ارسالها: 6216
#601
Posted: 22 Apr 2012 05:34
غزل شمارهٔ ۵۹۹
تا ز آغوشوداعت داغ حیرتچیده است
همچوشمعکشتهدر چشممنگهخوابیدهاست
باکمال الفت از صحرای وحشت میرسم
چون سواد چشم آهو سایهام رم دیده است
جیب و دامانی ندارد کسوت عریانیام
چونگهراشکمهماندر چشمخود غلتیدهاست
نی خزان دانم درینگلشن نه نیرنگ بهار
اینقدر دانمکه اینجا رنگهاگردیده است
طبع آزاد از خراش جسم دارد انبساط
زخمه تا بر تار میآید صدا پالیده است
وحشتمگل میکند از جیب اشک بیقرار
صبح در آیینهٔ شبنم نفس دزدیده است
بر رخ اخگر نقابی نیست جز خاکسترش
دیدهٔ ما را غبار چشم ما پوشیده است
کعبهٔ مقصود بیرون نیست از آغوش عجز
آستانش بود هرجا پای ما لغزیده است
عجز طاقتکرد آهم را چو شمعکشته داغ
جادهام از نارسایی نقش پا گردیده است
غیر وحشت باغ امکان را نمیباشدگلی
چرخ هماینجا ز جیب صبح دامن چیده است
ناله دارد درکمند غم سراپای مرا
بیستون در دم و بر من صداپیچیده است
سرگرانی لازم هستی بود بیدلکه صبح
تا نفس باقیست صندل بر جبین مالیده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#602
Posted: 22 Apr 2012 05:35
غزل شمارهٔ ۶۰۰
جنس موهومم دکان آبرویی چیده است
هیچ هم در عالم امید میارزیده است
در جناب حضرت شاه سلیمان بارگاه
ناتوان موری خیال عرضی اندیشیده است
زین سطوری چندکزتسلیم دارد افتخار
معنی رازم جبینها بر زمین مالیده است
تا به رنگش وارسی ازنقش ما غافل مباش
بحر در جیب حباب اینجا نفس دزدیده است
همچو شبنم در تمنای نثار نوگلی
داشتم اشکی نمیدانم کجا غلتیده است
طبع آزاد از خروش جسم دارد انبساط
زخمه تا بر تار میآید صدابالیده است
نقد انفاسم نهتنها صرف آهنگ دعاست
گر همه رنگ است با منگرد اوگردیده است
در غبار خط نفس دزدیده آهی میکشم
سرمهگردیدهست دل تا این صدا پالیده است
دستگاه لفظکزپیشانیام بستهست نقش
خط چهمعنی دارد ابنجاسجده هملغزیده است
خامشی از بسکه نازک میسراید درد دل
جز خیال شاه فریادمکسی نشنیده است
گشتهام پیر و ز حق نعمت دیرینهاش
همچنان در هر بن مویم نمک خوابیده است
غیر وحشت باغ امکان را نمیباشدگلی
چرخ هم اینجا ز جیب صبح دامن چیده است
هرکجا سرکردهام بیدل دعای دولتش
جوشآمین از زمین تا آسمان پیچیده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#603
Posted: 22 Apr 2012 05:36
غزل شمارهٔ ۶۰۱
در جنونم موی سر سامان راحت چیده است
خاک این صحرا لب خشکه را لیسیده است
تاگل محرومی ازگلزار وصلت چیده است
سایهٔ بیدی سراپای مرا پوشیده است
سخت بیدردیست دستاز دامنت برداشتن
همچو شمعکشته در چشمم نگه خوابیده است
تا مرا عشقت چو شبنم دیدهٔ بیخواب داد
خون من رنگی به روی برگگل خوابیده است
عاقبت خواهم بهآن الفتسرا محملکشید
ازگداز دل گلابی بر رخم پاشیده است
بستر داغی چو شمع کشته سامان کردهام
بیخودی از عشق راه خانهات پرسیده است
برق بیرنگ است عشق اما درین صحرای وهم
ی هوس خاموش امشب آهم آرامیده است
صبح وصلت بخت بد شاید فراموشمکند
دیدهٔ خلق از سیاهیهای خود ترسیده است
خاک شو، ای دلکه در ناموسگاه عرض ناز
نیستم نومید این ظالم به خوبم دیده است
کاش چشمکس قضا نگشاید ز خواب عدم
حسن را ننگ دویی زآیینه رنجانیده است
با همه عجز از تلاش سوختن عاری نهایم
هرچه خوابیدهست اینجا فتنهٔ خوابیده است
بستر آرام دنیاگرم نتوان یافتن
شعله هم بر جرات خاشاک ما لرزیده است
رفته چون رنگ روان بیدلتری ازآبله
عمرها شد پهلوی ما زین طرفگردیده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#604
Posted: 22 Apr 2012 05:36
غزل شمارهٔ ۶۰۲
بازم به دل نوید صفایی رسیده است
از پیشگاه آینه صبحی دمیده است
این صیدگاهکیستکه از جوشکشتگان
بسمل چو رنگ در جگر خون تپیده است
گل جام خود عبث به شکستن نمیدهد
صاف طرب به شیشهٔ رنگ پریده است
جرأتکجا و من زکجا لیک چاره نیست
نقاش دامن توبه دستم کشیده است
تا غنچهٔ توبند قبا باز میکند
آغوشها چو صبحگریبان دریده است
غافل مباش از دل یأس انتخاب من
این قطره ازگداز دو عالم چکیده است
داغم ز رنگ عجزکه با آن فسردگی
بیمنت قدم به شکستن رسیده است
لیلی هنوز دام سرانجام میدهد
غافلکهگرد وادی مجنون رمیده است
هر دم چوگوهر ازگره خویش میرویم
پرواز حیرت انجمنان آرمیده است
صورت نگار انجمن بینیازیام
در ششجهت تغافلم آیینه چیده است
بیدل تجردم علمشان نیستیست
اینخامه خط بهصفحهٔ هستیکشیده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#605
Posted: 22 Apr 2012 05:37
غزل شمارهٔ ۶۰۳
جنس ما با اینکسادی قیمتی فهمیده است
وین حباب پوچ خود را باگهر سنجیده است
هرکس از سیر بهار بیخودی آگاه نیست
دیده هرجامحو حیرت میشدگل چیده است
بوالهوس نبود حریف عرصهگاه جلوهاش
حسن او از چشم مشتاقان زره پوشیده است
نالهام، در وعدهگاه وصل، خارج نغمه نیست
میدهم آواز، تا بختمکجا خوابیده است
نقدگردون نیست غیر از اعتبارات خیال
چون حباب اینکاسهٔ وهم ازهوا بالیده است
درد دوری را علاجی جز امید وصل نیست
مرهمی دارد به خاطر زخماگر خندیده است
دود دل آخر به چندین شعله خواهد موج زد
شمع این بزمم هنوزم یک مژه جنبیده است
زین گذرگاه نزاکت بیتأمل نگذری
عالمی خوردهست برهم تا مژه لغزیده است
آرزو از فیض عام بیخودی نومید نیست
من اگرگردش نگشتم رنگمنگردیده است
نیست بیدل وحشتم جز پاس ناموس جنون
کسوت عریانتنیها دامن از من چیده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#606
Posted: 22 Apr 2012 05:37
غزل شمارهٔ ۶۰۴
عالمی را بیزبانیهای من پوشیده است
شمع خاموش انجمنها در نفس دزدیده است
بسکه از شرم تماشایت به خود پیچیده است
عکس در آیینه ینهان چون نگه در دیده است
از سپند من زبان شکوه نتوان یافتن
اینقدر هم سوختن بر عجز من نالیده است
حلقهٔ زنجیر تصویرم مپرس از شیونم
نالهای دارم که جز گوشم کسی نشنیده است
دانه را نشو و نمای ریشه رسوا میکند
گر زبان درکام باشد راز دل پوشیده است
ناکجا انجامد آخر، ماجرای داغ دل
بر کباب خام سوزم اخگری چسبیده است
زندگی تعمیرش از سیل خرابی کردهاند
اینکه میگویی نفسگردی ز هم پاشیدهاست
ناتوانی بس بود بال و پر آزادیام
موج صدرنگ از شکست خویش دامن چیده است
کار سهلی نیست در هستی تماشای عدم
بر تحیر ناز دارد هر که ما را دیده است
دین و دنیا چیست تا از الفتش نتوان گذشت
پیشهمت این دو منزل یک ره خوابیده است
کلفتی از امتیاز زندگانی میکشیم
بر رخ آیینهٔ ما هم نفس پیچیده است
عمر ما بیدل به طوف کعبهٔ دلها گذشت
گرد چندین نقطه یک پرگار ما گردیده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#607
Posted: 23 Apr 2012 03:27
غزل شمارهٔ ۶۰۵
واژگونی بسکه با وضعم قرینکردیده است
سرنوشتم نیز چون نقش نگین گردیده است
عمرها شد چون نگاه دیده آیینهام
حیرت دیدار حصن آهنین گردیده است
داشتم چون صبح گیر و دار شور محشری
کز غم کم فرصتی آه حزین گردیده است
هیچ وضعی همچو آرامیدگی مقبول نیست
شعله هم از داغ گشتن دلنشین گردیده است
گر به نرمی خو کند طبعت حلاوت صید تست
هرکجا مومیست دام انگبین گردیده است
بیمحابا از سر افتادگان نتوان گذشت
خاک ازیک نقش پا صد جبهه چین گردیده است
همچو موج از تهمت دام تعلق فارغیم
دامن ما را شکست رنگ چین گردیده است
فرش همواریست هرگه ماه میگردد هلال
درکمال، اکثر رک گردن جبین گردیده است
جلوهٔ هستی غنیمتدان کهفرصتبیش نیست
حسن اینجا یک نگه آیینهبین گردیده است
بیدل از بی دستگاهی سرنگون خجلتیم
دست ما از بس تهی شد آستینگردیده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#608
Posted: 23 Apr 2012 03:27
غزل شمارهٔ ۶۰۶
هرکجا دستت برون از آستینگردیده است
شاخگل از غنچهها دامان چینگردیده است
نیکو بد درساز غفلت رنگ تمییزی نداشت
چشم ما از بازگشتن کفر و دین گردیده است
رفتن از خود سایه را آیینهٔ خورشید کرد
رنگ ما بیدستو پایان اینچنینگردیده است
روزگاری شد که سیل گریه محو قطرگیست
خرمنما از چه آفتخوشهچینگردیده است
گرم جولان هر طرف رفتهست آن برق نگاه
دیده ها چون حلقههای آتشینگردیده است
بر بزرگان از طواف خاکساران ننگ نیست
چرخ با آن سرکشیگرد زمینگردیده است
این املهایی که احرام امیدش بستهای
تا به خود جنبی نگاه واپسینگردیده است
هرکجا از ناتونی عرض جولان دادهایم
سایهٔ ما خال رخسار زمینگردیده است
نارساییهای طاقت انتظار آورد بار
ایبسا جولان که از سستیکمینگردیده است
از قد خم گشته بیدل بر زمین پیچیدهایم
خاکساری خاتم ما را نگین گردیده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#609
Posted: 23 Apr 2012 03:27
غزل شمارهٔ ۶۰۷
صبح هستی نیست نیرنک هوس بالیده است
اینقدر توفان که میبینی نفس بالیده است
هیچ آهنگی برونتاز بساط چرخ نیست
نالههای این جرس هم در جرس بالیده است
پرتو عشق است تشریف غرور ما و من
شعله پوش افتاد هر جا خار و خس بالیده است
از سیهکاریست اوهام عقوبتهای خلق
تا سیاهی کرده شب بیم عسس بالیده است
چون نفس عاجز نوای درد نومیدی نیام
نالهای دارم که تا فریادرس بالیده است
دستگاهی داری ای منعم ز افسردن برآ
پر فشانی مفت حسرت ها قفس بالیده است
نقش وهم و ظن تو هم چندان که خواهی وانما
عالمی آیینه دارد دل ز بس بالیده است
با کدامین ذره خو!هی توأم پرواز بود
چون تو اینجا حسرت بسیار کس بالیده است
یأس مطلب نیست بیدل مانع ابرام خلق
آرزو در سایهٔ بال مگس بالیده است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#610
Posted: 23 Apr 2012 03:27
غزل شمارهٔ ۶۰۸
ای که دنیا و جلالش دیدهای خمیازه است
همچو مستیگر مآلش دیدهای خمیازه است
حسرتی میبالد از خاک بهار اعتبار
قدکشیدن کز نهالش دیدهای خمیازه است
غنچه نقد راحتش از پیکر افسرده است
گل اگر عرضکمالش دیدهای خمیازه است
بادهپیمایی همین درس خموشان تو نیست
ورنه عالم قیل و قالش دیدهای خمیازه است
میچکد مخموری از آغوش جام کاینات
گر همه چرخ و هلالش دیدهای خمیازه است
نعمت فقروغنا همآرزویی بیش نیست
گر ز چینی تا سفالش دیدهای خمیازه است
ساغر لبتشنگان عشق راکوثرکجاست
هرچه از موج زلالش دیدهای خمیازه است
حیرتم در جلوهاش آهسته میگوید بهگوش
اینکه آغوش وصالش دیدهای خمیازه است
طایر ما را چو مژگان رخصت پرواز نیست
آنجه در آغوش بالش دیدهای خمیازه است
بادهٔهستی کهدردشوهمو صافشنیستیست
چونسحرگر اعتدالش دیدهای خمیازه است
آخر ای بیدل چهکردی حاصل بزم وصال
وقفچشمتتاجمالش دیدهایخمیازه است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....