انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 62 از 283:  « پیشین  1  ...  61  62  63  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۶۰۹

تا فلک درگردش است آفت به‌هرسوهاله است
در مزاج آسیا چندین شرر جواله است

یأس‌کن خرمنگه درگشت امید زندگی
ریزش یک مشت دندان حاصل صدساله است

زین چمن با درد پیمایی قناعت‌کرده‌ایم
جام‌گل تسلیم یاران ساغر ما لاله است

با بزرگیهای شیخ آسان‌که می‌گردد طرف
پیش این جاسوس رعنا سامری‌گوساله است

فرصتی بایدکه عبرت‌گیری ا‌ز مکتوب ما
صفحهٔ آتش‌زده حرفش شرر دنباله است

در محبت پاس ناموس صبوری مشکل است
هرقدر دل واگذارد آبیار ناله است

تیره‌بختی در وطن ایجاد غربت می‌کند
گر ز چینی مو دمد چینش همان بنگاله است

جز شکست رنگ‌گلچینی ندارد باغ وصل
در میان ما و جانان بیخودی دلاله است

تاکجا در پی نمی‌غلتد جبین اعتبار
شرمی ازانجام اگر باشدگهر هم ژاله است

بیدل از حسرت‌پرستان خرام کیستم
کز نیشکر جان به لب می‌آیدم تبخاله است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۱۰

چون سپند آرام جسم دردناکم ناله است
برق جولانی‌که خواهد سوخت پاکم ناله است

صد گریبان نسخهٔ رسوایی‌ام اما هنوز
یک الف ازانتخاب مشق چاکم ناله است

از علمداران یأسم‌، کار اقبالم بلند
کز سمک تا عالم اوج سماکم ناله است

کس نمی‌فهمد زبان خاکساریهای من
ورنه هرگردی‌که می‌خیزد ز خاکم ناله است

ازگداز عافیت؟کی برون جوشیده‌ام
بادهٔ درد دلم رگهای تاکم ناله است

تا نفس برخویش بالد یأس عریان می‌شود
بی‌رخت صد پیرهن سامان چاکم ناله است

کس بدآموز نزاکت فهمی الفت مباد
خامشی هم بی‌تواز بهرهلاکم ناله است

گم شدم از خویش تحریک دل آوازم نداد
این جرس بیدل نمی‌دانم چراکم ناله است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۱۱

بسکه در بزم توام حسرت جنون پیمانه است
هرکه را رنگی بگردد لغزش مستانه است

اهل معنی از حوادث مست خواب راحتند
شور موج بحر درگوش صدف افسانه است

تهمت الفت به نقش‌کارگاه دل مبند
آشنای عالم آیینه پر بیگانه است

در دماغ هر دو عالم سوختن پر می‌زند
شمع این ویرانه‌ها خاکستر پروانه است

محوزنجیرنفس بودن دلیل هوش نیست
هرکه می‌‍بینی به قید زندگی دیوانه است

صافی دل زنگ عجب از طینت زاهد نبرد
از برای خودپرست آیینه هم بتخانه است

در خراب‌آباد امکان‌گردی از معموره نیست
نوحه‌کن بر دل‌که این ویرانه هم ویرانه است

از نفس یکسر تپشهای دلم باید شمرد
سبحه‌ای دارم‌که سر تا پای او یک دانه است

گر به خود دستی فشانم فارغ از آرایشم
همچوگیسوی بتان در آستینم شانه است

بیدل امشب‌گرد دل می‌گردد از خود رفتنی
پرفشانیهای رنگ این شمع را پروانه است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۱۲

دل به‌سعی آب‌گردیدن طرب پیمانه است
خودگدازی تردماغیهای این دیوانه است

هرکجا نازی‌ست ایجاد نیازی می‌کند
خط، چراغ حسن را جوش پرپروانه است

ناله‌ها در دل گره دارم به ناموس وفا
ریشه‌ام‌چون موج‌گوهر در طلسم‌دانه است

عضو عضوم نشئهٔ‌کیفیت مژگان اوست
دست اگر بر هم فشانم لغزش مستانه است

تا نمیری رمزاین معنی نگردد روشنت
کاشنای زندگی از عافیت بیگانه است

ازکج‌اندیشان‌نشان‌مردمی‌جستن خطاست
چشم‌کی داردکمان هرچند صاحبخانه است

مگذ‌رید، ای می‌کشان از فیض تعلیم جنون
حلقهٔ زنجیر سرمشق خط پیمانه است

دست رد، پرداز امان تماشا می‌شود
طرهٔ تار نگه را مو مژگان شانه است

غفلت من‌کم نشد از سر‌گذشت رفتگان
چون ره خوابیده‌ام آواز پا افسانه است

عالم امکان ندرد از حوادث چاره‌ای
در هجوم‌گرد سیل آبادن ویرانه است

چون‌حباب‌،‌آخر،‌نفس‌آشوب‌هستی می‌شود
خانهٔ ما سیل بنیادش هوای خانه است

ما به اول‌گام از تمهید وحشت جسته‌ایم
بیدل اینجا چین دامن بجد طفلانه است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۱۳

در آن بساط‌که حسنت دچار آینه است
بهشت آینهٔ انتظار آینه است

ز نقش پای تو، کایینه‌دار آینه است
بساط روی زمین را بهار آینه است

اگر ز جوهر نظاره نیست دام به دوش
چرا ز روی تو حیرت شکار آینه است

به یاد جلوه‌، نظر باختیم‌، لیک چه سود
که این‌گل از چمن انتظار آینه است

به دستگاه صفاکوش‌، گر دلی داری
همین فروغ نظر اعتبار آینه است

توان ز ساده‌دلی گشت نسخهٔ تحقیق
که خوب و زشت جهان درکنارآینه است

صفای دل طلبی، دیده در خم مژه گیر
نمد، زگردکدورت حصار آینه است

به قدر شرم‌گل افشاند، بی‌نقابی حسن
عرق به عالم شوخی بهار آینه است

کدورت از دم هستی‌، کشد دل آگاه
نفس به چشم تامل غبار آینه است

چراغ انجمن شوق جزتحیرنیست
نهان پردهٔ دل آشکار‌آینه‌است

به روی‌کار نیاید، هنر، ز صاف‌دلان
که عرض جوهر خود، زنگبار آینه است

ز نقش‌های بد و نیک این جهان بیدل
دلی‌که صاف شود، در شمار آینه است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۱۴

زبس به خلوت حسن توبارآینه است
نگاه هر دو جهان در غبار آینه است

هجوم چاک‌گل آغوش شبنم است اینجا
بهار هم چقدر دلفگار آینه است

کدام جلوه‌ که محتاج صافی دل نیست
به هرچه می‌نگری شرمسار آینه است

چنان به عشق تولبریزجلوه خویشم
که هر طرف رودم، دل دچار آینه است

همه به شوخی تمثال چشم باخته‌ایم
وگرنه حسن برون از کنار آینه است

توهم زخود غلطی چند نقش بند وبناز
که روی‌ کار جهان پشت ‌کار آینه است

مباش غرهٔ عشرت‌، درین تماشاگاه
تحیر آینه‌دار خمار آینه است

چه ممکن است دهد عرض هرزه‌تازی‌ها
همیشه موج نگاهم سوار آینه است

سخن ز جوش حیا بر لبم ‌گره ‌گردید
نفس ز آب به بند حصار آینه است

نکاشتیم سرشکی‌که جلوه بار نداد
گداز دل چقدر آبیار آینه است

ز زندگی همه گر رنگ رفته‌ای داریم
به امتحان نفس‌، در فشار آینه است

ز بی‌نشانی آن جلوه شرم کن بیدل
هنوز رنگ تو صرف بهار آینه است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۱۵

ز نقش پای تو کابینه ‌دار آینه است
بساط روی زمین را بهار آینه است

اگر ز جوهر آیینه نیست دام به دوش
چرا زروی تو حیرت شکار آینه است

به یاد جلوه نظر باختیم لیک چه سود
که این‌گل از چمن انتظار آینه است

به دستگاه صفا کوش‌ گر دلی داری
همین فروغ نظر اعتبار آینه است

توان ز ساده‌دلی گشت نسخهٔ تحقیق
که خوب و زشت جهان در کنار آینه است

به روی کار نیاید هنر ز صافدلان
که عرض جوهر خود زنگبار آینه است

کدورت از دم هستی‌کشد دل آگاه
نفس به چشم تأمل غبار آینه است

همه به شوخی تمثال چشم باخته‌ایم
و گر نه حسن برون از کنار آینه است

مباش غرهٔ عشرت کنین تماشاگاه
تحیر آینه‌دار خمار آینه است

سخن ز جوش حیا بر لبم گره گردید
نفس زآ به بنذ حصارآینه است

ز نقشهای بد و نیک این جهان بیدل
دلی‌که صاف شود در شمار آینه است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۱۶

قید الفت هستی وحشت آشیانیهاست
شمع تا نفس دارد شیوه پرفشانیهاست

شانه را به ‌گیسویش طرفه همزبانیهاست
سرمه را به چشم او، الفت آشیانی هاست

ما زسیر این ‌گلشن عشوه طرب خوردیم
ورنه چشم واکردن عبرت امتحانیهاست

ای سحرتامل‌کن‌، یک نفس تحمل‌کن
وحشت و دم پیری شوخی و جوانیهاست

زلف تابدارش را شانه می‌دمد افسون
دیده وقف حیرت‌کن موج جان‌فشانیهاست

پیش چشم بیمارش‌ گر دوتا شود نرگس
عیب سرنگونی نیست جای ناتوانیهاست

بیخودن ا‌لفت را، نیست‌کلفت مردن
مردنی اگر باشد بی تو زندگانی هاست

در وفا چه امکان‌ست جان کنم دربغ از تو
بر جبین‌ گره مپسند این چه بدگمانیهاست

چارسوی امکان را جز غبار جنسی نیست
بستن در مژگان عافیت دکانیهاست

محو یأس‌ کن حاجت ورنه نزد عبرتها
در طلب عرق کردن نیز ترزبانیهاست

از غرور وهم ایجاد هرزه رفته‌ای برباد
ای غبار بی‌بنیاد این چه آسمانیهاست

عمرهاست بیحاصل می‌زنی پر بسمل
بهر نیم‌جان بیدل این‌چه سخت‌جانیهاست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۱۷

باز درس خاشاکم سطر شعله‌خوانیهاست
خون بسمل شوقم ساز من روانیهاست

کیست ضبط خودداری تاکشد عنان من
تا شکست رنگی هست عرض ناتوانیهاست

بی‌زبانی عاشق ترجمان نمی‌خواهد
صبحم آن و شامم این‌، طرفه زندگانیهاست

روزکلفت‌ حسرت شام داغ نومیدی
رنگ وبوی این‌گلشن جمله پرفشانیهاست

برگ عشرت هستی غیررقص بسمل چیست
با چنین‌گران‌خیزی خوش سبک عنانیهاست

جسم وکوه در دامان‌، عمر و یک قلم جولان
ورنه دور هستی را نشئه سرگرانیهاست

به‌که از فنای خود صندلی به‌دست آریم
ای محیط حیرانی این چه بیکرانیهاست

هر طرف‌گذرکردیم هم به خود سفرکردیم
بی‌نگه تماشا کن جلوه بی‌نشانیهاست

گوش‌کر مهیاکن نغمه جز خموشی نیست
سر به خاک می‌مالیم سعی ناتوانیهاست

آه بی‌پر و بالیم اشک عجز تمثالیم
به که پیش خود نالیم ناله بی‌زبانیهاست

ساز ما شکست دل یار ازین نوا غافل
صفحه می‌زنم آتش عذر پرفشانیهاست

مایهٔ خرد بیدل منشاء فضولی نیست
خودفروشی عالم از جنون دکانیهاست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۱۸

لاف ما و من یکسر دعوی خداییهاست
خاک‌گرد و بر لب مال ایا چه بی‌حیاییهاست

اوج جاه خلقی را بی‌دماغ راحت‌کرد
بیشتر سر این بام جای بدهواییهاست

ریش دفتر تزوبر، خرقه‌، محضر بهتان
دین شیخ اگر این است فسق پارساییهاست

حق‌شناس غفلت هم زنگ دل نمی‌خواهد
آینه جلا دادن شکر خودنماییهاست

سعی خلوت دل‌ کن شاه ملک عزت باش
در برون در خفتن ذلت ‌گداییهاست

صبح از آسمان تازی سر فرو نمی‌آرد
یعنی این دودم هستی همت آزماییهاست

شمع درخور هر اشک دور می‌رود زین بزم
وصل دوستان یکسر دعوت جداییهاست

شکوه‌گر به یاد آمد از حیا عرق‌کردیم
ساز ما به این مضراب‌کوک‌تر صداییهاست

خاک این بیابان راگریه‌ات نزد آبی
ورنه هر قدم اینجا بوی آشناییهاست

الفت دل این مقدار پایبند عجزم‌ کرد
رشته تاگره دارد غافل از رساییهاست

بی‌بضاعتان بیدل ناگزیر آفاتند
رنج خار و خس بردن از برهنه‌پاییهاست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 62 از 283:  « پیشین  1  ...  61  62  63  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA