انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 54 از 283:  « پیشین  1  ...  53  54  55  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۵۲۹

چشمی‌که ندارد نظری حلقهٔ دام است
هرلب‌که سخن سنج نباشد لب بام است

بی‌جوهری از هرزه درایی‌ست زبان را
تیغی‌که به زنگار فرورفت نیام است

مغرورکمالی ز فلک شکوه چه لازم
کار تو هم از پختگی طبع تو خام است

ای شعلهٔ امید نفس سوخته تا چند
فرداست که پرواز تو فرسودهٔ دام است

نومیدی‌ام از قید جهان شکوه ندارد
با دام و قفس طایر پرریخته رام است

کی صبح نقاب افکند از چهره‌که امشب
آیینهٔ بخت سیهم درکف شام است

نی صبربه دل ماند ونه حیرت به نظرها
ای سیل دل وبرق نظراین چه خرام است

مستند اسیران خم وپیچ محبت
در حلقهٔ‌گیسوی تو ذکر خط جام است

بگذر ز غنا تا نشوی دشمن احباب
اول سبق حاصل زرترک سلام است

گویند بهشت است همان راحت جاوید
جایی‌که به داغی نتپد دل چه مقام است

چشم تو نبسته است مگرگفت و شنودت
محو خودی ای بیخبر افسانه‌کدام است

بیدل به‌گمان محو یقینم چه توان‌کرد
کم فرصتی از وصل‌پرستان چه پیام است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۳۰

ستم شریک من یاس خوشدن ستم است
حریف عذر هزار آرزو شدن ستم است

دلی‌ست در بغلت بو کن و تسلی باش
چو آهوان ز هوا نافه جو شدن ستم است

مرا به حیرت آیینه رحم می‌آید
طرف به‌این‌همه‌ زشت و نکو شدن ستم است

فنا نگشته ز تنزیه شرم باید داشت
به رنگ بال نیفشانده بو شدن ستم است

ز حرص ذلت حاجت به هیچ در مبرید
به شرم تشنه‌لب آبرو شدن ستم است

ز بس گداخته‌ام از نظر نهان شده‌ام
هنوزپیش میان تو مو شدن ستم است

به سجده خاک شو و محو یک تیمم باش
عرق‌فروش دوام وضو شدن ستم است

دل آب می‌شود از نام وصل خاموشم
ادب پیام حدیث مگو شدن ستم است

به کارگاه عناصر دماغ می‌سوزم
چراع خیره سر چارسو شدن ستم است

به هجر زنده‌ام آیینه پیش من مگذار
جدا ز یار به خود روبه‌رو شدن ستم است

ز خویش درنگذشته‌ست هیچکس بیدل
به وهم دور مرو برمن اوشدن ستم است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۳۱

چون سایه بس‌که‌کلفت غفلت سرشت ماست
بخت سیاه نامهٔ اعمال زشت ماست

گرد‌ون به فکر آفت ماکم فتاده است
مانند خم‌، همیشه‌، سرما و خشت ماست

چون غنچه درکمین بهاری نشسته‌ایم
چاکی اگر دمد زگریبان بهشت ماست

در سینه دل به ضبط نفس آب‌کرده‌ایم
ناقوس از ستم‌زده‌های کنشت ماست

سودای طره‌ات ز سر ما نمی‌رود
چون شعله دوددل رقم‌سرنوشت ماست

تهمت مبند بیهده بر دوش وهم غیر
خار وگل بساط جهان خوب و زشت ماست

اشکی ز الفت مژه دل برگرفته‌ایم
هر دانه‌ای‌که ریشه ندارد زکشت ماست

پوشیده نیست جوهر نظاره مشربان
آیینه لختی ازدل حیرت سرشت ماست

بیدل بنای ریختهٔ درد الفتیم
گرد جفا و داغ الم خاک و خشت ماست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۳۲

شعله‌ ها در گرم جوشی‌، داغ آه سرد ماست
نغمه هم حسرت غبار ناله‌های درد ماست

خاک تمکین آشیان حیرت آن جلوه ‌ایم
لنگر دامان چندین دشت وحشت‌ گردماست

حال‌ دل صد گل ز چاک‌ سینهٔ ‌ما روشن است
صد سحر بوی جگر در رهن آه سرد ماست

بسکه در دل مهرهٔ شوق سویدا چیده‌ایم
ازکواکب چرخ هم داغ بساط نردماست

عضوعضوماجراحت‌زار حسرتهای‌اوست
هر دلی ‌کز باد الفت خون ‌شود همدرد ماست

آفتابی در سواد یأس غربت‌گو مباش
خاک‌بر سریختن‌، صبح دل شبگرد ماست

مشت خاشاکی ز دشت ناکسی‌ گل ‌کرده‌ایم
حسرت‌ برق‌، آبیار طبع غم‌پرورد ماست

دام هستی نیست زنجیری‌ که نتوان پاره‌ کرد
اینقدر افسردگی از همت نامرد ماست

سایهٔ مژگان همان بر دیده‌ها پبنده است
آنچه نتوان ریختن جز بر سر ما گرد ماست

با غبار وهمی از هستی قناعت کرده‌ایم
خاک باد آورده ی ماگنج بادآورد ماست

تا کجا خواهی عیار دفتر مجنون‌ گرفت
نُه سپهر بی‌سر وپا نسخهٔ یک فرد ماست

پرتوشمع است بیدل خلعت زرین شب
بزم سودا، فرش اگر دارد، ز رنگ زرد ماست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۳۳

طوق چون فاخته‌، شیرازهٔ مشت پر ماست
حلقهٔ دود،‌کمند کف خاکستر ماست

همچو خاک آینهٔ صورت اُفتادگی‌ام
گرد نقش قدم راهروان جوهر ماست

بسکه چون تیر گذشت از بر ما عیش شباب
محو خمیاز چو آغوش‌ کمان پیکر ماست

شوق غارت‌زده انجمن دیداریم
هرکجا آینه‌ای خون شده چشم تر ماست

عجز، آیینهٔ واماندگی ما نشود
طایر شوخی رنگیم و شکستن پر ماست

مست شوقیم‌، درین دشت‌، ز سرگردانی
گردبادیم و همین‌گردش سر ساغر ماست

کوتهی نیست‌، پریشانی ما را چون زلف
سایهٔ طالع آشفته ز مو بر سر ماست

آسمان‌گرم طواف دل ما می‌گردد
مرکز دور محیط آب رخ گوهر ماست

از دلیران جنون‌تاز بساط یاسیم
قطع امید دو عالم برش خنجر ماست

راحت شمع به انداز گداز است اینجا
هرقدر پیکر ما آب شود بستر ماست

ما به یک صفحه ز صد نسخه فراغت داپم
دل آشفته اگر جمع شود دقتر ماست

بسکه داریم درین باغ‌کدورت بیدل
لاله‌سان آینه زنگارنشین در بر ماست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۳۴

ای غرهٔ اقبال سرانجام تو شوم است
مرگت به ته بال هما سایهٔ بوم است

چون پیر شدی از امل پوچ حیاکن
یکسر خط تقویم‌کهن ننگ رقوم است

این جمله دلایل‌که ز تحقیق توگل‌کرد
در خانهٔ خورشید چراغان نجوم است

ای دعوی علم و عمل افسون حجابت
گرد تب وتاب نفس است این چه علوم است

طبع تو اگر ممتحن نیک و بد افتد
غیر از دهن مار جهان جمله سموم است

بی‌وضع ملایم نتوان بست ره ظلم
دیوار و در خانهٔ زنبور ز موم است

دل با دوجهان تشنگی حرص چه سازد
بریک چه بی‌آب ز صد دلو هجوم است

از عاریت هرچه بود، عارگزینید
مسرور امانات جهول است و ظلوم است

بیدل تو جنونی‌کن و زین‌ورطه به‌در زن
عالم همه زندانی تقلید و رسوم است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۳۵

امروزکه امید به‌کوی تو مقیم است
گر بال گشایم دل پرواز دو نیم است

نتوان ز سرم برد هوای دم تیغت
این غنچه‌گره بستهٔ امید نسیم است

شد حاجت ما پرده‌برانداز غنایت
سایل همه جا آینهٔ رازکریم است

فیض نظرکیست که درگلشن امکان
هر برگ‌گل امروزکف دست‌کلیم است

جزکاهش جان نیست ز همصحبت سرکش
گریان بود آن موم‌که با شعله ندیم است

بر صاف‌ضمیران بود آشوب حوادث
صد موج‌کشاکش به سر در یتیم است

پیوسته پر آواز بودکاسهٔ خالی
پرگویی ابله اثر طبع سقیم است

آسوده‌دلی الفت یأس است وگرنه
امید هم اینجا چه‌کم اززحمت بیم است

حیران طلب مایهٔ تمییز ندارد
در چشم گدا ششجهت آثارکریم است

بی‌رنگی گلشن نشود همسفرگل
آیینه ز خود می‌رود و جلوه مقیم است

بیدل ز جگرسوختگی چاره ندارم
با داغ مرا لاله‌صفت‌عهد قدیم است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۳۶

طبعی‌که امیدش اثر آمادهٔ بیم است
گر خود همه‌ فردوس بود ننگ جحیم است

بر طینت آزاد شکستی نتوان بست
بی‌رنگی این شیشه ز آفات سلیم است

در دهر نه‌تنها من و تو بسمل یأسیم
گر بازشکافی دل هر ذره دو نیم است

صد زخم دل ایجادکن ازکاوش حسرت
چون ‌سکه ‌گرت ‌چشم ‌هوس‌ بر زر و سیم است

بی‌سعی تأمل نتوان یافت صدایم
هشدارکه تار نفسم نبض سقیم است

آنجاکه بود لعل توجانبخش تکلم
گوهر گره کیسهٔ امید لئیم است

از نالهٔ ما غیر ثبایت نتوان یافت
سایل نفسش صرف دعاهای‌کریم است

سیلاب به دریا چقدر گرد فروشد
ما تازه‌ گناهیم و دعای تو قدیم است

آه از دل ما زحمت خاشاک هوس بر
روشنگری بحر، به تحریک نسیم است

تا بیخبرت مات نسازند برون تا
زبن خانهٔ شطرنج‌که همسایه غنیم است

ما را نفس سرد سحر خیز جنون کرد
جز یأس چه زاید شب عشاق عقیم است

بیدل به اشارات فنا راه نبردی
عمری‌ست‌که‌گفتیم نظیر تو ‌عدیم است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۳۷

این انجمن چو شمع مپندار جای ماست
هر اشک در چکیدنش آواز پای ماست

جان می‌دهیم و عشرت موهوم می‌خریم
چون‌گل همان تبسم ما خونبهای ماست

روشن نکرده‌ایم چو شبنم درین بساط
غیر از عرق‌که آینهٔ مدعای ماست

طرح چه آبرو فکند قطره ازگهر
ما رفته‌ایم و آبلهٔ پا به جای ماست

دامن‌فشانتر ازکف دست تجردیم
رنگی‌که جز شکست نبندد حنای ماست

ویرانی دل این همه تعمیر داشته‌ست
نه آسمان غبار شکست بنای ماست

درآتش افکنند و ننالیم چون سپند
خودداری که عقدهٔ بال صدای ماست

در قید جسم‌، ساز سلامت چه ممکن است
این خاک سخت تشنهٔ آب بقای ماست

از فقر سر متاب‌کز اسباب اعتبار
کس آنچه در خیال ندارد برای ماست

پیشانیی‌که جز به در دل نسوده‌ایم
بر آسمان همان قدم عرش‌سای ماست

آیینهٔ خودیم به هرجا دمیده‌ایم
این طرفه‌ترکه جلوهٔ او رونمای ماست

بیدل عدم ترانهٔ ناموس هستی‌ایم
بیرون پرده آنچه نیابی نوای ماست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۳۸

زندگی را شغل پرواز فنا جزوتن است
با نفس‌،‌سرمایه‌ای ‌گر هست ‌ازخود رفتن ‌است

نبض امکان را که دارد شور چندین اضطراب
همچو تار ساز در دل‌هیچ و بر لب شیون است

بگذر از اندیشهٔ یوسف‌که درکنعان ما
یا نسیم پیرهن یا جلوه ی پیراهن است

هیچکس سر برنیاورد ازگریبان عدم
شمع این پروانه از خاکستر خود روشن است

از فسون چشم بند عالم الفت مپرس
انکه فردا وعده‌ام‌داده‌ست امشب با من است

جزتعلق نیست مد وحشت‌تجرید هم
هرقدر از خود بر آیی رشتهٔ این‌ سوزن است

نقش هستی جز غبار دقت نظاره نیست
ذره را آیینه‌ای گر هست چشم روزن است

بر جنون زن‌ گر کند تنگی لباس عافیت
غنچه را بعد از پریشانی گریبان دامن است

غیر خاموشی دلیل عجز نتوان بافتن
شعلهٔ ما، تا زبان دارد سراپا گردن است

شوق ما را ای طلب پامال جمعیت مخواه
خون بسمل‌گر پریشان نقش‌بنددگلشن است

آن‌گرانسنگی‌که نتوان از رهش برداشتن
چون ‌شرر خود را به‌ یک ‌چشم‌ از نظر افکندن است

لاله سودایی‌ست بیدل ورنه هر گلزار دهر
هرکجا داغی‌ست‌چشمش با دل ما روشن است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 54 از 283:  « پیشین  1  ...  53  54  55  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA