انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 63 از 283:  « پیشین  1  ...  62  63  64  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۶۱۹

بیقراریهای چرخ از دست کجرفتاری است
خاک را آسودگی از پهلوی همواری است

نیست غیراز سوختن عید مذلت پیشگان
خار را در وصل آتش پیرهن‌گلناری است

از مزاج ما چه می‌پرسی‌که چون ریگ روان
خاک ما چون آب از ننگ فسردن جاری است

گر ز دست ما نیاید هیچ جانی می‌کنیم
نالهٔ بلبل درین‌گلشن گل بیکاری است

آبروخواهی‌، مقیم آستان خویش باش
اشک را از دیده پا بیرون نهادن خواری است

پرفشانی نیست ممکن بسمل تصویررا
زخمی تیغ تحیر از تپیدن عاری است

دست همت آستین می‌گردد از خالی شدن
سرنگونی مرد را از خجلت ناداری است

شعله خاکسترشود تا آورد چشمی به هم
یک مژه آسودگی اینجا به‌صد دشواری است

غیر تیغ اوکه بردارد سرافتادگان
خفتگان را صبح‌روشن صندل بیداری است

بگذر از فکر خرد بیدل‌که در بزم وصال
گردش آن چشم میگون آفت هشیاری است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۲۰

لوح‌هستی یک قلم از نقش قدرت عاری است
آمد ورفت نفس مشق خط بیکاری است

از ره غفلت‌، عدم را، هستی اندیشیده‌ایم
شبهه تقریریم و استفهام ما انکار‌ی است

ذره‌ایم اما به جشم خود گران !فتاده‌ایم
اندکی هم‌چون به عرض آمد همان بسیاری است

پسمل ناز،‌که‌ام یارب‌که از توفان شوق
هر سر مویم چو مژگان مایهٔ خونباری است

دیده کو تا بنگرد کامروز سروناز من
همچو عمر عاشقان‌سرگرم‌خوش‌رفتاری است

از خمار ناتوانیها چسان آید برون
سایهٔ مژگان نگاهش را شب بیماری است

هرکه را حسرت‌، شهید تیغ بیدادش کند
هر دو عالم عرض یک آغوش زخم کاری است

با همه وارستگی سودا تغافل‌پیشه نیست
موی مجنون در تلافیهای بی‌دستاری است

عقدهٔ اشکی اگر باقیست دل خون می‌خورد
تا بود یک غنچه این باغ از شکفتن عاری است

عالمی با فتنه می‌جوشد ز مرگ اغنیا
خواب این ظالم‌سرشتان بدتر از بیداری است

گردن تسلیم مشتاقان ز مو باریکتر
بر سر ما همچو آب‌، احکام تیغت جاری است

از من بیدل قناعت‌کن به فریاد حزین
همچو تار ساز نقد ناتوانان زاری است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۲۱

صفای آب به یاد غبار راه‌ کسی است
حباب دیدهٔ قربانی نگا‌ه کسی است

کنون سفیدی چشم‌ گهر یقینم شد
کز انتظارکف بحر دستگاه کسی است

بهار ناز ز جیب نیاز می‌بالد
شکست موج همان سایهٔ‌ کلا‌ه کسی است

زهی محیط ترحم‌ که موج گفتارش
گهی نوید عطا، گاه عذرخواه ‌کسی است

به این نشاط‌ که جوشید موج و آب به هم
ز فیض مقدم خان طرب پناه‌ کسی است

به روی آب نوشته‌ست کلک رأفت او
درین قلمرو اگر نامه ی سیاه کسی است

به نور طلعت او چشم بیدلان روشن
که را توهّم مهر کسی و ماه‌ کسی است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۲۲

به‌گلزاری‌که حسنت بی‌نقابست
خزان در برگریز آفتابست

زشرم یک عرق‌گل‌کردن حسن
چو شبنم صد هزار آیینه آبست

جنون ساغرپرست نرگس‌کیست
گریبان چاکی‌ام موج شرابست

ز دود سینه‌ام دریاب کامشب
نفس بال و پر مرغ‌کبابست

که دارد جوهر عرض اقامت
فلک تا ماه نوپا در رکابست

توهم مردهٔ نام است ورنه
چویاقوت آتش وآبم سرابست

درین دنیا چه دیبا و چه مخمل
همین وضع ملایم فرش خوابست

به چشم خلق بی (‌لاحول‌) مگذر
نظرها یک قلم مد شهابست

طرب خواهی دل از مطلب بپرداز
کتان چون شسته‌گردد ماهتابست

برو ای سایه در خورشیدگم شو
سیاهی‌کردنت داغ حجابست

نظر واکرده‌ای محو ادب باش
سؤال جلوه حیرانی جوابست

به هر سو بگذری سیر نفس‌کن
همین سطر از پریشانی کتابست

نگه باید به چشم بسته خواباند
گر این خط نقطه گردد انتخابست

خیال اندیش دیداریم بیدل
شب ما دلنشین آفتابست
مـَـرد شدن حـاصل ِ یـک لقـاح ِ اتفـاقی ست !
امــا مـَـرد بار آمــدن و زیستــن
حاصل ِ تلاش و غلبــه بر سختــی هــاست،
و مـَـردی جـاودانه شدن ...
حـاصل ِ یک عـُـمر نیــک نـــامی ست...
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۲۳

در سایه‌ای‌ابرو نگهت مست و خرابست
چون تیغ ز سر درگذرد عالم آبست

عاشق به چه امید زند فال تماشا
در عالم نیرنگ توتا جلوه نقابست

یک غنچهٔ بیدار ندارد چمن دهر
شاخ‌گل این باغ سراسر رگ خوابست

ما غرقهٔ توفان خیالیم وگرنه
این بحر تنک‌مایه‌تر از موج سرابست

یک دیدهٔ تر بیش نداریم چو شبنم
در قافلهٔ ما همه مینای‌گلابست

پروانهٔ‌کامل ادب پای چراغیم
درکشور ما بال و پر ریخته بابست

فرصت‌طلبی لازم انجم وفا نیست
تا بسمل ماگرم تپش‌گشت‌کبابست

بی‌مغز بود دانهٔ کشت امل دهر
در رشته‌موج ارگهری هست حبابست

عبرتگه امکان نبود جای اقامت
در دیده نگه را همه دم پا به رکابست

در عشق به معموری دل غره مباشید
هرجا قدم سیل رسیده‌ست خرابست

بیداری بختم زگل آبله پایی‌ست
تا غنچه بود دیدهٔ امید به خوابست

چون جوهرآیینه زحیرت همه خشکیم
هرچند رگ و ریشهٔ ما در دل آبست

جز سوز وگداز از پر پروانه نخواندیم
این صفحهٔ آتش زده جزو چه‌کتابست

بیدل ز سخنهای،‌ تو مست است شنیدن
تحریک زبان قلمت موج شرابست
مـَـرد شدن حـاصل ِ یـک لقـاح ِ اتفـاقی ست !
امــا مـَـرد بار آمــدن و زیستــن
حاصل ِ تلاش و غلبــه بر سختــی هــاست،
و مـَـردی جـاودانه شدن ...
حـاصل ِ یک عـُـمر نیــک نـــامی ست...
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۲۴

مشاطهٔ شوخی‌که به دستت دل ما بست
می‌خواست چمن طرح‌کند رنگ حنا بست

آن رنگ‌که می‌داشت دریغ از ورق گل
از دور کف دست تو بوسید و به پا بست

آخرچمنی را به سرانگشت تو پیچید
وا کرد نقاب شفق و غنچه نما بست

آب است ز شبنم دل هر برگ ‌گل امروز
کاین رنگ چمن ساز وفا سخت بجا بست

زین نور که از شمع سرانگشت تو گل ‌کرد
تا شعله زند آتش یاقوت حنا بست

کیفیت‌ گل‌ کردن این غنچه به رنگی‌ست
کز حیرت سرشار توان آینه‌ها بست

ارباب نظر را به تماشای بهارش
دست مژه‌ای بود تحیر به قفا بست

تا چشم‌ گشاید مژه آغوش بهار است
رنگ سر ناخن چقدر عقده‌گشا بست

گر وانگری صنعت مشاطگیی نیست
سحراست‌که برپنجهٔ خور- سها بست

تا عرضه دهد منتخب نسخهٔ اسرار
طراح چمن معنی هرغنچه جدا بست

بیدل ‌تو هم از شوق چمن شو که به این رنگ
شیرازه‌ی دیوان تو امروز حنا بست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۲۵

نفس را الفت دل پیچ و تابست
گره در رشتهٔ موج از حبابست

درین محفل ز قحط نشئهٔ درد
اثر لب تشنهٔ اشک کبا‌بست

درنگ از فرصت هستی مجویید
متاع برق در رهن شتابست

صفا آیینهٔ زنگار دارد
فلک دود چراغ آفتابست

به روی خویش اگر چشمی‌ کنی باز
زمین تا آسمانت فتح بابست‌

دلی داریم نذر مه جبینان
دیار حسن را آیینه بابست

ز چشم سرمه آلودش مپرسید
زبان اینجا چو مژگان بی‌جوابست

هزار آیینه در پرداز زلفش
ز جوهر شانهٔ مژگان در آبست

تماشای چمن بی نشئه ای نیست
زگل تا سبزه یک موج شرابست

نمی‌‌دانم جمال مد‌عا چیست
ز هستی تا عدم عرض نقابست

کم آب است آنقدر دریای هستی
کزو تا دست می‌شویی سرابست

بیابان طلب بحری است بیدل
که آنجا آبله جوش حبابست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۲۶

هر سو نگرم دیده به دیدار حجابست
ای تار نظر پیرهنت این چه نقابست

خمیازهٔ شوق تو به می کم نتوان ‌کرد
ما را به ‌قدح نسبت‌گردب و حبابست

آستان نتوان چشم به پای تو نهادن
این‌گل ثمر دیدهٔ بیخواب رکابست

ای شمع حیا رنگ‌، عتاب آن همه مفروز
هرجا شررآیینه شود جلو‌ه کبابست

غافل ز شکست دل عاشق نتوان بود
معموری امکان به همین خانه خرابست

گیرم نشدم قابل پیمانهٔ رحمت
آیینه یاسم چه‌کم از عالم آبست

پرواز نیاید ز پر افشانی مژگان
ای هیچ به‌کاری‌که نداری چه شتابست

ما هیچکسان‌، بیهود مغرورکمالیم
گر ذره به افلاک پرد در چه حسابست

این میکده کیفیت دیدار که دارد
هرجا مژه آغوش‌ کشد جام شرابست

منعم دلش از بستر مخمل نشکیبد
این سبزه خوابیده سراپا رگ خوابست

صد آبله پیمانه ده ریگ روانم
پای طلبم ساقی مستان شرابست

یارب هوس شانهٔ گیسوی‌که دارد
عمری‌ست ‌که شمشاد به خون خفتهٔ آبست

خاموشی آن لب به حیا داشت سوالی
دادیم دل از دست و نگفتیم جوابست

بیدل ز دثی چاره محال ست در ین بزم
پرداز تو هم آینه چندان‌که نقابست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۲۷

هستی چو سحر عهد به پرواز فنا بست
باید همه را زین دونفس دل به هوا بست

درگلشن ما مغتنم شوق هوایی‌ست
ای غنچه در اینجا نتوان بند قبا بست

یک مصرع نظاره به شوخی نرساندیم
یارب عرق شرم که مضمون حیا بست

تحقیق ز ما راست نیاید چه توان‌کرد
پرواز بلندی به تحیر پر ما بست

از وهم تعلق چه خیال است رهایی
در پای من‌ این گرد زمینگیر حنا بست

بی کشمکشی نیست چه دنیا و چه عقبا
آه از دل آزاد که خود را به چها بست

بر خویش مچین گر سرمویی‌ست رعونت
این داعیه چون آبله سرها ته پا بست

گر نیست هوس محرم امید اجابت
انصاف کرم بهر چه دستت به دعا بست

کم نیست دو روزی‌که به خود ساخته باشی
دل قابل آن نیست‌ که باید همه جا بست

فقرم به بساطی ‌که ‌کند منع فضولی
نتوان به تصنع پر تصویر هما بست

دل بر که برد شکوه ز بیداد ضعیفی
بر چینی ما سایهٔ مو راه صدا بست

بیدل نتوان برد نم از خط جبینم
نقاش عرق‌ریز حیا نقش مرا بست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۲۸

برکمرتا بهله آن‌ترک نزاکت مست بست
نازکی در خدمت موی میانش دست بست

بگذر از امید آگاهی‌که در صحرای وهم
چشم‌ماکردی‌که خواهد تا ابد ننشست بست

خاک بر سرگرد خلقی را غرور بام و در
نقش پا بایست طاق این بنای پست بست

هرزه فکر حرص مضمونهای چندین آبله
تا به دامان قناعت پای ما نشکست بست

شمع خاموشیم دیگر ناز رعنایی‌کراست
عهد ما با نقش پارنگی‌که ازرو جست بست

قطره‌واری تا ازین دریا کشی سر بر برکنار
بایدت چون‌موج‌گوهر دل‌به‌چندین‌شست بست

بی‌زیان از خجلت اظهار مطلب مرده‌ایم
باید از خاکم لب زخمی‌که نتوان بست بست

یاد چشم او خرابات جنون دیگر است
شیشه بشکن‌تا توانی نقش آن بدمست بست

هیچکس بیدل حریف طرف دامانش نشد
شرم آن پای حنایی عالمی را دست بست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 63 از 283:  « پیشین  1  ...  62  63  64  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA