انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 283:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۵۹

فال حباب زن‌، بشمر موج آب را
چشمی به‌صفرگیر و نظرکن حساب را

عشق ازمزاج ما به هوس‌گشت متهم
در شک‌گرفت نقطهٔ وهم انتخاب را

گر نیست زبن قلمرواوهام عبمتت
آب حیات تشنه لبی‌کن سبراب را

چشمم تحیر آینهٔ نقش پای تست
مپسند خالی از قدمت این رکاب را

عالم تصرف بد بیضاگرفته است
اعجاز دیگر است ز رویت نقاب را

امروز در قلمرو نظاره نور نیست
از بس خطت به سایه نشاند آفتاب را

فیض بهار لغزش مستانه بردنی‌ست
در شیشه‌های آبله می‌کن‌گلاب را

اجزای ما جو صبح نفس‌پرور است و بس
شیرزه کرده‌اند به باد این‌کتاب را

ما بیخودان به غفلت خ‌د پی‌.نبرده‌ایم
چشم آشنانشدکه چه رنگ است خواب‌را

در طینت فسرده صفاهاکدورت است
آیینه می‌کند همه زنگار آب را

جوش خزانم آینه‌دار بهار اوست
نظاره‌کن ز چاک کتان ماهتاب را

بیدل به‌گیر و دار نفس آنقدر مناز
آیینه‌کن شکست‌کلاه حباب را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۰

یک آه سرد نیم شبی ازجگربرآ
سرکوب پرفشانی چندین سحر برآ

با نشئهٔ حلاوت درد آشنا نه‌ای
چون نی به ناله پیچ وسراپا شکربرآ

ای مدعی‌، حریفی ما جوهر تو نیست
باتیغ تا طرف نشوی بی‌جگر برآ

غیریت از نتایج طبع درشت توست
اجزای آب شو، ز دل یکدگر برآ

افسردگی‌، تلافی جولان چه همت است
ای قطره از محیط‌گذشتی گهر برآ

پرواز بی‌نشانی از این دشت مفت نیست
سعی غبار شو همه تن بال وپر برآ

جسم فسرده نیست حریف رسایی‌ات
بشکسته طرف دامن سنگ ای شرر برآ

تا جان بری زآفت بنیاد زندگی
زین خانه یک دو دم ز نفس پیشتر برآ

ناصافی دلت غم اسباب می‌کشد
آیینه صندلی کن و از دردسر برآ

کثرت‌، جنون معاملگیهای وحدت است
آیینه بشکن ازغم عیب وهنربرآ

کم نیستی زشمع درتن عبرت انجمن
یک دانه‌کم شواز خود و چندین ثمر برآ

بیدل تمیزت اینقدر افسون کلفت است
از خویش آنقدرکه ببالد نظر برآ
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۱

نیستی پیشه‌کن از عالم پندار برآ
خوابش راکم شمر از زحمت بسیار برآ

قلقل ما و منت پر به‌گلو افتاده‌ست
بشکن این شیشه وچون باده به یکبار برآ

تا به‌کی فرصت دیدار به خوابت‌گذرد
چون شررجهدکن ویک مژه بیدار برآ

همه کس آینه‌پردازی عنقا دارد
تو هم از خویش نگردیده نمودار برآ

خودفروشی همه جا تخته نموده‌ست دکان
خواه در خانه‌نشین خواه به بازار برآ

سرسری نیست هوای سربام تحقیق
ترک دعوی‌کن ولختی به سرداربرآ

ناله هم بی‌مددی نیست به معراج قبول
بال اگر ماند ز پر؟ به منقار برآ

تاکند حسن ادا طوطی این انجمنت
با حدیث لبش از؟‌ه شکربار برآ

ماه نو منفعل وضع غرور است اینجا
گربه افلاک برآی؟ که نگسونسار برآ

دادرس آینه بر طاق تغافل دارد
همچو آه از دل مأیوس به زنهار برآ

شمع را تا نفسی هست بجا، باید سوخت
سخت وامانده‌ای از پای خود ای‌خار برآ

تکیه بر عافیت ازقامت پیری ستم است
بیدل از سایهٔ این خم شده دیوار برآ
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۲

فرصتی داری زگرد اضطراب دل برآ
همچوخون پیش ازفسردن از رگ‌بسمل برآ

ریشهٔ الفت ندرد دانهٔ آزادی‌ات
ای شرر نشو و نما زین‌کشت بیحاصل‌برآ

از تکلف در فشار قعر نتوان زیستن
چون نفس دل هم اگرتنگی‌کند از دل برآ

قلزم تشویش هستی عافیت امواج نیست
مشت‌خاکی جوش زن سرتا قدم‌ساحل‌برآ

نه فلک آغوش شوق انتظار آماده است
کای نهال باغ بی‌رنگی زآب وگل برآ

درخور اظهار باید اعتباری پیش برد
اوکریم آمد برون باری تو هم سایل برآ

شوخی معنی برون از پرده‌های لفظ نیست
من خراب محملم‌گولیلی از محمل برآ

خلقی آفت‌خرمن است‌اینجا به‌قدر احتیاط
عافیت‌می‌خواهی ازخود اندکی‌غافل برآ

کلفت دل دانه را از خاک بیرون می‌کشد
هرقدر بر خویشتن تنگی ازین منرل برآ

نقش‌کارآسمان عاری‌ست ز رنگ ثبات
گررگ سنگت‌کند چون بوی‌گل‌زایل برآ

عبرتی‌بسته‌ست محمل برشکست‌رنگ شمع
کای‌به‌خود وامانده‌در هررنگ‌ازاین‌محفل‌برآ

تا دو عالم مرکز پرگارتحقیقت شود
چون‌نفس یک پر زدن بیدل به‌گرد دل برآ
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۳

با دل آسوده از تشویش آب و نان برآ
همچوصحرا پای در دامن زخان‌ومان برآ

اضطرابی نیست در پرواز شبنم زین چمن
گرتوهم ازخود برون آیی به این عنوان برآ

اوج‌اقبال جهان راپایهٔ فرصت کجاست
گوسرشکی چند بر بام سر مژگان برآ

خاطرت گرجمع شداز هردوعالم فارغی
قطره‌واری چون‌گهر زین بحر بی‌پایان برآ

در جهان بی‌خبر شرم ازکه باید داشتن
دیدة بینا ندارد هیچکس‌، عریان برآ

اقتضای دور این محفل اگر فهمیده‌ای
چون فراموشی به‌گرد خاطر یاران برآ

کم ز یوسف نیستی ای قدر دان عافیت
چاه و زندان مغتنم‌گیر از صف اخوان برآ

دعوی فضل و هنر خواریست درابنای دهر
آبرو می‌خواهی اینجا اندکی نادان برآ

عالمی در امتحانگاه هوس تک می‌زند
گر نه‌ای قانع تو هم بیتاب ابن وآن برآ

تا نگردی پایمال منت امداد خلق
بی‌عرق‌گامی دوپیش از خجلت احسان برآ

از فسردن ننگ دارد جوهر تمکین مرد
چون‌کمان درخانه باش و برسر میدان برآ

هرکس‌اینجاقسمتش درخورداستعداداوست
قابل صد نعمتی از پرده چون دندان برآ

گر به شمشیرت برانند از ادبگاه نیاز
همچوخون از زخم بیدل بالب‌خندان برآ
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۴

شور جنون درقفسی با همه بیگانه برآ
یک دو نفس ناله شو و از دل دیوانه برآ

تاب وتب سبحه بهل‌، رشتهٔ زنارگسل
قطرهٔ می! جوش زن و برخط پیمانه‌برآ

اشک‌کشد تا به‌کجا ساغر ناموس حیا
شیشه به بازار شکن‌، اندکی از خانه برآ

چون نفس از الفت دل پای توفرسود به‌گل
ریشهٔ وحشت ثمری از قفس دانه برآ

چرخ‌کلید در دل وقف جهادت نکند
اره صفت‌گو دم تیغت همه دندانه برآ

نیست خرابات‌جنون عرصهٔ جولان فنون
لغزش مستانه خوش است آبله پیمانه برآ

کرده فسون نفست‌، غرهٔ عشق وهوست
دود چراغی‌که نه‌ای از دل پروانه برآ

تا ز خودت‌نیست خبر درته‌خاکست نظر
یک مژه برخویش‌گشاگنج زویرانه برآ

ما ومن عالم‌دون جمله‌فریب است وفسون
رو به در خواب زن ازکلفت افسانه برآ

بیدل ازافسونگری‌ات خرس‌وبز آدم‌نشود
چنگ به هرریش مزن ازهوس شانه برآ
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۵

بیا تا دی‌کنیم امروز فردای قیامت را
که چشم خیره‌بینان تنگ دید آغوش رحمت را

زمین تا آسمان ایثار عام‌، آنگاه نومیدی
بروبیم از در بازکرم این‌گرد تهمت را

به راه فرصت ازگرد خیال افکنده‌ای دامی
پریخوانی است‌کزغفلت‌کنی درشیشه ساعت را

اگر علم و فنی داری‌، نیاز طاق نسیان‌کن
که رنگ‌آمیزی‌ات نقاش می‌سازد خجالت را

دمی کایینه‌دار امتحان شد شوکت فقرم
کلاه عرش دیدم خاک درگاه مذلت را

بر اهل فقر تا منعم ننازد ازگرانقدری
ترازو در نظر سرکوب تمکین‌کرد خفت را

عنان جستجوی مقصد عاشق‌که می‌گیرد
فلک شد آبله اما زپا ننشاند همت را

نگین شهرتی می‌خواست اقبال جنون من
ز چندین کوه کردم منتخب سنگ ملامت را

سر خوان هوس آرایش دیگر نمی‌خواهد
چو گردد استخوان بی‌مغز دعوت کن سعادت را

من و ما، هرچه باشد رغبتی ونفرتی دارد
جهان وعظ است لیکن گوش می‌باید نصیحت را

به عزت عالمی جان می‌کند اما ازین غافل
که در نقش نگین معراج می‌باشد دنائت را

به تسلیمی است ختم اعتبارات کمال اینجا
ز مهر سجده آرایید طومار عبادت را

مپندارید عاشق شکوه پردازد ز بیدادش
که لب واکردن امکان نیست‌زخم تیغ الفت را

درین صحرا همه‌گر از غباری چشم می‌پوشم
عرق آیینه‌ها بر جبهه می‌بندد مروت را

اگر سنگ وقارت در نظرها شد سبک بیدل
فلاخن‌کرده باشی‌گردش رنگ قناعت را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۶

هرزه برگردون رساندی وهم بود و هست را
پشت پایی بود معراج این بنای پست را

بر فضولی ناکجا خواهی دکان ناز چید
جزگشاد و بست جنسی نیست درکف دست را

عمرها شد شورزنجیرازنفس وا می‌کشم
کشور دیوانه مجنون‌کرد بند و بست را

قول وفعل طینت بیباک دررهن خطاست
لغزش پا و زبان دارد تصرف مست را

با همه معدوم از قید توهّم چاره نیست
ماهی بحرکمان هم می‌شناسد شست را

سرمه‌کردم تا قی چشمی به خویشم واکند
فطرت بی‌نورتاکی نیست بیند هست را

بیدل‌ازنازک‌خیالان مشق‌همواری‌خوش‌است
تا نیفشارد تأمل معنی یکدست را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۷

خاکسار تو تپیدن کند آغاز چرا
جرس آبله بیرون دهد آواز چرا

جذب حسنت‌گره از بیضهٔ فولادگشود
دیدهٔ ما به جمال تو نشد باز چرا

گرد ما راکه نشسته‌ست به راه طلبت
به خرامی نتوان‌کرد سرافراز چرا

دل به‌دست تو وما ازتو، دگر مانع‌کیست
خودنمایی نکند آینه آغاز چرا

سیل بنیاد حباب‌ست نظر واکردن
هوش ما هم نشود خانه برانداز چرا

ساز بیتابی دل‌گرنه عروج آهنگ است
نفس از نیم تپش می‌شود آواز چرا

گرنه سازی‌ست یقین رابطهٔ هر بم وزیر
شکوه شد زمزمهٔ طالع ناساز چرا

بی‌نگاهی اگر از عیب و هنر مستغنی‌ست
حیرت آینه دارد لب غماز چرا

آتشی نیست‌که آخر نشود خاکستر
پی انجام نمی‌گیری از آغاز چرا

نیست جز تو خودشکنی دامن اقبال بلند
آخر ای مشت غبار این همه پرواز چرا

بیدل آیینهٔ معشوق‌نما در بر تست
این نیازی‌که تو داری نشود ناز چرا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۸

پرتو آهی ز جیبت‌گل نکرد ای دل چرا
همچو شمع‌کشته‌بی‌نوری درین‌محفل چرا

مشت‌خون خود چوگل باید به‌روی خویش ریخت
بی‌ادب آلوده‌سازی دامن قاتل چرا

خاک صد صحرا زدی آب از عرقهای تلاش
راه جولان هوس‌کامی نکردی‌گل چرا

منزلت عرض حضوراست ومقامت اوج قرب
نور خورشیدی به خاک تیرهٔ مایل چرا

سعی آرامت قفس فرسودة ابرام‌کرد
سر نمی‌دزدی زمانی در پر بسمل چرا

چون سلیمان هم‌گره بر باد نتوانست زد
ای حباب این سرکشی بر عمر مستعجل چرا

نیست از جیب تو بیرون‌گوهر مقصود تو
بی‌خبر سر می‌زنی چون موج بر ساحل چرا

جلوه‌گاه حسن معنی خلوت لفظ است و بس
طالب لیلی نشیند غافل ازمحمل چرا

تا به‌کی بی‌مدعا چون شمع باید رفتنت
جادهٔ خود را نسازی محو در منزل چرا

بر دو عالم هر مژه برهم زدن خط می‌کشی
نیست یک‌دم نقش خویش از صفحه‌ات زایل چرا

جود اگر در معرض احسان تغافل پیشه نیست
می‌درد حاجت گریبان از لب سایل چرا

گوهر عرض حباب آیینه‌دار حیرت است
ای طلبم دل عبث‌گل‌کرده‌ای بیدل چرا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 7 از 283:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA