انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 55 از 283:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۵۳۹

می‌روم از خو‌یش ‌و حسرت گر‌م‌ اشک افشاندن است
در رهت ما را چو مژگان‌ گریه گرد دامن است

ما ضعیفان را اسیر ساز پروا‌زست و بس
رشتهٔ پای ط‌لب بال امید سوزن است

با زمین چون سایه همواریم‌ و از خود می‌رویم
حیرت آیینهٔ ما هم تسلی دشمن است

پپچ و تاب زلف دارد راه باریک سلوک
شانه‌سان ما را به مژگان قطع این ره کردن است

از امل جمعیت دل وقف غارت ‌کرده‌ایم
ریشه ‌گر افسون نخواند دانهٔ ما خرمن است

هیچکس را نیست از دام رگ نخوت خلاص
سرو هم در لاف آزادی سراپا گردن است

در محیط حادثات دهر مانند حباب
از دم خاموشی ما شمع هستی روشن است

برندارد ننگ افسردن دل آزادگان
شعلهٔ بیتاب ما را آرمیدن مردن است

عمرها شد بر خط پرگار جولان می‌کنیم
رفتن ما آمدنها، آمدنها، رفتن است

دل چه امکان است بیرون آید از دام امل
مهره بیدل در حقیقت مار را جزو تن است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۴۰

بسکه آفت ما ضعیفان را حصار آهن است
چشم زخمی‌گر هجوم آرد دعای جوشن است

سینه چاکان می‌کنند از یکدگرکسب نشاط
از نسیم صبح شمع خانهٔ‌گل روشن است

از حیا با چرب‌طبعان برنیاید هیچ‌کس
آب در هرجاکه دیدم زیردست روغن است

پیشکاران عجوز دهر یک سر غالبند
آن‌که ز مردان به مردی باج می‌ گیرد زن است

اینقدر اسباب اوهامی‌که برهم چیده‌ایم
تا نفس بر خویش جنبیده است‌گرد دامن است

از نفس باید سراغ وحشت هستی‌گرفت
شعله‌ها را دود پیشاهنگ ساز رفتن است

تا خیالش را زتاریکی نیفزاید ملال
در شبستان سویدا شمع داغم روشن است

شیوهٔ بیگانگی زین بیش نتوان برد پیش
با خود است آن‌جلوه‌را نازی‌که‌گویی‌با من است

کوشش تسلیم هم‌محمل به جایی می‌کشد
شمع ما را پای جولان سربه ره افکندن است

آتش‌کارت نخواهد آنقدرگرمی فروخت
ای توهّم خاک بر سرکز؟س بی‌دامن است

تا توانی ناله‌کن بیدل‌که درکیش جنون
خامشی صبح قیامت در نفس پروردن است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۴۱

چون حباب آیینهٔ مااز خموشی روشن‌است
لب به هم بستن چراغ عافیت را روغن است

یاد آزادی‌ست گلزار اسیران قفس
زندگی‌گر عشرتی دارد امید مردن است‌،

تیره‌روزان برنیایند از لباس عاجزی
همچوگیسو سایه را افتادگی جزو تن است

عیب‌پوشیهاست در سیر تجرد پیشگان
نقش پای سوزن ما بخیهٔ پیراهن است

سر نمی‌تابم ز برق فتنه تا دارم دلی
موج آتش جوهرآیینهٔ داغ من است

اطلس افلاک بیش ازپردهٔ چشمی نبود
چون نگه عریانی‌ام از تنگی پیراهن است

نیست از مشق ادب در فکر خویش افتادنم
غنچه تا سر درگریبان است پا در دامن است

واصلان را سرمه می‌باشد غبار حادثات
چشم‌ماهی از سواد موج دریا روشن است

لاله‌سان از عبرت حال دل پرخون مپرس
داغ چندین گلخنم آیینه‌دارگلشن است

حلقهٔ‌گرداب غیر از پیچش امواج نیست
عقدهٔ‌کاری‌که من دارم هجوم ناخن است

ای زتیغ مرگ غافل برنفس چندین مناز
نیست‌جزنقش حباب‌آن‌سرکه‌موجش‌گردن است

همچو دریا بیدل از موج بزرگی دم مزن
پشت دست خود به دندان ندامت‌کندن است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۴۲

کینه را در دامن دلهای سنگین مسکن است
هر‌کجا تخم شرردیدیم سنگش خرمن است

خاکساران‌، قاصد افتادگیهای همند
جاده را طومار نقش پا به منزل بردن است

با دل جمع از خراش سینه غافل نیستیم
غنچه‌سان‌در هر سرانگشتم‌نهان‌صدناخن است

بگذر از اسباب اگر آگاهی از ذوق فنا
چون شود منزل نمایان‌گرد راه افشاندن است

غفلت تحقیق بر ما تار و پود و هم بافت
ورنه در مهتاب احوال‌کتانها روشن است

بی‌لب او چون خیال غیر در دلهای صاف
شیشه‌ها را موج صهبا خار در پیراهن است

آتشی در جیب دل دزدیده ام‌کز سوز آن
مو بر اعضایم چو گلخن دود چشم روزن است

هیچ سودایی بتر از زحمت افلاس نیست
دست‌قدرت‌چون‌تهی‌شد با گریبان‌دشمن است

از وداع غنچه آغوش گل انشا کرده‌ایم
بی‌گریبانی تماشاگاه چندین دامن است

بیدل از چشم تحیرپیشگان نم خواستن
دامن آیینه بر امید آب افشردن است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۴۳

دری از اسباب ما و من به حق پیوستن است
قطره را از خودگستن دل به دریا بستن است

سبحهٔ من ناله را با عقد دل پیوستن است
همجو مژگان ‌سجده‌ام چشم‌‌ از دو عالم‌ بستن است

تا توانی گاهگاهی بی‌تکلف زیستن
زین تعلقها که داری اندکی و‌ارستن است

با درشتان جز به ترک راستی صحبت مخواه
نقش را بی‌کج‌نهادی با نگین ننشستن است

عافیت احرامی عشاق‌، سعی نارساست
شعله‌ها را داغ گشتن نقش راحت بستن است

در گلستان خرام او، ز هر نقش عدم
رنگ و بوی گل ‌کمین‌ساز ادای جستن است

الفت بعد از جدایی سخت محکم می‌شود
رشته را پیوند دشوار است تا نگسستن است

گر تامل محرم سامان این دریا شود
از تهی‌‌دستی‌گهر همچون حباب آبستن است

تاکی ای بیدرد دل را خوار خواهی دشتن
شیشهٔ دری‌ه‌بر سنگش‌زدن‌نشکستن است

سعی بیدردان به باد هرزه‌گردی می‌رود
موج خو‌ن شو‌، ای‌نفس گر با دلت پیوستن است

همچو دریا بیدل آسان نیست‌کسب اعتبار
درخور امواج اینجا رو به ناخن خستن است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۴۴

راحت‌ جاوید عشاق ‌از فضولی رستن است
سجدهٔ شکر نگه چشم‌ از تماشا بستن است

چون خروش نغمه‌ای‌کزتار می‌آید برون
شوخی پرواز ما ازبال آنسو جستن است

از کشاکش نیست ایمن یک نفس ، فرصت شمار
کار ریگ شیشهٔ ساعت ز پا ننشستن است

نشئهٔ آزادیی دارد غرور عاشقان
ناله را گرد نکشی از قید هستی رستن است

تا چه زاید صبحدم‌کامشب به بزم نوبهار
غنچه‌چون‌مینای‌می‌از خون‌عیش‌آبستن است

شرمی از آزار دلها کن که در ملک وفا
بهرناموس‌مروت رنگ هم نشکستن است

از مکافات عمل ایمن نباید زیستن
سربریدن های ناخن عبرت دل خستن است

همچو اشک از انفعال دستگاه ما و من
آب‌باید شدکه‌آخر دستی‌ازخود شستن‌است

تا توان زین انجمن‌ کام تماشا یافتن
همچو شمع اجزای ما را با نگه پیوستن است

زانقلاب دهر بیدل ‌کارم از طاقت‌ گذشت
بعد از این از سخت‌جانی سنگ بر دل بستن است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۴۵

ای‌کعبه جو یقینی اگرکار بستن است
احرام بستنت همه زنار بستن است

گر محرمی علم نفرازی یه حرف پوچ
این پنبه پرچمی‌ست‌که بر دار بستن است

باید به خون هر دو جهان دست شستنت
مشاطه‌گر حنا به‌کف یار بستن است

چون سایه عالمی‌ست به زیر نگین ما
گر سر به دوش جبههٔ هموار بستن است

عبرت زکارگاه عمل موج می‌زد
ساز شکسته را چقدر تار بستن است

منگر به لفظ و معنی‌ام ازکم‌بضاعتی
تنگی برای قیافه‌تکرار بستن است

ای صرصر انتظار چراغان اعتبار
درهاگشوده‌ای‌که به یک بار بستن است

سست است بار قافلهٔ عافیت هنوز
پر بسته‌ایم نوبت منقار بستن است

پر نامجو مباش‌که نقش نگین عجز
پیشانی شکسته به دیوار بستن است

در خاکدان دهر مچین دستگاه ناز
گر بر سر مزار چه دستار بستن است

بیدل مباش‌ غرهٔ تحصیل مدعا
در مزرعی‌که خوشه همان بار بستن است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۴۶

زندگانی در جگرخار است و در پا سوزن است
تا نفس باقی‌ست در پیراهن ما سوزن است

سر به‌صد کسوت فروبردیم و عریانی بجاست
وضع رسوایی‌ که ما داریم گویا سوزن است

ماجرای اشک و مژگان تا کجا گیرد قرار
ما سراسر آبله‌، عالم سراپا سوزن است

می‌کشد سررشتهٔ کار غرور آخر به عجز
گر همه امروز شمشیر است‌، فردا سوزن است

زحمت تدبیر بیش از کلفت واماندگی‌ست
زخم خار این بیابان را مداوا سوزن است

جامهٔ ازادی اسان نیست بر خود دوختن
سرو را زین آرزو در جمله اعضا سوزن است

ناتوانان ناگزیر الفت یکدیگرند
بی‌تکلف رشته را گر هست همتا سوزن است

طبع سرکش از ضعیفی ساتر احوال ماست
خنجر قاتل همان در لاغریها سوزن است

خلقی از وضع جنون ما به عبرت دوخت چشم
هر کجا گل می‌کند عریانی ما سوزن است

ترک هستی‌ گیر و بیرون آ، ز تشویش امل
ورنه یکسر رشته باید تافتن تا سوزن است

لاف آزادی‌ست بیدل تهمت وارستگان
شوخی نام تجرد بر مسیحا سوزن است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۴۷

خنده‌ام صبحی به صد چاک‌گریبان آشناست
گریه سیلابی به چندین دشت‌و دامان آشناست

سایه‌ام را می‌توان چون زلف خوبان شانه‌کرد
بس‌که طبع من به صد فکر پریشان آشناست

دستم از دل برنمی‌دارد گداز آرزو
سیل عمری شدکه با این خانه ویران آشناست

از فسون ناصحان بر خویش می‌لرزم چو آب
یک تن عریان من با صد زمستان آشناست

جور حسن و صبر عاشق توأم یکدیگرند
با خدنگ او دل من همچو پیکان آشناست

دورگرد وصلم اما در تماشاگاه شوق
با دلم تیر نگاهش تا به مژگان آشناست

نیستم آگه چه‌گل می‌چینم از باغ جنون
اینقدر دانم که دستم باگریبان آشناست

هیچکس در بارگاه آگهی مردود نیست
صافی آیینه باگبر و مسلمان آشناست

غرق دل شو تا به اسرار حقیقت وارسی
قعر این دریا همین با غوطه‌خواران آشناست

ما جنون‌کاران ز طاقت یک قلم بیگانه‌ایم
سخت جانی با دل صبر آزمایان آشناست

بزم وصل و هستی عاشق خیالی بیش نیست
قطره دست ازخود بشو، هرچند توفان آشناست

بیدل این محفل نهان درگریهٔ شمع است و بس
داغ آن زخممم‌که با لبهای خندان آشناست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۴۸

عجز بینش با تعلقهای امکان آشناست
اشک ما تا چشم نگشودن به مژگان آشناست

امتحانگاه حوادث بزم افلاس است و بس
سرد و گرم دهر با آغوش عریان آشناست

گرد ما ننشست جز در دامن زلف بتان
هر کجا بینی پریشان با پریشان آشناست

هیچکس ‌کام امید از اهل دنیا برنداشت
طالع ما هم به وضع این عزیزان آشناست

غیر عبرت هیچ نتوان خواند از اوضاع دهر
یارب این ‌طومار حیرت با چه ‌عنوان آشناست

در چنین بزمی که سازش پردهٔ بیگانگی ست
مفت الفتها اگر مژگان به مژگان آشناست

اشکم از مژگان چکید و رنگ اظهاری نبست
این‌ گهر در خاک هم با قعر عمان آشناست

سوختن، خاشاک را هم‌رنگ آتش می‌کند
هرقدر بیگانه‌ایم از خویش جانان آشناست

هر کجا بی‌خانمانی هست صید زلف اوست
این‌کمند ناز با شام غریبان آشناست

گرد خط در دور حسنش ابر عالمگیرشد
طالع موری ‌که با دست سلیمان آشناست

در رهش پای طلب بیگانهٔ دامان صبر
در غمش دست ندامت با گریبان آشناست

بی‌ندامت نیست اسباب نشاط این چمن
گل هم ازشبنم‌ کف دستی به دندان آشناست

شمع ‌گو در دیده‌ام دکان رعنایی مچین
کاین دل پر داغ با چندین چراغان آشناست

بیدل از چشم تحیر مشربم غافل مباش
هرکجا حسنی است با آیینه‌داران آشناست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 55 از 283:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA