انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 56 از 283:  « پیشین  1  ...  55  56  57  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۵۴۹

زندگی تمهید اسباب فناست
ما و من افسانهٔ خواب فناست

غافلان تا چند سودای غرور
جنس این دکان همه باب فناست

مست ومخمورخیال ازخود روید
ششجهت یک عالم آب فناست

اینکه امواج نفس نامیدهٔم
چون به‌ خود پیچیده‌ گرداب فناست

خاک دیر و کعبه‌ام منظور نیست
اشک ما را سجده محراب فناست

خواه هستی واشمر خواهی عدم
نغمه‌ها در رهن مضراب فناست

هر چه از دنیا و عقبا بشنوی
حرف نامفهوم القاب فناست

آنچه زین دریا نمی‌آید به دست
گوهر تحقیق ناباب فناست

دورگردون یک دو دم میدان‌کشید
عمر، شاگرد رسن‌تاب فناست

ما نفس سرمایگان پر بسملیم
پرفشانی عذر بیتاب فناست

تا ابد، از نیستی نتوان گذشت
خاک این وادی‌ گل از آب فناست

بیدل از طور جنون غافل مباش
خاک بر سر کردن آداب فناست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۵۰

خودگدازی غم‌کیفیت صهبای من است
خالی از خویش شدن صورت مینای من است

عبرتم‌، سیر سراغم همه جا نتوان‌کردن
چشم بر خاک نظر دوخته‌، جویای من است

سازگمگشتی‌ام‌، این همه توفان دارد
شور آفاق‌، صدای پر عنقای من است

همچو داغ از جگر سوختگان می‌جوشم
شعله هرجامژه‌ای گرم‌کند جای من‌است

نتوان با همه وحشت ز سر دردگذشت
فال اشکی‌که زند آبله در پای من است

فرصت رفته به سعی املم می‌خندد
چشم برق همان ابروی ایمان من است

تخم اشکی به‌کف پای‌کسی خواهم پخت
آرزو مژده ده اوج ثریای من است

اگر این است سر و برک نمود هستی
داغ امروز من‌، آیینهٔ فردای من است

سجده محمل‌کش صد قافله عجز است اینجا
اشک بی‌پا و سرم، در سر من پای من است

نیستم جرعه‌کش درد کدورت بیدل
چون‌گهر صافی دل بادهٔ مینای من‌است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۵۱

بحر رازم پیچ و تاب فکرگرداب من است
شوخی طبع رسا امواج بیتاب من است

صاف معنی‌کرد مستغنی ز درد صورتم
چون بط می باطن من عالم آب من است

شور شوقم پردهٔ آهنگ‌ساز بیخودیست
نالهٔ‌من چون سپند افسانهٔ‌خواب‌من است

در صفای حیرتم محو است نقش‌کاینات
این‌کتان‌گمگشتهٔ آغوش مهتاب من است

تاکمان وحشتم در قبضهٔ وارستگی‌ست
دورگردیها ز مردم تیر پرتاب من است

جبهه‌ام فرش سجود اهل تسلیم است و بس
قامتی در هرکجا خم‌گشت محراب من است

گوشهٔ امنی ز چشم بسته دارم چون حباب
گرنظروامی‌کنم بر خویش سیلاب من است

گشت اظهار هنر بی‌آبروییهای من
جوهرم چون آینه رنگ ته آب من است

جامی از خمخانهٔ عرفان به دست آورده‌ام
صاف‌گردیدن ز هستی بادهٔ ناب من است

غفلتم بیدل عیار امتحان هوشهاست
همچو محمل‌دام‌خواب دیگرن‌خواب‌من است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۵۲

بزم‌گردون صبح‌خیز ازگرد بیتاب من است
نور این آیینهٔ مینا ز سیماب من است

یک‌جهان ضبط نفس دارد به خود پیچیدنم
رشتهٔ‌موهوم هستی تشنهٔ‌ناب‌من است

تا تغافل دارم از وضع جهان آسوده‌ام
چشم‌پوشیدن بساط‌آرایی خواب‌من است

درخور وارستگی مسندطراز عزتم
بال پروازم چو قمری فرش سنجاب من است

موبه مویم چشمهٔ برق تجلیهای اوست
طور اگر آتش فروزدکرم شبتاب من است

از مزاج‌گوهرم شوخی نمی‌بالد به خویش
موج عمری‌شد به توفان بردهٔ آب من است

جوش دردی‌کوکه هنگ اثر پیداکنم
رشتهٔ قانون آهم‌، یأس مضراب من است

محو شوقم از غم اسباب راحت فارغم
صافی آیینه حیرت شکر خواب من است

می‌برد جذب خرامت چون غبار از جا مرا
جلوه‌ای از چین دامان تو قلاب من است

عمرها شد زین شبستان انتخابی می‌زنم
هرکجا حیرانیی‌گل‌کرد مهتاب من است

هر طرف پر می‌زند نظاره حیرت خفته است
عالم آیینه‌ام‌، همواری اسباب من است

از قماش خامشی بیدل دکانی چیدم
هرچه غیر از خودفروشیها بود باب من است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۵۳

شوق‌دیدارم و در چشم‌کسان راه من است
هرکجاگرد نگاهی‌ست‌کمینگاه من است

داغ تأثیر وفایم‌ که به آن افسردن
جگر بی‌اثری سوختهٔ آه من است

عجز رنگم به فلک ناز همایی‌ دارد
کهکشان سایهٔ اقبال پر کاه من است

حیرتم آبله‌پا کرد که چون موج‌گهر
هر ط‌رف ‌گام نهد دل به سر راه من است

حرف نیرنگ مپرسید که چون شمع خموش
رفته‌ام از خود و واماندگی افواه من است

بوی هستی کلف‌اندود غبارم دارد
صافی آینه‌ام از نفس اکراه من است

در غم و عیش تفاوت‌نگرفتم‌که‌چو شمع
خنده وگریه همان آتش جانکاه من است

محو نسیانکده عالم گمگشتگی ام
هرکه ازخود به تغافل زند آگاه من است

موج ‌گوهر سر مویی به بلندی نرسید
شوخی چین‌، خجل از دامن‌کوتاه من است

بیدل آن به‌که دود ریبشهٔ من در دل خاک
ورنه چون تاک هزار آبله در راه من است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۵۴

زلف آشفتهٔ سری موجهٔ د‌ربای من است
تار قانون جنون جاده ی صحرای من است

برق شمعی‌ست که درخرمن من می‌سوزد
سنگ گردیست که در دامن مینای من است

لالهٔ دشت جنونم ز جگرسوختگی
داغ برگی ز گلستان سویدای من است

بسمل شوقم و از شرم نگاه قاتل
همچو خون‌در جگر رنگ‌تپشهای‌من است

عجز هم بی‌طلبی نیست که چون ریگ روان
صد جرس درگره آبلهٔ پای من است

چرخ اگر داد غبارم به هوا خرسندم
که جهان عرصهٔ بالیدن اجزای من است

سیر بال و پر طاووس مکرر گردید
صفحه آتش‌زده‌ام‌، فصل تماشای من است

فیض دلگرمی آهیست گل رندگیم
شمع افسرده‌ام و شعله مسیحای من است

عنچهٔ باغ جنون از دل من می‌خندد
داغ چون شبنم گل پنبهٔ مینای من است

تردماغ چمن حسرت شمشیر توام
زخم بالیده چو گل ساغر صهبای من است

عمرها شد به در مشق کدورت زده‌ام
چین‌کلفت خطی‌ز صفحهٔ سیمای‌من است

دره‌ام لیک به جولان هوایش بیدل
قسم بی‌سر و پایی به سر و پای من است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۵۵

نیک و بد این مرحله خاکش به ‌کمین است
چشمی‌ که به پا دوخته باشی همه بین است

بی‌ غنچه ‌گلی سر نزد از گلشن امکان
اینجاست که چین مایهٔ ایجاد جبین است

برخیز ز خاک سیه مزرع هستی
جایی‌ که نفس آینه‌ کارد چه زمین است

چون صبح جنونی‌ کن و از خو برون تاز
از چاک گریبان گل دامان تو چین است

بر صور مناز از دهل و کوس تجمل
ای پشه بم و زیرکمال تو طنین است

این است اگر کر و فر طاق و سرایت
بنیاد غبار به هوا رفته متین است

ای آینه از ما مطلب عرض مکرر
تمثال ضعیفان نفس باز پسین است

ای شمع عنان نگه هرزه نگهدار
تا چشم تو باز است جهان خانهٔ زین است

زان جلوه‌گذشتیم و به خود هم نرسیدیم
ما را چه‌ گنه خاصیت عجز همین است

دل نیز گره شد به خم ابروی نازش
در طاق تغافل همه نقاشی چین است

در وصل به اظهار مکش ننگ فضولی
با بوسه حضور لب خاموش قرین است

رندان مشکیبید ز معشوقهٔ فربه
کاین شکل دلاوبز سراپاش سرین است

شور تپش از ما به فنا هم نتوان برد
خاکستر منصور مزاجان نمکین است

بیدل ‌کم سرمایهٔ عزلت نپسندی
از پای به دامان تو نامت به نگین است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۵۶

دارم ز نفس ناله‌که جلاد من این است
در وحشتم از عمرکه صیاد من این است

برداشته چون بو روان دانهٔ اشکی
آوارهٔ دشت تپشم‌، زاد من این است

مدهوش تغالکدهٔ ابروی یارم
جامی‌که مرا می‌برد از یاد من این است

چون صبح به‌گرد رم فرصت نفسم سوخت
آن سرمه‌که شد رهزن فریاد من این است

سنگی به جگر بسته‌ام از سختی ایام
آیینه‌ام و جوهر فولاد من این است

هم صحبت‌.بخت سیه از فکر بلندم
در باغ هوس سایهٔ شمشاد من این است

چشمی نشد آیینهٔ‌کیفیت رنگم
شخص سخنم، صورت بنیاد من این است

دارم به دل از هستی‌- موهوم غباری
ای سیل بیا خانهٔ آباد من این است

هر ناله‌، به رنگ دگرم‌، می‌برد از خویش
در مکتب غم‌، سیلی استاد من این است

دست مژه برداشتنم، عرض تمناست
حیرت زده‌ام شوخی فریاد من این است

از الفت دل چاره ندارم چه توان‌کرد
دام و قفس طایر آزاد من این است

با هر نفسم لخت دلی می‌رود از خوبش
جان می‌کنم. و تیشهٔ فرهاد من این است

هر حرف که آید بسه لبم نام تو باشد
از نسخهٔ هستی‌، سبق یاد من این است

گردی شوم وگوشهٔ دامان تو‌گیرم
گر بخت به فریاد رسد داد من این است

چون اشک ز سرگشتی‌ام نیست رهایی
بیدل چه‌کنم نشئهٔ ایجاد من این است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۵۷

خامش نفسم شوخی آهنگ من این است
سر جوش بهار ادبم رنگ من این است

عمری‌ست گرفتار خم پیکر عجزم
تا بال وپرنغمه شوم چنگ من این است

بیتاب هواسنجی عمرم چه توان‌کرد
میزان خیال نفسم سنگ من این است

خمیازه‌ام آرایش پیمانهٔ هستی‌ست
چون صبح خمارم مشکن رنگ من این است

موج می و آرایش‌گوهر چه خیال است
ناموس جهان تپشم ننگ من این است

نه ذوق هنر دارم و نه محوکمالم
مجنون توام دانش و فرهنگ من این است

با هرکه طرف‌گشته‌ام آرایش اویم
آیینه‌ام و خاصیت جنگ من این است

ظلم است رفیقان ز دل خسته‌گذشتن
گر آبله دارد قدم لنگ من این است

نامحرم آن جلوه‌ام از بیدلی خویش
آیینه ندارم چه‌کنم زنگ من این است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۵۸

زین سال و ماه فرصت کارت منزه است
مژگان دمی که سایه کند روز بیگه است

تا کی غرور چیدن و واچیدن هوس
در خانه این بساط ‌که افکنده‌ای ته است

سعی نفس چو شمع به پستی‌ست رهبرت
چندانکه -ریسمان تو دارد اثر چه است

بی‌وهم پیش و پس‌گذر، ای قاصد عدم
خواهی دچار امن شد آیینه در ره است

فرصت‌ کجاست تا غم سود و زیان ‌کشی
این ما و من چو عمر شرر مرگ ناگه است

اقبال مردکار مکافات ظلم نیست
زنن فتنه‌گر تو غافلی ادبار آگه است

افسون جاه می‌کشد آخر به خسّتت
چون آستین درازکنی دست‌کوته است

انکار عاجزان مکن ای طالب کمال
در ناخن هلال کلید در مه است

از معنی دعای بت و برهمن مپرس
این رام رام نیست همان الله الله است

بیدل تأملی که درین بزم شیشه را
یکسر صدای ربختن اشک قهقه است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 56 از 283:  « پیشین  1  ...  55  56  57  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA