انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 57 از 283:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۵۵۹

ز غصه چاره ندارد دلی که آگاه است
فروغ گوهر بینش چو شمع جانکاه است

کجا بریم ز راهت شکسته‌بالی عجز
ز خویش نیز اگر رفته‌ایم افواه است

ثبات رنگ نکردم ذخیره اوهام
چو غنچه درگرهم‌گرد وحشت آه است

قسم به طاق بلند کمان بیدادت
که چون نفس به دلم ناوک ترا راه است

به هستی تو امید است نیستیها را
که ‌گفته‌اند اگر هیچ نیست الله است

ز رنگ زرد به سامان سوختن علمیم
چراغ شعلهٔ ما را فتیلهٔ ‌کاه است

چگونه عمر اقامت‌ کند به راه نفس
گره نمی‌خورد این رشته بسکه ‌کوتاه است

فریب ساغر هستی مخور که چون ‌گرداب
به‌جیب خویش اگر سر فرو بری چاه است

به غیر ضبط نفس‌ ساز استقامت ‌کو
مراکه شمع‌صفت مغز استخوان آه است

به عالمی ‌که تو باشی ‌کجاست هستی ما
کتان غبار خیال قلمرو ماه است

به ناامیدی ما رحمی ای دلیل امید
که هیچ جا نرسیدیم و روز بیگاه است

چسان به دوش اجابت رسانمش بیدل
که از ضعیفی من دست ناله ‌کوتاه است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۶۰

تپیدن دل عشاق محوکسوت آه است
به حال شورش دریا زبان موج‌ گواه است

ز برق حادثه آرام نیست معتبران را
درتن قلمرو شطرنج‌ کشت بر سر شاه است

به حسن قامت رعنا مباد غره برآیی
هزار سدره درین باغ پایمال گیاه است

بر اهل عجز حصار است پیچ و تاب حوادث
چوگردبادکه تخت روان هر پرکاه است

صفای دل نتوان خواست از محبت دنیا
که در شمردن زر، دست زرشمار، سیاه است

به غیر ترک تماشا مخواه نشئهٔ راحت
هجوم‌خواب به‌چشمت شکست‌رنگ نگاه است

قبول خاطر نیک و بد است وضع ملایم
که آب را به‌ دل تیغ و چشم آینه راه است

به درد عشق قناعت ‌کن از تجمل امکان
دل‌شکسته در این انجمن شکست‌کلاه است

مپرس از طلب نارسای سوخته‌جانان
چو شمع منزل‌ما داغ‌و جاده‌، شعلهٔ‌آه است

به دل نهفته نماند خیال شوکت حسنی
که در شکستن رنگ منش غبار سپاه است

ز سیر گلشن دل پا مکش‌که داغ تمنا
در انتطار به چندین امید چشم به راه است

به ‌هرطرف چه خیال ‌است سرکشیدن بیدل
پر شکسته همان آشیان عجز پناه است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۶۱

آفت سر و برگ هوس آرایی جاه است
سر باختن شمع ز سامان‌کلاه است

غافل مشو از فیض سیه‌روزی عشاق
نیل شب ما غازه‌کش چهرهٔ ماه است

با حسن تو آسان نتوان‌گشت مقابل
حیرت چقدر آینه را پشت و پناه است

یک چشم تر آورده‌ام از قلزم حیرت
این‌کشتی آیینه پر از جنس نگاه است

افسوس‌که در غنچه و بو فرق نکردم
دل رفت و من دلشده پنداشتم آه است

تا هست نفس رنگ به رویم نتوان‌یافت
تحریک هوا بال و پر وحشت کاه است

کو خجلت عصیان‌که محیط‌کرمش را
آرایش موج، از عرق شرم‌گناه است

زان جلوه به خود ساخت جهانی چه توان‌کرد
شب پرتو خورشید در آیینهٔ ماه است

جزسازنفس غفلت دل را سببی نیست
این خانه چو داغ از اثر دود سیاه است

آنجاکه تکبرمنشان ناز فروشند
ماییم و شکستی که سزاوارکلاه است

هرچند جهان وسعت یک‌گام ندارد
اما اگر از خویش برآیی همه راه است

زندان جسد منظر قرب صمدی نیست
معراج خیالی تو و ره در بن چاه است

از جلوه‌کسی ننگ تغافل نپسندد
بیدل مژه بر هم زدنت عجز نگاه است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۶۲

خاک نمیم‌، ما را،‌کی فکر عجز و جاه است
گرد شکستهٔ ما بر فرق ماکلاه است

عشق غیورا‌ز ما چیزی نخواست جزعجز
سازگدایی اینجا منظور پادشاه است

خیر و شری‌که دارند بر فضل واگذارید
هرچند امید عفو است درکیش ماگناه است

با عشق غیرتسلیم دیگر چه سرکندکس
در آفتاب محشر بی‌سایگی پناه است

دل‌گر نشان نمی‌داد هستی چه داشت در بار
تمثال بی‌اثر را آیینه دستگاه است

ای شمع چند خواهی مغرور ناز بودن
این‌گردن بلندت سر درکنار چاه است

جهد ضعیف ما را تسلیم می‌شناسد
هرچند پا نداریم چون سبحه سر به راه است

خاک مرا مخواهید پامال ناامیدی
با هر سیاهکاری در سرمه‌ام نگاه است

شستن مگربخواند مضمون سرنوشتم
نامی‌که من ندارم در نامهٔ سیاه است

شادم‌که فطرتم نیست تریاکی تعین
وهمی‌که می‌فروشم بنگ است وگاهگاه است

بیدل دلیل عجز است شبنم طرازی صبح
از سعی بی‌پر و بال اشکم گداز آه است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۶۳

دل را ز نگه دام هوس بر سر راه است
در مزرع غم ریشهٔ این دانه نگاه است

بی‌درد نجوشد نفس از سینهٔ عاش
موجی ‌که !ززن بحر دمد شعلهٔ آه است

این دشت زیارتکده منظره‌ کیست
تا ذره همان دیده امید به راه است

غیر از دل آشفته به عالم نتوان یافت
این بزم مگر حلقهٔ آن زلف سیاه است

از صفحهٔ دل نقش ‌کدورت نتوان شست
گردون به حقیقت ‌گره تار نگاه است

بر اهل هوس ظلم بود باده پرستی
عمری‌ست کلف جوهر آیینهٔ ماه است

تنگ است به رباب نظر وسعت امکان
این بیخبران را لب ساغر لب چاه است

این عقل ‌که دارد سر پر نخوت شاهان
شمعی‌ست که افسرده ‌فانوس کلاه است

مشکل‌ که شود وحشی ما رام تعلق
در خانهٔ دل نیز نقس مرده راه است

درکیش حیاپیشگی ا‌م شوخی اظهار
هرچند درآیینهٔ خویش است نگاه است

بی‌عشق محال ست بود رونق هستی
بی‌جلوهٔ خورشید جهان نامه سیاه است

داغم اگر از دود کشد شعلهٔ آهی
چشمی‌ست‌ که بر روی‌ کسی‌ گرم ‌نگاه است

آیینه‌ام و طاقت دیدار ندارم
این باده ندانم چقدر حوصله‌ خواه است

بیدل نکندشعبهٔ جان جلوه به چشمش
تا گرد جسد آینه‌دار سر راه است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۶۴

سیر بهار این باغ از ما تمیز‌‌خواه است
اما کسی چه بیند آیینه بی‌نگاه است

در شبهه‌زار هستی تزویر می‌تراشیم
آبی‌که ما نداریم هرجاست زیر کاه است

گرد بنای عجز است زبر و بم تعین
تا پست‌شد نفس ‌شد چون ‌شد بلند آه ا‌ست

فقر و غنای‌هستی نامی‌ست‌هرزه مخروش
عمری‌ست بر زبانها درویش نیز شاه است

پرواز آرزوها ما را به خواری افکند
دودی ‌که ‌در سر ماست ‌گر بشکند کلاه است

خواهی بر آسمان تاز، خواهی به خاک پرداز
ای‌گرد هرزه پرواز واماندگی پناه است

رنگی درین گلستان‌، مقبول مدعا نیست
مژگان ‌گشودن اینجا دست ردّ نگاه است

انکار درد ظلم است از محرمان الفت
تا آه عقده دل واکرد واه واه است

زاهد تو هم برافروز شمع‌ غرور طاعت
رحمت درین شبستان پروانهٔ‌گناه است

جایی ‌که حسن یکتا، دارد نقاب غیرت
آیینه‌داری ما حرف‌ کتان و ماه است

با آفتاب تابان این سایه‌ها چه سازند
جرم فنای ما را آن جلوه عذرخواه است

تا زندگی‌ست زین ‌بزم چون ‌شمع بایدت رفت
ای مرده ی اقامت منزل ‌کحاست راه است

از نقش این دبستان تا سرنوشت انسان
هر نامه‌ای که خواندیم تحریر آن سیاه است

بیدل به هرچه پیچید دل غیر داغ‌ کم دید
این محفل کدورت آیینه‌ای و آه است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۶۵

عرق‌فشانی شبنم در این حدیقه‌ گواه است
که هر طرف نگرد دیده انفعال نگاه است

حساب سایه و خورشید هیچ راست نیاید
متاع منتظران زنگ و حسن آینه‌خواه است

غبار دشت عدم را کدام فعل و چه طاعت
ز ما اگر همه آهنگ سجده است ‌گناه است

به هرکجا اثر جلوه‌ات نقاب گشاید
حقیقت دو جهان ماجرای برق و گیاه است

ز حال مردم چشمم توان معاینه کردن
که در محیط غمت خانهٔ حباب سیاه است

سراغ عافیتی نیست در قلمرو امکان
برای شعلهٔ ما درگذار خویش پناه است

طریق عالم عجزی سپرده‌ایم‌ که آنجا
سر غرور چو نقش قدم گل سر راه است

ز فقر شیفتهٔ جاه غیر مرگ چه فهمد
که شمع را سر و برگ نفس به بند کلاه است

کتان نه‌ایم ولیکن ز بار منت عشرت
بر آبگینهٔ ما سنگ به ز پرتو ماه است

توان ز گردش رنگم به درد عشق رسیدن
دل گداخته آبی به زیر این پر کاه است

چو صبح در قفس زخم آرزوی تو دارم
تبسمی‌ که غبار هزار قافله آه است

به‌محفلی‌که دهد سرمه‌ات صلای خموشی
خروش ساز قیامت صدای تار نگاه است

به خانمان نکشد آرزوی الفت بیدل
مثال وحشی ما را خیال آینه چاه است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۶۶

گوهر دل ز سخن رنگ صفا باخته است
زنگ این آینه یکسر نفس ساخته است

مکش ای جلوه ز دل یک دونفس دامن ناز
که هنوز آینه تمثال تو نشناخته است

حسن خوبان که کتان مه تابان تواند
تا تو بی‌پرده نه‌ای پرده نینداخته است

جلوه‌ها مفت‌تو ای ناله چه فرصت‌طلبی‌ست
که نفس هم‌نفسی آینه پرداخته است

از قمار من و ما هیچ نبردیم افسوس
رنگ جنسی‌ست‌که نقدش همه جا باخته است

عجز ما آن سوی تسلیم ‌گرو می‌تازد
سایه در جنگ سپر هم سپر انداخته است

هرزه بر خویش ننازی‌ که درین بزم چو شمع
سر تسلیم همان‌گردن افراخته است

هر دو عالم چو نفس در جگرم سوخته‌اند
شعلهٔ وادی مجنون چه‌قدر تاخته است

پیش از ایجاد نفس قطع هوسها کردیم
صبح هستی دم تیغی به خیال آخته است

هیچ پرواز ز خاکستر خود بیرون نیست
بیدل این هفت فلک بیضهٔ یک فاخته است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۶۷

نه عشق سوخته و نه هوس‌گداخته است
چو صبح آینهٔ ما نفس‌گداخته است

سلامت آرزوی وادی رحیل مباش
که عالمی به فسون جرس گداخته است

به خلق سبقت اسباب پختگی مفروش
که بیشتر ثمر پیشرس گداخته است

ز نقد داغ مکافات خویش آگه نیست
داغ ‌شعله به ‌این‌ خوش که کس گداخته است

ز انفعال تهی نیست لذت دنیا
عسل مخواه که اینجا مگس‌ گداخته است

غبار مشت پر ما نیاز دام‌کنید
که عمرها به هوای قفس‌گداخته است

ترحم است برآن دل‌که‌گاه عرض و نیاز
ز بی‌نیازی فریادرس گداخته است

مگر شکست به فریاد دل رسد ور نه
درای محمل مقصد نفس ‌گداخته است

طلسم هستیِ بیدل ‌که محو حسرت اوست
چو ناله هیچ ندارد ز بس‌گداخته است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۶۸

هرکجا وحشتی از آتشم افروخته است
برق در اول پرواز نفس سوخته است

چه خیال است دل از داغ تسلی‌گردد
اخگری چشم به خاکستر خود دوخته است

لاف را آینه‌پرداز محبت مکنید
به نفس هیچکس این شعله نیفروخته است

نتوان محرم تحقیق شد از علم و عمل
و ضعها ساخته و ما و من آموخته است

پاس اسرار محبت به هوس ناید راست
شمع بر قشقه و زنار چها سوخته است

ای نفس ‌مایه دکانداری غلفت تا چند
آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است

از قماش بد و نیک دو جهان بیخبریم
چون حیا پیرهن ما نظر دوخته است

ذره‌ایی نیست که خورشید نمایی نکند
گرد راهت چقدر آینه اندوخته است

گر نه بیدل سبق از مکتب مجنون دارد
اینقدر چاک گریبان زکه آموخته است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 57 از 283:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA