انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 58 از 283:  « پیشین  1  ...  57  58  59  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۵۶۹

آتش وحشتم آنجاکه برافروخته است
برق در اول پرواز، نفس سوخته است

چه خیال است دل از داغ‌، تسلی‌گردد
اخگرم چشم به خاکستر خود دوخته است

گفتگو آینه‌پرداز محبت نشود
به نفس هیچ‌کس این شعله نیفروخته است

از قماش بد و نیک دو جهان بیخبریم
چون حیا پیرهن ما نظر دوخته است

ذره‌ای نیست‌که خورشیدنمایی نکند
گرد راهت چه قدر آینه اندوخته است

نتوان محرم تحقیق شد از علم و عمل
وصفها ساخته وما ومن آموخته است

پاس اسرار محبت به هوس ناید راست
شمع بر قشقه وزنارچها سوخته است

ای نفس مایه‌، دکانداری هستی تا چند
آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است

گرنه شاگرد جنون است دل بیدل ما
ابجد چاک‌گریبان زکه آموخته است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۷۰

برروی ما چوصبح نه‌رنگی شکسته است
گردی ز دامن تپش دل نشسته است

بی‌آفتاب وصل تو بخت سیاه ما
مانند سایه آینهٔ زنگ بسته است

زاهد حذر ز مجلس مستان‌که موج می
صد توبه را به یک خم ابرو شکسته است

در بزمگاه عشق هوس را مجال نیست
تا شعله‌گرم جلوه شود دود جسته است

در خلوتی‌که حسن تو دارد غرور ناز
حیرت زچشم‌آینه بیرون نشسته است

نومیدی‌ام ز درد سر آرزو رهاند
آسوده‌ام که رشتهٔ سازم گسسته است

تا چند با درشتی عالم نساختن
این باغ را اگر ثمری هست خسته است

آزاد نیستی همه‌گر بی‌نشان شوی
عنقا هم اززبان خلایق نرسته است

ما لاف طاقت از مدد عجز می‌زنیم
پرواز ما چو رنگ به بال شکسته است

آزاد ظالم از اثر دستگاه اوست
بیدل به خون نشستن خنجرزدسته است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۷۱

گلدستهٔ نزاکت حسنت که بسته است
کز بار جلوه رنگ بهارت شکسته است

از ضعف انتظار تو در دیدهٔ ترم
سررشته نگاه چو مژگان ‌گسسته است

هرگز نچیده‌ایم جز آشفتگی‌ گلی
سنبل به باغ طالع ما دسته دسته است

بسی‌ جلوهٔ تو ای چمن‌آرای انتظار
جوهر به چشم آینه مژگان شکسته است

از قطره تا محیط تسلی سراغ نیست
آسودگی زکشورما باربسته است

از سنگ برنیامده زندانی هواست
یارب شرار من به چه امید جسته است

رنگم چه آرزو شکند کز شکست دل
درگوش این شکسته صدایی نشسته است

بر ناخن هلال فلک پرحنا مبند
رنگینیش به خون جگرهای خسته است

بگذر ز دام وهم که گدستهٔ مراد
با رشته‌های طول امل‌ کس نبسته است

عیش از جهان مخواه‌ که چون نالهٔ سپند
این مرغ درکمین رمیدن نشسته است

بیدل خموش باش‌ که تا لب گشوده‌ای
فرصت به ‌کسوت نفس از دام جسته است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۷۲

الفت دل عمرها شد دست وپایم بسته است
قطرهٔ خونی ز سرتا پا حنایم بسته است

آرزو نگذشت حیف از قلزم نیرنگ حرص
ورنه عمری‌شد پلش دست دعایم بسته است

همچو صحرا با همه عریانی وآزادگی
نقد چندین‌گنج درگنج ردایم بسته است

رفته‌ام‌زین‌انجمن چون‌شمع‌و داغ‌دل بجاست
حسرت دیدار چشمی بر قفایم بسته است

عبرتم محمل‌کش صد آبله واماندگی
هرکه رفتاری ندارد پا به پایم بسته است

زیر‌گردون برکدامین آرزو نازدکسی
تنگی این خانه درها بر هوایم بسته است

کاش ابرامی درین محمل به فریادم رسد
بی‌زبانیها در رزق گدایم بسته است

کو عرق تا تکمه‌ای چند ازگریبان واکنم
خجلت عریان تنی بند قبایم بسته است

الرحیل زندگی دیگرکه برگوشم زند
موی پیری پنبه بر ساز درایم بسته است

معنی موج‌گهر از حیرتم فهمیدنی‌ست
رفته‌ام از خویش‌ ویادت دل به جایم بسته است

مصرع فکربلند بیدلم‌اما چه سود
بی‌دماغیهای فرصت نارسایم بسته است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۷۳

پیر عقل از ما به درد نان مقدم رفته است
در فشارکوچه‌های گندم آدم رفته است

ای به عبرت رفتگان عالم موت و حیات
بگذرید ازآمد سوری‌که ماتم رفته است

بر حباب و موج نتوان چید دام اعتبار
هرچه می‌آید درن دریا فراهم رفته است

خلق در خاک انتظار صبح محشر می‌کشند
زندگی با مردگان درگور باهم رفته است

استقامت بی‌کرامت نیست در بنیاد مرد
شمع‌ ازخود رفته است اما ز جاکم رفته است

بعد چندی بر سر خود سایه‌ها خواهیم‌کرد
در بن دیوارپیری اندکی خم رفته است

دوستان هرگه به یاد آییم اشکی سر دهید
صبح ما زین باغ پرنومید شبنم رفته است

یار بی‌رحم از دل ما برندارد دست ناز
برکه نالیم از سر این داغ مرهم رفته است

کاش نومیدی چو خاک خشک بر بادم دهد
کز جبین بی‌سجودم جوهر نم رفته است

از ترحم تا مروت وز مدارا تا وفا
هرچه راکردم طلب دیدم ز عالم رفته است

بعد مردن‌کار با فضل است با اعمال نیست
هرکه‌زین خجلت‌سرا رفته‌ست‌بی‌غم رفته‌است

من‌که باشم تا به ذکر حق زبانم واشود
نام بیدل هم ز خجلت‌برلبم‌کم رفته‌است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۷۴

دوستان ظلمی به حال نامرادم رفته است
داشتم چیزی و من بودم ز یادم رفته است

بی‌نفس در ملک عبرت زندگانی کنم
خاک برجا مانده است امروز و بادم رفته است

قفل وسواس است چشم‌ من درین عبرت ‌سرا
همچو مژگان عمر دربست‌وگشادم‌رفته است

سیرگل نذر جنون بیدماغی کرده‌ام
پیش پیش رنگ و بوها اعتمادم رفته است

اینقدر یارب‌، نفس را باکه عزم سرکشی‌ست
فرصت کار تامل،در جهادم رفته است

با همه بیکاری از سرخاری ابرام حرص
چون قلم ناخن زانگشت زیادم رفته است

معنی ایجاد چون ماه نوم مجهول ماند
بسکه دیدم کهنگی از خط سوادم رفته است

تا سواد انتخاب معنی‌ام بیشک شود
مغز چندین نقطه در تدبیر صادم رفته است

نقش پای عافیت چون شمع پیدا می‌کنم
در پی این داغ شک شعله‌زادم رفته است

کس خربدار دل آگه درین بازار نیست
آه از عمری که در ننگ کسادم رفته است

بر خیال خلد بیدل زاهدان را نازهاست
لیک ازین غافل‌کزین ویرانه آدم رفته است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۷۵

گر به سیر انجمن یا گشت‌ گلشن رفته است
شمع‌ما هرسو همین یک سرزگردن رفته است

مزرعی چون کاغذ آتش‌زده گل کرده ایم
تا نظر بر دانه می‌دوزیم خرمن رفته است

کاشکی باکلفت افسردگی می‌ساخیم
بر بهار ما قیامت از شکفتن رفته است

انتظارت رنگ نم نگذاشت در چشم ترم
تا مقشر گشت این بادام روغن رفته است

جهد صیقل صدهزار آیینه با زنگار برد
خانه‌ها زین خاکدان بر باد رفتن رفته است

غنچه‌واری هیچکس با عافیت سودا نکرد
همچو گل اینجا گریبانها به دامن رفته است

خلقی‌از بیدانشی‌تمکین‌به‌حرف‌و صوت باخت
سنگ این‌کهساریکسر در فلاخن رفته است

زندگی زین انجمن یک گام آزادی نخواست
هرکه را دیدیم زاینجا بعد مردن رفته است

نقش پایی چند از عجز تلاش افسرده‌ایم
نام واماندن بجا مانده‌ست رفتن رفته است

خانه را نتوان سیه‌کرد از غرور روشنی
نور می‌پنداری و دودی به روزن رفته است

هرچه از خود می‌بریم آنجا فضولی می‌بریم
جای قاصد انفعال نامه بردن رفته است

نیستم بیدل حریف انتظار خوشدلی
فرصت از هرکس‌که‌باشد یان از من رفته است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۷۶

دل عمرهاست آینه ترتیب داده است
ای ‌ناز مشق جلوه که این صفحه ساده است

تا دیده سجده‌ا‌ی به خیالت ادا کند
صد سر به‌ کسوت مژه‌ گردن نهاده است

از محو جلوه‌،‌گر همه تمثال برکشد
حیرت مقام جوهر آیینه داده است

زحمتکش ستمکدهٔ ناتوانی‌ام
بار جهان چو سایه به دوشم فتاده است

در عرصه‌ای که رخش خرامت جنون کند
گل‌ گر سوار رنگ برآید پیاده است

ما را خیال آن مژه افسون بیخودی‌ست
از رشته‌های تاک مگو موج باده است

گو تنگ باش دیدهٔ خست نگاه عقل
دشت جنون و دامن صحر گشاده است

عجز و غرور خلق‌ گر آید به امتحان
پرواز های ذره زگردون زیاده است

مشق ستم ز طینت ظالم نمی‌رود
زور کمان دمی که نمانده کباده است

چون شمع منع سر به هواتازی‌ات نکرد
از پا نشستنی‌که به پیش ایستاده است

نقش جهان نتیجهٔ اندیشه دویی‌ست
نیرنگ شخص و آینه تمثال‌زاده است

روزی دو از هوس تو هم ای وهم پرفشان
عنقا در آشیان مگس بیضه داده است

بیدل چوشمع بر خط تسلیم خاک شو
ای پر شکسته‌! در قفس آتش فتاده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۷۷

آن جنگجو به ظاهر گرپشت داده است
پنهان دری ز فتح نمایان‌گشاده است

از بسکه سعی همت مردان فروتنی‌ست
پشت سپه قوی به سوار پیاده است

محو قفاست آینه‌پردازی صفا
از ریش‌دار هیچ مپرسید ساده است

طفلی چه ممکن است رود ازمزاج شیخ
هرچند مو سفیدکند پیرزاده است

از علت مشایخ و طوارشان مپرس
بالفعل طینت نر این قوم‌، ماده است

هرجا مزینی است به حکم صلاح شرع
در ریش محتسب بچه‌اش را نهاده است

اینجا خیال‌گنبد عمامه هیچ نیست
بار سرین به‌گردن واعظ فتاده است

زاهد کجا و طاعت یزدانش ازکجا
در وضع سجده شیوهٔ خاصش اراده است

رعنایی امام ندارد سر نماز
می‌نازد از عصاکه به دستش چه داده است

ملا هزار بار به انگشتهای دخل
ته کرده درس وگرم تلاش اعاده است

نامرد و مرد تا نکشد زحمت‌گواه
قاضی درین مقدمه غورش زیاده است

اقبال خلق بسکه به ادبار بسته عهد
پیش اوفتاده است و قفا ایستاده است

پستی کشید دامن این حیزطینتان
چندان که نامشان به زبانها فتاده است

نقش جهان نتیجهٔ اندیشهٔ دویی‌ست
نیرنگ شخص و آینه تمثال زاده است

بیدل چه ذلت است‌که‌گردون منقلب
در طبع مرد خاصیت زن نهاده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۷۸

برگ عیش من به ساز بیخودی آماده است
چون بط می بال پروازم ز موج باده است

نقش پایم ناتوانیهای من پوشیده نیست
بیشتر از سایه اجزایم به خاک افتاده است

عجز هم در عالم مشرب دلیل عالمی‌ست
پای خواب‌آلوده را دامان صحرا جاده است

حیرت ما را به‌تحریک مژه رخصت نداد
خط شوخ اوکه رنگ حسن را پر داده است

نافه شدگلبرگ ختن اما تغافلها بجاست
دور چشم بد هنوزآن نو خط ما ساده است

گوهریم اما زپیچ وتاب دریا بیخبر
جز به روی ما تحیر چشم ما نگشاده است

می‌توان در هستی ما دید عرض نیستی
شعله بی‌شغل نشستن نیست تا استاده است

بی‌تو درگنج عدم هم خاک بر سرکرده‌ایم
دست گرد ما ز دامانی جدا افتاده است

قطرهٔ آبی‌که داری خون‌کن وگوهر مبند
تهمت آرام داغ طینت آزاده است

هر نفس چندین امل می‌زاید از اندیشه‌ات
شرم دار از لاف مردیهاکه طبعت ماده است

درکمین داغ دل چون شمع می‌سوزم نفس
قرب منزل درخور سعی وداع جاده است

در خرابیها بساط خواب نازی چیده‌ایم
سایه‌گل کرده‌ست تا دیوار ما افتاده است

با شکست رنگ بیدل‌کرده‌ام جولان عجز
رفتن از خویشم قدم در هیچ جا ننهاده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 58 از 283:  « پیشین  1  ...  57  58  59  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA