ارسالها: 6216
#671
Posted: 9 May 2012 06:32
غزل شمارهٔ ۶۶۹
فکر تدبیر سلامت خون راحت خوردنست
ما همه بیچارهایم و چاره ما مردنست
صبحگر هنگامهٔ نشو و نما بر چرخ چید
خاک ما را هم بساطی برهوا گستردنست
بسکه در باغ سان تنگ است جای انساط
رنگ اگر دارد پر پرواز در پژمردنست
شیشهٔ ساعن سال ومه ندارد دم زدن
عافیت اینجا نفس بیرون دل بشمردنست
طاسگردون هرچه آرد مفت اوهام است و بس
در بساط ما امید باختن هم بردنست
محرم بحراز شکست قطره میلرزد چو موج
خصم رحمت زیستن دلهای خلق آزردنست
جبههٔ بحر از عرق تا حشر نتوان یافت پاک
زانقدر خشکی که گوهر را غم افسردنست
امتحان در هر چه کوشد خالی از تشویش نیست
بار مشق خامه هم بر پشت ناخن بردنست
بر تغافل زن ز اصلاح شکستکار دل
موی چینی بیش وکم شایستهٔ نستردنست
جرات افشای راز عشق بیدل سهل نیست
تا چکد یکاشک مژگانها بهخون افشردنست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#672
Posted: 9 May 2012 06:33
غزل شمارهٔ ۶۷۰
فردوس دل، اسیر خیال تو بودنست
عید نگاه، چشم به رویت گشودنست
شادم به هجر هم که به این یک دم انتظار
حرف لب توام ز تمنا شنودنست
معراج آرزوی دو عالم حضور من
یک سجدهوار جبهه به پای تو سودنست
یاد فنا مرا به خیال تو داغ کرد
آه از پری که شیشه به سنگ آزمودنست
آسان مگیر، دیدن تمثال ما و من
زنگ نفس ز آینهٔ دل زدودنست
سرها فتاده است دین ره به هر قدم
از شرم پیش پا مژهای خم نمودنست
داغ فشار غفلت ما هیچکس مباد
چشمی گشودهایمکه ننگ غنودنست
این است اگر حقیقت اقبال ناکسی
درحق ما عقوبت نفرین ستودنست
در دفتر محاسبهٔ اعتبار ما
بر هیچ یک دو صفر دگر هم فزودنست
بیدل غبار ما ز چه دامن جدا فتاد
بر باد رفتهایم و همان دست سودنست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#673
Posted: 9 May 2012 06:34
غزل شمارهٔ ۶۷۱
نی نقش چین نه حسن فرنگ آفریدنست
بهزادیِ تو دست ز دنیا کشیدنست
چون موم با ملایمت طبع ساختن
درکوچههای زخم چو مرهم دویدنست
این یک دو دم که زندگیاش نام کردهاند
چون صبح بر بساط هوا دام چیدنست
بستن دهان زخم تمنا به ضبط آه
چون رشتهٔ سراب به صحرا تنیدنست
نازم به وحشی نگه رم سرشت او
کز گرد سرمه نیز به دام رمیدنست
حیرت دلیل آینهٔ هیچکس مباد
اشک گهر زیانزده ناچکیدنست
در وادیی که دوش ادب محمل وفاست
خار قدم چو شمع به مژگان کشیدنست
از دقت ادبکدهٔ عجز نگذری
اینجا چو سایه پای به دامن کشیدنست
تاکی صفا ز نقش توچیند غبار زنگ
خود را مبین اگر هوس آیینه دیدنست
در عالمیدکه شش جهتش گرد وحشت است
دامن نچیدن تو چه هنگامه چیدنست
فرصت بهار تست چرا خون نمیشوی
ای بیخبر دگر به چه رنگت رسیدنست
بیدل به مزرعیکه امل آبیار اوست
بیبرگتر ز آبلهٔ پا دمیدنست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#674
Posted: 9 May 2012 06:34
غزل شمارهٔ ۶۷۲
پیوستگی به حق، ز دو عالم بریدنست
دیدار دوست هستی خود را ندیدنست
آزادگی کزوست مباهات عافیت
دل را زحکم حرص وهوا واخریدنست
پرواز سایه جز به سر بام مهر نیست
از خود رمیدن تو، به حق آرمیدنست
چون موجکوشش نفس ما درتن محیط
رخت شکست خویش به ساحلکشیدنست
پامال غارت نفس سرد یأس نیست
صبح مراد ما کهگلش نادمیدنست
بر هرچه دیده واکنی از خویش رفتهگیر
افسانهوار دیدن عالم شنیدنست
تا حرص آب و دانه به دامت نیفکند
عنقا صفت به قاف قناعت خزیدنست
گر بوالهوس به بزم خموشان نفشکشد
همچون خروس بیمحلش سر بریدنست
امشب ز بسکه هرزه زبانست شمع آه
کارم چوگاز تا به سحر لبگزیدنست
آرام در طریقت ما نیست غیرمرگ
هنگامه گرمساز نفسها تپیدنست
ما را به رنگ شمع درعافیت زدن
از چشم خود همین دو سه اشکی چکیدنست
سعی قدمکجا وطریق فناکجا
بیدل به خنجرنفس این ره بریدنست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#675
Posted: 9 May 2012 06:36
غزل شمارهٔ ۶۷۳
از میانش مو به موی ناتوانان جستجوست
از دهانش تا دهان ذره محوگفتگوست
در دلش میل جفا نقش است بر لوح نگین
درلبش حرف وفا بیرون طبع غنچهبوست
خلقگردان یک سرتسلیم،کو فقر و چه جاه
موچوبالد پشم باشد پشم چون بالید موست
خواه داغ حیرت خود، خواه محو رنگ غیر
دیدهٔ ما هرچه هست آیینهٔ دیدار اوست
در خرابات حقیقت هیچ کار افتادهایم
پایما پایخم استو دستما دستسبوست
بسکه نقش امتیاز از صفحهٔ ما شستهاند
ساده چون زانوستگرآیینه با ما روبروست
ذکر تیغت در میان آمد دل ما داغ شد
تشنگان را یاد آب آتشفروز آرزوست
شوخی جوهرگریبان میدرد آیینه را
خار در پیراهن هرگلکه بینی بوی اوست
با قناعت ساز اگر حسرتپرست راحتی
بالش آرام گوهر قطرهواری آبروست
اشک اگر افسرد رنگ نالهٔ ما نشکند
سروگلزار خیالت بینیاز آب جوست
شعلهٔ داغی بهکام دل دمی روشن نشد
لالهٔ باغ جنون ما چراغ چارسوست
عمرها در یاد آنگیسو به خود پیچیدهایم
گر همه ازپیکرما سایه بالد مشکبوست
شکوهٔخوبان مکن بیدلکهدر اقلیمحسن
رسم وآیین جفا خاصیت روی نکوست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#676
Posted: 9 May 2012 06:37
غزل شمارهٔ ۶۷۴
بسکه مستان را به قدر میکشیها آبروست
میزند پهلو بهگردون هرکه بر دوشش سبوست
هر دلیکز غم نگردد آب پیکانست و بس
هرسریکز شور سودا نشئه نپذیردکدوست
از شکست دل به جای نازکی خوابیدهایم
بر سر آواز چینی سایهٔ دیوار موست
برنمیآید بجز هیچ از معمای حباب
لفظماگر واشکافیمعنیحرف مگوست
در دل هر ذره چون خورشید توفانکردهایم
هرکجا آیینهای یابند با ما روبروست
ماجرای عرض ما نشنیده میباید شنید
گفتگوی ناتوانان ناتوانی گفتگوست
جیبهستیچونسحر غارتگر چاکاستو بس
رشتهٔ آمال ما بیهوده دربند رفوست
بسکه در راهتعرقریز خجالت مردهایم
گر ز خاک ما تیمم آب بردارد وضوست
چون نگین ازمعنی تحقیق خود آگه نیم
اینقدردانمکهنقش جبههٔ من ناماوست
برق جوشیدهست هرجا گریهای سرکردهام
باکمالخاکبازیطفلاشکمشعله خوست
تا بهخود جنبد نفس صد رنگ حسرت میکشم
درکف اندیشه جسمناتوانمکلک موست
چونگهر عزتفروش سختجانیها نیام
همچودریادرخورعرضگدازم آبروست
فکر نازکگشت بیدل مانع آسایشم
در بساط دیده اینجا دور باش خواب موست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#677
Posted: 9 May 2012 06:38
غزل شمارهٔ ۶۷۵
نیست ایمن از بلا هر کس به فکر جستجوست
روز و شب گرداب را ازموج، خنجر برگلوست
در تماشایی که ما را بار جرات دادهاند
آرزو در سینه خار است و نگه در دیده موست
جادهٔ کج رهروان را سر خط جانکاهیست
باعث آشوب دل ها پیچ و تاب آرزوست
آنچه نتوان داد جز در دست محبوبان دل است
وانچه نتوان ریخت جز در پای خوبان آبروست
بر فریب عرض جوهر گرد پرکاری مگرد
آینه بیحسن نتوان یافتن تا سادهروست
حسن بیرنگیست در هرجا به رنگی جلوهگر
در دل سنگ آنچه میبینی شرر در غنچه بوست
غیر حیرت آبیار مزرع عشاق نیست
چون رگ یاقوت اینجا ریشه درخون نموست
بیفنا نتوان به کنه معنی اشیا رسید
آینه گر خاککردد با دو عالم روبروست
در عبادتگاه ما کانجا هوس را بار نیست
نقش خویش از لوح هستی گر توان شستن وضوست
خار و خس را اعتباری نیست غیر از سوختن
آبروی مزرع ما برق استغنای اوست
غفلت ما پردهدار عیب بینایی خوشست
چاک دامان نگه را بستن مژگان رفوست
چون زبان خامه بیدل درکف استاد عشق
باکمال نکتهسنجی بیخبر از گفتگوست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#678
Posted: 9 May 2012 06:38
غزل شمارهٔ ۶۷۶
شوخی که جهان گرد جنون نظر اوست
از آینه تاکنج تغافل سفر اوست
تمکین چقدر منفعل طرز خرام است
نه قلزم امکان، عرق یک گهر اوست
دیوانه و عاقل همه محو است در اینجا
از هرچه خبر یافتهای بیخبر اوست
هرچندکه عنقا، ز خیال تو برون است
هر رنگکه داری به نظر نقش پر اوست
ای گل چمن حیرت عریانی خود باش
این جامهٔ رنگی که تو داری به بر اوست
دل شیفتهٔ دیر و حرم شد چه توان کرد
بنگیست درین نسخه که اینها اثر اوست
تمثال به غیر از اثر شخص چه دارد
خوش باشکه خود را تو نمودن هنر اوست
دارند حریفان خرابات حضورش
جام می رنگیکه پری شیشهگر اوست
از ظاهر و مظهر مفروشید تخیل
خورشید قدم آنچه ندارد سحر اوست
زین بیش، عیار من موهوم مگیرید
دستیکه به خود حلقهکنم درکمر اوست
بیدل مگذر از سر زانوی قناعت
این حلقه به هرجا زده باشی به در اوست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#679
Posted: 9 May 2012 06:39
غزل شمارهٔ ۶۷۷
بزم پیریکزقد خمگشتهٔ ما چنگ اوست
برق آه ناامیدی شو؟ی آهنگ اوست
دلبهوحشت نهکه چرخ سفلهفرصتدشمن است
روز و شبیکجنبشمژگانچشمتنگ اوست
وادی عجزی به پای بیخودی طیکردهام
کزنفس تا نالهگشتن عرض صد فرسنگ اوست
بیقرار شوق را چون موج نتوان دید سهل
شورشدریایامکانیکشکسترنگ اوست
نسبت خاصیست محو شعلهٔ دیدار را
حیرتی دارمکه گر آیینه گردم ننگ اوست
دل عبث دربند تمکین خون طاقت میخورد
ایخوش آنمینا کهٔاد استقامتسنگ اوست
صافدل هرگز غبار خویش ننماید بهکس
آنچه درآیینهٔ روشن نبینی زنگ اوست
دوری و نزدیکی از زیر و بم ساز دوییست
هجر و وصلی نیست اینجا پردهٔ نیرنگ اوست
عضو عضوم را خیالش مرغ دستآموزکرد
گرکند پرواز رنگم چون حنا در چنگ اوست
نیست جای عشق بیدل مسند فرزانگی
این شهنشاهیستکز داغجنون او رنگ اوست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#680
Posted: 9 May 2012 06:39
غزل شمارهٔ ۶۷۸
بسکه اجزایم چمنپروردهٔ نیرنگ اوست
گرهمه خونم بهجوش شوخی آید رنگ اوست
کوه تمکینش بود هرجا بساطآرای ناز
نالهٔ دلهای بیطاقت شرار سنگ اوست
جوهر آیینهٔ وحدت برون است از عرض
هر قدر صافی تصورکرده باشی زنگ اوست
عشق آزادست اما در طلسم ما و من
آمد و رفت نفس تمهید عذر لنگ اوست
بیمحبت زندگانی نیست جز ننگ عدم
خاککن برفرق آن سازیکه بیآهنگ اوست
جذبهٔ عشقت شرار از سنگ میآرد برون
من بهاین وحشتگر از خود برنیایمننگ اوست
عمرها شد حیرت ازخویشم به جایی میبرد
آه از رهروکه مژگان جاده و فرسنگ اوست
حسن ازننگ طرف با جلوه نپسندید صلح
خلوت آیینهٔ ما عرصهگاه جنگ اوست
بر دلم افسون بیدردی مخوان ای عافیت
شیشهای دارم که یاد ناشکستن سنگ اوست
کیست زینگلشن به رنگ وبوی معنی وارسد
غنچههم بیدل نمیداند چهگل در چنگ اوست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....