ارسالها: 6216
#681
Posted: 9 May 2012 06:40
غزل شمارهٔ ۶۷۹
شهید خنده زخمم که تیغ همدم اوست
کباب گلشن داغم که شعله شبنم اوست
شکار ناز غزالیست، ناتوان دل من
که رنگ دهر به فتراک بستهٔ رم اوست
تو را به ملک ملاحت سزد سلیمانی
از آن نگین تبسم که غنچه خاتم اوست
به برق تیغ تو نازمکه در بهار خیال
هزار صبح تجلی مقابل دم اوست
چه ممکن است ززلفت برون تپیدن دل
که حسن هم ز اسیران حلقهٔ خم اوست
ز تنگی دلم اندیشه میتپد در خون
چگونه محشر غم در فضای مبهم اوست
بهار خاک به این رنگ و بو چه امکان است
نفس در آینهٔ ما هوای عالم اوست
شهید تیغ که زین وادی خراب گذشت
که شام و صبح هجوم غبار ماتم اوست
هوای الفت بیگانه مشربی داریم
قرار ما طلب او، نشاط ما غم اوست
بهشت خرمی ماست مجمع امکان
ولی چه سود که شخص مروت آدم اوست
به چشم کم منگر بیدل ستمزده را
که آبروی محبت به دیدهٔ نم اوست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#682
Posted: 9 May 2012 06:41
غزل شمارهٔ ۶۸۰
غزال امن که الفت خیال مبهم است
به هرکجا نفسی گرد میکند رم اوست
امل کجاست گر از فرصت آگهی باشد
قصور فطرت ما بیش فهمی کم اوست
حساب ملک بقا، با فنا نیاید راست
به عالمی که غبار تو نیست عالم اوست
ز فیض ظاهر امکان سراغ امن مخواه
که صبح عافیت خلق رفتهٔ دم اوست
درین بساط جنون شوکتان عریانی
شکستهاند کلاهی که آسمان خم اوست
غرور راست نیاید به قامت پیری
شکستگیست نگینی که باب خاتم اوست
علاج کوری دل کن که در قلمرو رنگ
به هر کجا نظری هست جلوه توأم اوست
سراغ کعبه بیرنگیی دلم خون کرد
که درگداز دو عالم زلال زمزم اوست
مروّت آب شد ازشرم چشم قربانی
که عید عشرت آفاق در محرم اوست
کسی به صید نگاهت چه سحر پردازد
که عکس موج خط سرمه رشتهٔ رم اوست
به سینه عاشق بیدل جراحتی دارد
که یادکاوش مژگان یار مرهم اوست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#683
Posted: 9 May 2012 06:41
غزل شمارهٔ ۶۸۱
قصر غناکه عالم تحقیق نام اوست
دامن ز خویش بر زدنی سیر بام اوست
هر برگ این چمن رقمی دارد از بهار
عالم نگینتراشی سودای نام اوست
پر انتظار نامهبران هوس مکش
خود را به خود دمی که رساندی پیام اوست
وحشت ز غیر خاطر ما جمعکرده است
از خود رمیدنی که نداریم رام اوست
آه از ستمکشی که درین صیدگاه وهم
عمری به خود تنید ونفهمید دام اوست
تا چند ناز انجمنآرایی غرور
ای غافل از حیا عرق ما به جام اوست
جز مرگ نیست چاره آفاق زندگی
چون زحم شیشهای کهگداز التیاماوست
بر هرچه واکنی مژه بیانفعال نیست
خوابی ست آگهی که جهان احتلام اوست
شرع یقین، دمی که دهد فتوی حضور
عین سواست آنچه حلال و حرام اوست
شرط نماز عشق به ارکان نمیکشد
کونین و یک محرف همت سلام اوست
ای فتنه قامت، این چه غرور است در سرت
تیغی کشیدهای که قیامت نیام اوست
فرداست کز مزار من آیینه میدمد
خاکم چمن دماغ کمین خرام اوست
افسانه خیال به پایان نمیرسد
عالم تمام یک سخن ناتمام اوست
بیدل زبان پردهٔ تحقیق نازک است
آهسنه گوش نه که خموشی کلام اوست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#684
Posted: 9 May 2012 06:41
غزل شمارهٔ ۶۸۲
عالم طلسم وحشت چشم سیاه اوست
تا ذرهای که میرمد از خود نگاه اوست
ماییم و پاسبانی خلوتسرای چشم
بیرون رو، ای نگاه! که این خوابگاه اوست
شبنم به نیم چشم زدن جوهر هواست
آزاده بیدلیکه همان اشک آه اوست
بیتاب عشق اگر همه ریگ روان شود
تا سر بجاست آبلهٔ پا به راه اوست
از آه و ناله، دل به غلط پی نمیبرد
زین دشت هرچهگرد برآرد سپاه اوست
حیرت نگاه شوکت نومیدی خودم
کاین هفتعرصه، یک کف بیدستگاه اوست
در وادیی که حسرت ما، آب میخورد
موج نگاه تشنه، هجوم گیاه اوست
با محرمان عجز، حوادث چه میکند
سرهای جیب الفت ما در پناه اوست
تهجرعهٔ شراب غروری است عجز ما
رنگ شکسته سایهٔ طرف کلاه اوست
دلدار تا تو رفتهای از خود رسیده است
بیدلگذشتنی که همین شاهراه اوست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#685
Posted: 9 May 2012 06:43
غزل شمارهٔ ۶۸۳
کو خلوت و چه انجمن آثار جاه اوست
هرجا مژه بلندکنی بارگاه اوست
دل را برون زخود همه یکگام رفتنیست
گر برق ناله نیست نگه شمع راه اوست
اقبال خاکسار محبت ز بس رساست
گرد شکسته نیز درتن رهکلاه اوست
ای بیخبر ز صافدلان احتراز چیست
زنگیست آنکه آینه روز سیاه اوست
تا راه عافیت سپری، مشق عجزکن
آتش همان شکستن رنگش پناه اوست
از ریشهکاریِ دل وحشت ثمر مپرس
هرجا، ز خود برآمدهای هست، آه اوست
زان دمکه مه به نسبت رویت مقابل است
باریکی هلال لب عذرخواه اوست
مشکلکه دل شکیبد از آیینهداریش
خورشید هم ز هالهپرستان ماه اوست
حسرت شهیدیام به هوس داغ کرده است
در خاک و خون سری که ندارم به راه اوست
امشب عیار حسرت بیدل گرفتهایم
هر اشک بوتهای زگداز نگاه اوست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#686
Posted: 9 May 2012 06:43
غزل شمارهٔ ۶۸۴
بسکه دارم غنچهٔ شوق توپنهان زیرپوست
رنگ خونم نیست بیچاکگریبان زیرپوست
در جگر هر قطرهٔ خونم شرار دیگر است
کردهام از شعلهٔ شوقت چراغان زیر پوست
میروم چون آبله مژگان خاری ترکنم
در رهت تا چند دزدم چشمگریان زیر پوست
در هوای نشتر مژگان خوابآلودهای
موجخونم شد رگ خواب پریشان زیرپوست
عاشقان در حسرت دیدار سامان کردهاند
پردهٔچشمیکه دارد شور توفان زیر پوست
از لب خاموش نتوان شد حریف راز عشق
چند دارد این حباب پوچ عمان زیر پوست
شمع راکی پردهٔ فانوس حایل میشود
مغزگرم ماست از شوخی نمایان زیر پوست
چون حباب ازپیکرحیرت سرشت ما مپرس
نقشما یکپرده عریاناست پنهان زیر پوست
از تماشای دل صد پارهام غافل مباش
برگ برگ این چمن دردگلستان زیرپوست
تا مرا در عالم صورت مقید کردهاند
زندگی درکسوتنبض است نالان زیر پوست
فخر و ننگی میفروشد ظاهر ما ورنه نیست
غیر مشتخون چهانسان و چهحیوانزیر پوست
عیب ما بیپرده است ازکسوت افلاس ما
نیست پنهان استخوان ناتوانان زیر پوست
ایمن از حرف لباس خلق نتوان زیستن
بیشتر خونهایفاسد راستجولانزیر پوست
خرقه بر اهل حسد آیینهٔ رسواییست
کی تواندگشت بیدل مار پنهان زیر پوست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#687
Posted: 9 May 2012 06:44
غزل شمارهٔ ۶۸۵
بسکه رازعجز ما بالید پنهان زیرپوست
یک قلم چون آبلهگشتیم عریان زیرپوست
گرشکست رنگ ما دیدی ز حال مپرس
نامهٔ مجنون ندارد غیر عنوان زیر پوست
نیست ممکن از لباس وهم بیرون آمدن
زندگانی عالمی راکرد زندان زیر پوست
تا نگردد قاتل ما جز بهگلچینی سمر
همچوگل خونبحلگردیم سامانزیر پوست
نالهها در پردهٔ ساز جنون دزدیدهایم
خفته شیر بیشهٔ ما را نیستان زیرپوست
جیب ما چون غنچه آخربال صحرا میکشد
بر سر ما سایه افکنده است دامان زیرپوست
خلوت راز است چشمیکز تماشا دوختیم
عین یوسف شد نگاه پیرکنعان زیرپوست
از نقاب غنچه رنگ شور بلبل میچکد
شیشه دارد خون عیش میپرستان زیرپوست
ساز هستی پردهدارد شوخیی در دست و بس
هرکه بینی نالهایکردهست پنهان زیر پوست
همچو نارم عقدهای ازکار دل تا واشود
سرخکردم هم به خو سعی دندان زیر پوست
گفتم آفتهایامکان زیرگردون است و بس
زندگینالید وگفت اینجملهتوفانزیر پوست
بسکه مردم جنس ایثار از نظر پوشیدهاند
درهم ماهیست ایتجا همچو همیان زیر پوست
عضو عضوم حسرت دیدار میآرد به بار
نخل بادمم سراپا چشم حیران زیر پوست
هیچکس آتش نزد بر صفحهٔ بیحاصلم
ورنه منهمداشتم بیدل چراغانزیر پوست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#688
Posted: 9 May 2012 06:45
غزل شمارهٔ ۶۸۶
سعی ناپیدا و حسرتها دویدن آرزوست
شمعتصویریمو اشکما چکیدن آرزوست
بسملتسلیم هستی طاقتکوشش نداشت
آن که ما را کرد محتاج تپیدن آرزوست
دست و پایی میزند هرکس به امید فنا
تا غبار این بیابان آرمیدن آرزوست
پای تا سرکسوت شوق جنون خیزم چو صبح
تا گریبان نقش میبندم دریدن آرزوست
جلوهای سرکن که بربندم طلسم حیرتی
ازگلستان توام آیینه چیدن آرزوست
ای ستمگر! منکر تسلیم نتوان. زیستن
حسن سرکش نیز تا ابرو خمیدن آرزوست
کیسهگاه زندگی از نقد جمعیت تهیست
خاک میباید شدن گر آرمیدن آرزوست
آتشیکو، تا سپندم ترک خودداری کند
نالهواری دارم و خلقی شنیدن آرزوست
منزل اینجا نیست جز قطع امید عافیت
ای ثمر از نخل بگذر گر رسیدن آرزوست
وصل هم بیدل علاجتشنهٔ دیدار نیست
دیدهها چندانکه محو اوست دیدن آرزوست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#689
Posted: 9 May 2012 06:45
غزل شمارهٔ ۶۸۷
اوج جاه، آثارش از اجزای مهمل ریختهست
خار و خسازبس فراهمگشته اینتل ریختهست
صورت کار جهان بیبقا فهمیدنیست
رنگ بنیادیکه میریزند اول ریختهست
چشمکو تا از سواد فقر آگاهشکنند
شب ز انجم تا چراغ بزم مکحل ریختهست
سستی فطرت ز آهنگ سعادت بازداشت
رشتههای تابدار اکثر به مغزل ریختهست
طبعها محرم سواد مکتب آثارنیست
ورنه اینجا یک قلم آیا منزل ریختهست
صاف معنی ز تقاضای عبارت درد شد
کس چهسازد مادهایاعلا بهاسفل ریختهست
درکمینگاه حسد هرچند سر خاردکسی
طعن مجهولان چو خارش بر سرکل ریختهست
جسم وجان تهمتپرست ظاهر و مظهر نبود
آگهی بر ما غبار چشم احول ریختهست
تا خمشبودیم وحدتگردیازکثرتنداشت
لبگشودن مجمل ما را مفصل ریختهست
گرد غفلت رفتهاند ازکارگاه بوریا
اینسیاهی بیشتر بر خوابمخمل ریختهست
تا تواناییست اینجا دست ناگیراکراست
نقد اینراحت قضا درپنجهٔ شل ریختهست
بیدل از دردسر پست و بلند آزادهٔم
وضع همواری جبین ما ز صندل ریختهست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#690
Posted: 9 May 2012 06:46
غزل شمارهٔ ۶۸۸
بهدست و تیغکسی خون من حنابستهست
به حیرتمکه عجب تهمت بجا بستهست
ز جیب ناز خطش سر برون نمیآرد
ز بسکه عهد به خلوتگه حیا بستهست
زه قبای بتی غنچهکرد دلها را
که حسنش ازرگگل بند بر قبا بستهست
غبار من همه تن بال حسرت است اما
ادب همان ره پرواز مدعا بستهست
به وادی طلبت نارسایی عجزیم
که هرکه رفته زخود خویش را بهما بستهست
امیدهاست که جز سجدهام نفرماید
کسیکه خاصیت عجز برگیا بستهست
تن از بساط حریرم چهگونه بندد طرف
که دل به سلسلهٔ نقش بوریا بستهست
نگاه حسرتم و نیست تاب پروازم
که حیرت از مژهام بال بر قفابستهست
گداخت حیرت نقاش رنگ تصویرم
کهنقش هستی من بینفس چرا بستهست
مگربه آتش دل التجا برم چوسپند
که بیزبانم وکارم به ناله وابستهست
چو شمع تا به فنا هیچجا نیاسایم
مرا سریستکه احرام نقش پا بستهست
مگر ز زلف تو دارد طریق بست وگشاد
گه بیدل اینهمهمضمون دلگشا بستهست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....