ارسالها: 6216
#591
Posted: 22 Apr 2012 05:32
غزل شمارهٔ ۵۸۹
نالهٔ ما شیوهها امشب به بر آورده است
نخل ماتم نوحهٔ چندی ثمر آورده است
آبیار ریشهٔ حسرت خیال لعل کیست
هر مژه صد خوشه سامانگهر آورده است
ای محیط عشق بر کم ظرفی دل رحمتی
آب شد این قطره تا یک چشمتر آورده است
خون ما را دستگاه یک رگ گل همکجاست
تیغ قاتل رنگ وهمی در نظرآورده است
ناصحا زحمت مکش کز دست پر شور جنون
حلقهٔ زنجیر مجنون گوش کر آورده است
سرکشیها چونهلال اینجا بهجزتسلیم نیست
تاکسی تیغی برون آرد سپر آورده است
شاخ گل از رنگ عشرت بس که بیسرمایه بود
قطره خونی به چندین نیشر آورده است
درد عشق و مژده راحت زهی فکر محال
این خبر یاربکدامین بیخبر آورده است
کیست تا سازد زراه ورسم هستی آگهم
عشق خاکم را ز صحرای دگر آورده است
انتظار جلوهای داریم و از خود می رویم
نارسایی زور بر مد نظر آورده است
تنگنای بیضه بیدلگوشهٔ آرام بود
شد پریشان مرغ دل تا بال و پر آورده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#592
Posted: 22 Apr 2012 05:33
غزل شمارهٔ ۵۹۰
هم در ایجاد شکستی به دلم پا زده است
نقش شیشه گرم سنگ به مینا زده است
راه خوابیده به بیداری من میگرید
هرکه زین دشت گذشتهست به من پا زده است
حسن یکتا چه جنون داشت که از ننگ دویی
خواست بر سنگ زند آینه بر ما زده است
نیست یک قطرهٔ بیموج سراپای محیط
جوهر کل همه بر شوخی اجزا زده است
ای سحر ضبط عنانی که از آن طرز خرام
گرد ما هم قدح ناز دو بالا زده است
هر نگه رنگ خرابات دگر میریزد
کس ندانست که آن چشم چه صهبا زده است
دل نشد برگ طرب ورنه سرخلدکه داشت
بیدماغی پر طاووس به سرها زدهاست
زین برودتکده هر نغمه که بر گوش خورد
شور دندان بهم خورده سرما زده است
کس نرفتی به عدم هستی اگر جا می داشت
خلقی ازتنگی این خانه به صحرا زده است
بگذر از پیش و پس قافلهٔ خاموشی
دو لب ما دو قدم بود که یکجا زده است
بیدل از جرگه اوهام به در زن کاینجا
عالمی لاف خرد دارد و سودا زدهاست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#593
Posted: 22 Apr 2012 05:33
غزل شمارهٔ ۵۹۱
موج هرجا، در جمعیتگوهر زده است
تب حرص استکه ازضعف به بستر زده است
غیر چشم طمع آیینهٔ محرومی نیست
حلقه بر هر دری، این قفل، مکرر زده است
محو گیرید خط و نقطهٔ این نسخهٔ وهم
همه جا کاغذ آتش زده مسطر زده است
از پریشاننظری، چاره محال است اینجا
سنگ بر آینهٔ ما دل ابتر زده است
عقل داغ است ز پاس ادب انسانی
جهل بیباک به عالم لگد خر زده است
غفلت دل، درکیفیت بینش نگشود
پنبه شیشهٔ ما مهر به ساغر زده است
خودنمای هوس پوچ نخواهی بودن
بر در آینه زین پیش سکندر زده است
ناگزیریم ز وحشت همه چون شمع و سحر
خط پیشانی ما دامن ما برزده است
تا فنا هستی ما را ز تپش نیست گزیر
چه توان کرد نفس حلقه بر این در زده است
نارسایی به کجا زحمت فریاد برد
مژه هر دست که برداشته بر سر زده است
شاید از سعی عرق نامهٔ من پاک شود
که جبین ساغر امید به کوثر زده است
بر نمیآیم ازین محفل جانکاه چو شمع
فرش خاک است همان رنگم اگر پر زده است
صد غلط میخورم از خویش به یک سایهٔ مو
ناتوانی چقدر بر من لاغر زده است
از دو عالم به درم برد به خاک افتادن
نفس سوخته بر وحشت دیگر زده است
ناخدا لنگر تدبیر به توفان افکن
کشتی خویش قلندر به کمر بر زده است
از تحیرکده ی عالم عنناست حباب
هیچ بودن همه از بیدل ما سر زده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#594
Posted: 22 Apr 2012 05:33
غزل شمارهٔ ۵۹۲
سر هرکس زگلی پر زده است
گل ندانست چه برسر زده است
گر بوذ آینه منظور بتان
چشم ما هم مژه کمتر زده است
لغز میکده عجز رساست
پای پر آبله ساغر زده است
بیرخش نام تماشا مبرید
بو نکاهم مژه نشنر زده است
با دل جمع همان میسوزم
شعله اینجا در اخگر زده است
شمع گر سیرگریبان دارد
فال پروانه ته پر زده است
تا رهی واشود ز قد دوتا
زندگی حلقه بر این در زده است
شوفم از نبامهبران مببتغنیست
رنگ ما پر به کبوتر زده است
گره دل ز که جوید ناخن
دستهای همه قیصر زده است
نالهگر مشق جنون میخواهد
شش جهت صفحهٔ مسطر زده است
غافل از طعن کس آگاه نشد
بر رگ مرده که نشتر زده است
ناکجا زحمت امید بریم
نفس این بال مکرر زده است
نیست آتش که زجا برخیزد
دل بیمار به بستر زده است
فقر آزادی بیساختهایسث
کوتهی دامن ما بر زده است
این سخن نیست که یاران فهمند
عبرت ازبیدل ما سر زده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#595
Posted: 22 Apr 2012 05:33
غزل شمارهٔ ۵۹۳
باز سرگرمی نظاره به سامان شده است
شعلهٔ ایمن دیدارگلافشان شده است
زین چراغانکه طربجوشی انجم دارد
آسمانی دگر از آب نمایان شده است
در دل آب به این رنگ چمن پیراکیست
که رگ کوچهٔ هرموج خیابان شده است
صفحهٔ آب چه حیرت رقمیها دارد
مفت نظارهکه آیینه گلستان شده است
صلحکل نذر حریفانکه درین عشرتگاه
آتش وآب به هم دست وگریبان شده است
قطرههاگوهر وگوهر همه یاقوتفروش
یارب اینچشمه ز رویکه فروزان شده است
آب را این همهکیفیت رعنایی نیست
مگر از پرتو فیض قدم خان شده است
آنکه در انجمن یاد تجلی اثرش
تا نفس میکشی اندیشه چراغان شده است
گرنه این بزم تماشاکدهٔ جلوهٔ اوست
این قدر چشم به دیدارکه حیران شده است
بیدل آن شعلهکزو بزم چراغانگرم است
یک حقیقت به هزارآینه تابان شده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#596
Posted: 22 Apr 2012 05:33
غزل شمارهٔ ۵۹۴
جاییکهنه فلک ز حیا سر فکنده است
چونگل چمن دماغی اقبال خنده است
دیدیم دستگاه غرور سبکسران
سرمایهٔ کلاه .همه فتم کنده است
منصوبهٔ خرد همه را مات وهمکرد
زین عرصه خاکبازی طفلان برنده است
از خاک برنداشت فلک هرقدر خمید
باریکه پیری از خم درش فکنده است
بر عیب خلق خرده نگیرند محرمان
ای بیخبر من وتو خدا نیست بنده است
ناموس احتیاج به همت نگاهدار
دست تهی جنونگریبان درمنده است
تا تیشهات به پا نخورد ژاژخا مباش
دندان دمیکه پیش فتد لبگزنده است
ازیأس مدعا ره رام رفتهگیر
ایندشت، تختهٔکف افسوس رنده است
ما را مآلکار طرب بیدماغکرد
بویگل چراغ درتن بزمگنده است
بیدل مباش غرهٔ سامان اعتبار
هرچند رنگ بال ندارد پرنده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#597
Posted: 22 Apr 2012 05:34
غزل شمارهٔ ۵۹۵
شور استغنای عشق از حسرت دل بوده است
کوس اربابکرم فریاد سایل بوده است
چشم غفلتپیشه را افسردگی امروزنیست
مشت خاک ما به هرجا بود کامل بوده است
در گرفتاری رسا شد نشئهٔ پرواز من
بال آزادی چو سروم پای در گل بوده است
موج تا در جنبش آید میرود از خود حباب
گرد بالافشانی رنگم همین دل بوده است
شد تپیدن جاده سرمنزل آسایشم
آشیان عیش زیر بال بسمل بوده است
غافلم دارد، ز دریا لاف بینش چون حباب
پرده چشمی به چندین جلوه حایل بوده است
کرد آخر واصل بزم تو از خود رفتنم
سایه را در خانهٔ خورشید منرل بوده است
قالب افسرده ما را در غبار وهم سوخت
غرقهٔ بحری که ما بودیم ساحل بوده است
دفتر امکان ز بیکاری ندارد صفحهای
پردهٔ چشم غلط بین فرد باطل بوده است
گر فنا خواهم غم قطع امیدم میکشد
مرگ هم چون زندگانی بیتو مشکل بوده است
چون نفس آیینهٔ دل هم ثبات ما نداد
حیفنقش ماکه در هر صفحهزایلبوده است
بیخودیکرد از حضور لیلی دل غافلم
ورنه هر اشکی که رفت از دیده محمل بوده است
نیست نیرنگیکه نقش اعتبار خاک نیست
نیستگردیدن بهصد هستی مقابل بوده است
امتداد عمر بیدل سختی از طبعم ربود
گردش سال آسیای دانهٔ دل بوده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#598
Posted: 22 Apr 2012 05:34
غزل شمارهٔ ۵۹۶
رنگ خون گلجوش زخم تیغ گلچین بوده است
باغ تسلیم محبت طرفه رنگین بوده است
عالمی از نرگست ایمان مستی تازه کرد
اینجنون پیمانهکافر صاحبدینبوده است
خاک گشت و فیض استقبال پابوست نیافت
خواب پای محمل این مقدار سنگین بوده است
ما صفای وقت از فیض خموشی یافتیم
بر رخ آیینهٔ ماگفتگو چین بوده است
از کشاکشهای موج این محیط آسودهایم
آبروی گوهر ما کوه تمکین بوده است
کوهکن در تلخکامی جوی شیر ایجاد کرد
بر زبان تیشه گویی نام شیرین بوده است
از شرر در آتش افتادهست نعل کوهسار
سنگ هم اینجا مقیمخانهٔ زینبوده است
وصل جستم رفتن از خود شد دلیل مقصدم
ایندعا رلا در شکسترنگ آمینبوده است
با همه شوخی خیالش را ز دل پرواز نیست
خانهٔ آیینه هم بسیار سنگین بوده است
بر میان او نچربید از ضعیفی پیکرم
عشق بیدرد اینقدرها ناتوان بین بوده است
حیرت محضیم بیدل هر کجا افتادهایم
سرگرانیهای ما آیینه بالین بوده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#599
Posted: 22 Apr 2012 05:34
غزل شمارهٔ ۵۹۷
سرنوشت روی جانان خط مشکین بوده است
کاروان حسن را نقش قدم این بوده است
ما اسیران؛ نوگرفتار محبت نیستیم
آشیان طایر ما چنگ شاهین بوده است
غافل از آواره گردیهای اشک ما مباش
روزگاری این بنات النعش، پروین بوده است
راست ناید با عصای زهد سیر راه عشق
این بساط شعله خصم پای چوبین بوده است
شوخی اشکم مبیناد آفت پژمردگی
این بهار بیکسی تا بود رنگین بوده است
عقده سر، از تنم بیتیغ قاتل وانشد
باد صبح غنچهٔ من دست گلچین بوده است
دل مصفا کردم و غافل که در بزم نیاز
صاحب آیینه گشتن کار خودبین بوده است
پشت دست آیینه با دندان جوهر میگزد
سایهٔدیوار حیرت سختسنگینبوده است
غنچه گردیدیم وگلشن درگریبان ربختیم
عشرت سربسته از دلهای غمگین بوده است
بیدل آن اشکم که عمری در بساط حیرتم
از حریر پردههای چشم بالین بوده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#600
Posted: 22 Apr 2012 05:34
غزل شمارهٔ ۵۹۸
تا حیرت خرام تو سامان دیده است
چندین قیامت از مژهام قد کشیده است
این ماو منکزاهل جهان سرکشیده است
از انفعال آدم و حوا دمیده است
آزادم از توهّم نیرنگ روزگار
طاووس این چمن ز خیالم پریده است
پرواز نکهت چمن بینشانیام
ذوق شکست بال به رنگمکشیده است
کو منزل و چه امنکه درکاروان شوق
آسودگی ز آبلهٔ پا رمیده است
پیچیده است بیخودیام دامن جهات
یعنی دماغگردش رنگ رسیده است
این انجمن جنونکدهٔ انتظارکیست
آیینه تا نفش شمرد دل رمیده است
ابروی یار بار تواضع نمیکشد
خم در بنای تیغ غرور خمیده است
ما و امید درگره بیبضاعتی
یکقطره خون دلیکه بهصدجا چکیده است
همچون شرر نیامده از خویش رفتهایم
سامان این بهار زگلهای چیده است
عشق غیوراگر به ستم ناز میکند
دل هم به خون شدن جگری آفریده است
بیدل به طبع آبلهٔ پا نهفتهایم
لغزیدنیکه بر دوجهان خطکشیده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....