ارسالها: 6216
#581
Posted: 22 Apr 2012 05:28
غزل شمارهٔ ۵۷۹
بسکه حرف مدعا نازک رقم افتاده است
نامهام چون حیرت آیینه یکسر ساده است
طینت عاشق نگردد از ضعیفی پایمال
گر فتد بر خاک حرفی بر زبان افتاده است
نشئهای دارد دماغ بیقراریهای من
پیچ و تاب بیخودان هم رنگ موج باده است
گردباد شوقم و عمریست در دشت جنون
خیمهام چونچرخ بر سرگشتگیاستاده است
آهم و طرفی نمیبندم به الفتگاه دل
بیدماغیهای شوقم سر به صحرا داده است
زینت ظاهر غبار معنی اسرار ماست
شیشهٔ رنگین حجاب آب و رنگ باده است
در طلب بایدگذشت ازهرچه میآید به ییش
گر همه سرمنزل مقصود باشد جاده است
گربودتسلیم سرمشق جبینت چون غبار
دامن هرکسکه میآری بهکف سجاده است
وضع محویت تماشاخانهٔ نیرنگکیست
یک جهان آیینهام تا حیرتم رو داده است
برق جولان آه بیدل یاسپرورد است و بس
الحذر ای مدعی این دود آتشزاده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#582
Posted: 22 Apr 2012 05:28
غزل شمارهٔ ۵۸۰
در بهارگریه عیش بیدلان آماده است
اشک تاگل میکند هم شیشه و هم باده است
طینت عاشق همین وحشت غبار ناله نیست
چون شرارکاغذ اینجا داغ هم آزاده است
هیچکس واقف نشد از ختمکار رفتگان
در پی اینکاروان هم آتشی افتاده است
پردهٔ ناموس هستی اعتباری بیش نیست
م ما را شیشهایگر هست رنگباده است
منزل خاصی نمیخواهد عبادتگاه شوق
هرکف خاکیکه آنجا سر نهی سجاده است
زاهد ز رشک شرار شوق ما تردامنان
همچو خارخشک بهر سوختن آماده است
عقلکو تا جمع سازد خاطر از اجزای ما
عشق مشت خاک ما را سر به صحرا داده است
خار راه اهل بینش جلوهٔ اسباب نیست
ازکمند الفت مژگان نگه آزاده است
زنهار! ایمن مباش ز شک دردآلود من
گرهمه یکشبنم استاین طفل توفانزاده است
تا فنا در هیچ جا آرام نتوان یافتن
هرچهجزمنزل درینوادیست یکسرجادهاست
گوهر ماکاش از ننگ فسردن خون شود
میرود دریا ز خویش و موج ما استاده است
دل به نادانی مده بیدلکه در ملک یقین
تختهٔ مشق خیال است آینه تاساده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#583
Posted: 22 Apr 2012 05:28
غزل شمارهٔ ۵۸۱
دل به یاد جلوهای طاقت به غارت داده است
خانهٔ آیینهام از تاب عکس افتاده است
الفت آرام، چون سد ره آزاده است
پایخوابآلودهٔ دامانصحرا جاده است
تهمتآلود تک وپوی هوسها نیستم
همچوگوهر طفلاشک من تحیرزاده است
پیری از اسباب هشی میدهد زیب دگر
جوهر آیینهٔ مهتاب موج باده است
نیست نقش پا بهگلزار خرامت جلوهگر
دفتر برگ گل از دست بهار افتاده است
مفت عجز ماستگرپامالی هم میکشیم
نقشپای رهروانسرمشقعیش جاده است
رفتهایم از خویش اما از مقیمان دلیم
حیرت ازآیینه هرگزپا برون ننهاده است
داغ شو، زاهدکه در آیین مرتاضان عشق
خاکگردیدن بر آب افکندن سجاده است
دل درستی در بساط حادثات دهر نیست
سنگ هم درکسوتمینا شکست آماده است
میتپد گردابم از اندیشهٔ آغوش بحر
دام چشم سوزن و نخجیر سخت افتاده است
از تپیدنهای دل بیطاقتی دارد نفس
منزلماکاروان را درس وحشت داده است
چون نگاه چشم بسمل بیتعلق میرویم
قاصد بیمطلبیم و نامهٔ ما ساده است
بیقرار شوق بیدل قابل تسخیر نیست
گر همه دربند دل باشد نفس آزاده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#584
Posted: 22 Apr 2012 05:29
غزل شمارهٔ ۵۸۲
زندگانی از نفس آفت بنا افتاده است
طرف سیلی در پی تعمیر ما افتاده است
تنگ کرد آفاق را پیچیدن دود نفس
گرنه دل میسوزد آتش درکجا افتاده است
آرزو از سینه بیرون کن ز کلفتها برآ
عالمی زین دانه در دام بلا افتاده است
تا نفس باقیست جسم خسته را آرام نیست
مشت خاک ما به دامان هوا افتاده است
در علاجم ای طبیب مهربان زحمت مکش
درد دل عمریست از چشم دوا افتاده است
تا قیامت دشتپیمایی کند چون گردباد
هرکخا یک حلقه از زنجیر ما افتاده است
غیر نومیدی سر و برگ شهید عشق چیست
از سر افتاده اینجا خونبها افتاده است
دیده تا دل فرش راه خاکساری کردهایم
از نفس تا موج مژگان بوربا افتاده است
شوخی انداز شبنم ننگ گلزار حیاست
خنده ی حسن از عرق دنداننما افتاده است
معنی دولت سراپا صورت افتادگیست
از تواضع سایه ی بال هما افتاده است
اضطراب موج آخر محو گوهر میشود
در کمین ما دل بی مدعا افتاده است
عالمی شد بیدل ار سرگشتگی پامالیأس
تخم ما هم در خم این آسیا افتاده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#585
Posted: 22 Apr 2012 05:29
غزل شمارهٔ ۵۸۳
در گلستانیکهگرد عجز ما افتاده است
همچو عکسازشخص،رنگازگلجدا افتاده است
بسکه شد پامال حیرانی به راه انتظار
دیدهٔما، بینگه چون نقش پا افتاده است
ما اسیران از شکستدل چسانایمن شویم
بر سر ما سایهٔ زلف دوتا افتاده است
نیست خاکیکز غبار عجز ما باشد تهی
هرکجا پا میگذاری نقش ما افتاده است
گاهگاهی ذوق همچشمیست ما را با حباب
در سر ما نیز پنداری هوا افتاده است
از طلسم ملکه تمثال حبابی بیش نیست
عقدهها در رشتهٔ موج بقا افتاده است
کو دم بیباکی تیغیکه مضرابیکند
ساز رقص بسمل ما از نوا افتاده است
سبزه وگل تا بهکی بوسد بساط مقدمت
از صف مژگان ما هم بوریا افتاده است
ازگل تصویر نتوان یافت بوی خرمی
رنگ ما از عاجزی بر روی ما افتاده است
جادو منزل درتن وادی فریبی بیش نیست
هرکجا رفتیم سعی نارسا افتاده است
این زمان از سرمه میباید سراغ دلگرفت
جامماعمریستاز چشمصدا افتاده است
گر فلک بیدل مرا بر خاک زد آسودهام
میکند خوب فراغت سایه تا افتاده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#586
Posted: 22 Apr 2012 05:29
غزل شمارهٔ ۵۸۴
آرزوی دل، چو اشک از چشم ما افتاده است
مدعا چون سایهای در پیش پا افتاده است
گوهر امید ما قعر توکلکرده ساز
کشتی تدبیر در موج رضا افتاده است
جادهٔ سرمنزل عشاق سعی نارساست
یا ز دست خضر این وادی، عصا افتاده است
تا قیامت برنمیخیزد چوداغ ازروی دل
سایهٔ ما ناتوانان هرکجا افتاده است
موی آتش دیده راکوتاه میباشد امل
چشم ما عمریست بر روز جزا افتاده است
بسکهکردم مشق وحشت در دبستان جنون
شخصماز سایهچوکلکاز خطجدا افتاده است
پیکرمخم گشتهاست ازضعفو دلخون میخورد
بار اینکشتی به دوش ناخدا افتاده است
شبنمگلزار حیرت را نشست و خاست نیست
اشک من در هرکجا افتاد وا افتاده است
نیست در دشت طلب، باکعبه ما را احتیاج
سجدهگاه ماست هرجا نقش پا افتاده است
سایهٔ ما میزند پهلو به نورآفتاب
ناتوانی اینقدرها خودنما افتاده است
چون خط پرگارعمری شدکه سرتاپا خمیم
ابتدای ما به فکر انتها افتاده است
سرمه این مقدار باب التفات ناز نیست
چشم او بر خاکساریهای ما افتاده است
در حقیقت بیدل ما صاحبگنج بقاست
گر به صورت در ره فقروفنا افتاده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#587
Posted: 22 Apr 2012 05:29
غزل شمارهٔ ۵۸۵
چشمواکن حسن نیرنگ قدم بیپرده است
گوش شو آهنگ قانون عدم بیپرده است
معنییکز فهم آن اندیشه در خون میتپد
این زمان درکسوت حرف و رقم بیپرده است
آنچه میدانی منزه ز اعتبار بیش وکم
فرصتت باداکه اکنون بیشوکم بیپرده است
گاه هستی در نظر داریم وگاهی نیستی
بیش ازاینها نیستگرآرام و رم بیپرده است
از مدارای فلک غافل نباید زیستن
زخماین شمشیر ناپیدا و خم بیپردهاست
خواه نگشت شهادتگیر و خواهی زینهار
از غبار عرصهٔ ما یک علم بیپرده است
مدعا محو است از اظهار مطلب دم مزن
از زبان خامش سایل کرم بیپرده است
هرچه اندیشی به تحریک زبانت دادهاند
تا قلم لغزیدنی دارد رقم بیپرده است
غیر آثار عبارت حایل تحقیق نیست
گر تو برخیزی در دیر و حرم.بیپرده است
شرمدار از لفظ گر میخواهی از معنی سراغ
از صمد تاکی نشان جستن صنم بیپرده است
حیف ازآن چشمیکه مژگانش نقابآرا شود
جلوهها آیینه و آیینه هم بیپرده است
دعوی تحقیق در هر رنگ دارد انفعال
بر جبین هرکه خواهی دیدنم بیپرده است
هوشکو بیدلکه اسرار ازل فهمدکسی
هرکه جز بیپردگی پیداستکم بیپرده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#588
Posted: 22 Apr 2012 05:30
غزل شمارهٔ ۵۸۶
خامشی در پرده سامان تکلمکرده است
از غبار سرمه آوازی توهم کرده است
بیتوگر چندی درین محفل به عبرت زندهایم
بر بنای ما چو شمع آتش ترحمکرده است
تا خموشی داشتیم آفاق بیتشویش بود
موج این بحر از زبان ما تلاطمکرده است
از عدم ناجسته شوخیهای هستی میکنیم
صبح ما هم در نقاب شب تبسمکرده است
معبد حرص آستان سجدهٔ بیعزتیست
عالمی اینجا به آب رو تیممکرده است
هیچکس مغرور استعداد جمعیت مباد
قطره راگوهر شدن بیرون قلزمکرده است
خامطبعان ز فشار رنج دهر آزادهاند
پختگی انگور را زندانی خمکرده است
غیبت ظالمگزندشکم میندیش از حضور
نیش عقرب نردبانها حاصلاز دمکرده است
سحرکاریهای چرخ از اختلاط بینسق
خستگی اطوار مردم راسریشم کرده است
آن تپشکز زخم حسرتهای روزی داشتیم
گرد ما را چون سحرانبارگندمکرده است
اینگلستان، غنچهها بسیار دارد، بوکنید
در همینجا بیدل ما هم دلیگمکرده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#589
Posted: 22 Apr 2012 05:31
غزل شمارهٔ ۵۸۷
پیریام پیغامی از رمز سجود آورده است
یکگریبان سوی خاکم سر فرود آورده است
شبهه پیماییست تحقیق خطوط ما و من
کلک صنع اینجا سیاهی درنمود آورده است
اندکی میباید از سعی نفس آگه شدن
تا چه دامن آتش ما را به دود آورده است
ذوق شهرت دارم اما از نگونیهای بخت
در نگین نامم هبوطی بیصعود آورده است
زندگی را چون شرر سامان بیداریکجاست
آنقدر چشمی که میباید غنود آورده است
گربه این رنگ است طرح بازی نرّاد دهر
دیرتر از دیرگیرید آنچه زود آورده است
صورت اقبال و ادبار جهان پوشیده نیست
آسمان یک صبح و شامی در وجود آورده است
ماجراکمکن زنیرنگ بد ونیکم مپرس
من عدم بودم عدم چیزیکه بود آورده است
گوش پیدا کنید بیدل ازکتاب خامشان
معنییکز هیچکس نتوان شنود آورده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#590
Posted: 22 Apr 2012 05:31
غزل شمارهٔ ۵۸۸
بعد مرگم شامنومیدی سحرآورده است
خاکگردیدن غباری در نظر آورده است
در محبت آرزوی بستر و بالینکراست
چشم عاشق جای مژگان نیشترآورده است
طاقتیکو تا توانگشتن حریف بار درد
کوه هم تا ناله برداردکمر آورده است
کشتی چشممکه حیرت بادبان شوق اوست
تا به خود جنبد محیطی ازگهرآورده است
زین قلمرو چون سحرپیش از دمیدن رفتهایم
اینقدرها هم نفس از ما خبرآورده است
جوش دردیکوکه مژگان هم نمیپیداکند
کوشش ما قطره خونی تا جگرآورده است
صد چمن عشرت به فتراک تپیدن بستهایم
حلقهٔ دامکه ما را در نظر آورده است
ابتدا و انتها در سوختن گم کردهایم
هرچه دارد شمع از هستی به سر آورده است
ششجهت یکصید تسلیمدل بیآرزوست
ضبط آغوشم جهانی را برآورده است
شور اشکم بیدل از طرزکلامش آرمید
بهر این طفلان لبشگویی شکر آورده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....