیدل‌جرأت جولان مجوبید
چو موج این ناتوان پهلو خرام است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 53 از 283:  « پیشین  1  ...  52  53  54  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA