ارسالها: 6216
#71
Posted: 7 Apr 2012 10:09
غزل شمارهٔ ۶۹
خار غفلت مینشانی در ریاض دل چرا
مینمایی چشم حق بین را ره باطل چرا
مرغ لاهوتی چه محبوس طبایع ماندهای
شاهباز قدسی و بر جیفهای مایل چرا
بحرتوفان جوشی وپرواز شوخی موجتست
ماندهایافسرده ولبخشک چونساحل چرا
چشم واکنگلخن ناسوتمأوای تونیست
برکف خاکستر افسرده بندی دل چرا
نیشی یأجوج، سدّ جسم درراه توچیست
نیستی هاروت مردی در چه بابل چرا
غربتصحرای امکانت دوروزی بیش نیست
از وطن یکبارهگشتی اینقدر غافل چرا
زین قفس تا آشیانت نیمپروازست و بس
بال همت برنمیافشانی ای بسمل چرا
قمری یک سروباش وعندلیب یک چمن
میشوی پروانهگرد شمع هرمحفل چرا
ابر اینجا میکند ازکیسهٔ دریا کرم
ای توانگر برنیاری حاجت سایل چرا
ناقهٔ وحشتمتاعان دوش آزدی تست
چون شرربرسنگ باید بستنت محمل چرا
خط سیرابی ندارد مسطر موج سراب
بیدل این دلبستگی برنقش آب وگل چرا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#72
Posted: 7 Apr 2012 10:09
غزل شمارهٔ ۷۰
به خیال آن عرق جبین زفغان علم نزدی چرا
نفشرد خشکی اگرگلو ته آب دم نزدی چرا
گل و لاله جام جمال زد، مه نو قدح بهکمال زد
همهکس بهعشرت حال زدتو جبین بهنمنزدی چرا
ز سواد مکتب خیر و شر، نشد امتیازتوصرفه بر
اگرت خطی نبود دگر به زمین قلم نزدی چرا
به عروج وسوسه تاختی، نفست به هرزهگداختی
نه پای خود نشناختی، مژهای به خم نزدی چرا
به توگر زکوشش قافله، نرسید قسمت حوصه
به طریق سایه و آبله ته پا قدم نزدی چرا
زگشاد عقدةکارها همه داشت سعی ندامتی
درعالمی زدی ازطمعکفخود بههم نزدی چرا
اگر آرزو همه رس نشد، ز امید مانعکس نشد
طربت شکارهوس نشد، بهکمین غم نزدی چرا
به متاع قافلهٔ هوس چونماند الفت پیش وپس
دمنقد مفت توبودو بس، دو سهروزکم نزدیچرا
خط اعتبار غبار هم به جریده تو نبودکم
پی امتحان چوسحردودم به هوا رقم نزدی چرا
نتوان چوبیدل هرزه فن به هزارفتنه طرف شدن
نفسی ز آفت ما ومن به درعدم نزدی چرا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#73
Posted: 7 Apr 2012 10:10
غزل شمارهٔ ۷۱
ای غافل از رنج هوس آیینهپردازی چرا
چون شمع بار سوختن از سر نیندازی چرا
نگشودهمژگان چون شرر از خویشکن قطع نظر
زین یک دو دم زحمتکش جام و آغازی چرا
تاکی دماغت خونکند تعمیر بنیاد جسد
طفلیگذشت ای بیخرد با خاک وگل بازی چرا
آزادیات ساز نفس آنگه غم دام و قفس
با این غبار پرفشان گم کرده پروازی چرا
گردی به جا ننشستهای دل در چه عالم بستهای
از پرده بیرون جستهای واماندة سازی چرا
حیف است با سازغنا مغلوب خسّت زیستن
تیغ ظفر در پنجهات دستی نمییازی چرا
گر جوهر شرم و ادب پرواز مستوری دهد
آیینهگردد از صفا رسوای غمازی چرا
تاب و تبکبر و حسد بر حقپرستانکم زند
گر نیستی آتشپرست آخر به این سازی چرا
هرگز ندارد هیچکس پروای فهم خویشتن
رازی وگرنه این قدر نامحرم رازی چرا
از وادی این ما و من خاموش باید تاختن
ایکاروانت بیجرس در بند آوازی چرا
محکوم فرمان قضا مشکلکشد سر بر هوا
از تیغ گر غافل نهای گردن برافرازی چرا
بیدل مخواه آزار دل از طاقت راحت گسل
ای پا به دوش آبله بر خار میتازی چرا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#74
Posted: 7 Apr 2012 10:10
غزل شمارهٔ ۷۲
فشاند محمل نازتگل چه رنگ به صحرا
کهگرد میکند آیینهٔ فرنگ به صحرا
به خاک هم چه خیال است دامنت دهم ازکف
چو خاربن سرمجنون زدهست چنگ بهصحرا
کجاست شور جنونیکه من ز وجد رهایی
چوگردباد به یک پا زنم شلنگ به صحرا
ز جرأت نفسم برق ناز عرصهٔ امکان
رساندهام تک آهو ز پای لنگ به صحرا
ز سعی طالع ناساز اگر رسم به کمالی
همان پلنگ به دریایم و نهنگ به صحرا
فزود ریگ روان دستگاه عشرت مجنون
یکی هزارشد اکنون حساب سنگ به صحرا
کدورت دل خون بسته هیچ چاره ندارد
نشستهایم چو ناف غزاله تنگ به صحرا
توفکرحاصل خودکنکه خلق سوخته خرمن
فتاده است پراکنده چونکلنگ به صحرا
درین جنونکده منع فضولیات نتوانکرد
هوس بهطبع تو خودروست همچو بنگ بهصحرا
مباش غرهٔ نشوو نمای فرصت هستی
خرام سیلکند ناکجا درنگ به صحرا
زهی به دامن ما موج این محیط چه بندد
گذشتهایم پرافشانتر از خدنگ به صحرا
به عالم دگر افتادگرد وحشت بیدل
نساخت مشرب مجنون ما زننگ به صحرا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#75
Posted: 7 Apr 2012 10:11
غزل شمارهٔ ۷۳
حیفکز افلاس نومیدی فواید مرد را
دست اگرکوتاه شد بر دل نشاید مرد را
از تنزلهاست گر در عالم آزادگی
چین پیشانی به یاد دامن آید مرد را
چون طبیعتهای زنگلکردهگیر آثار ننگ
در فسوس مال و زرگر دست ساید مرد را
جدول آب و خیابان چمن منظورکیست
زخم میدانهاکشد تا دلگشاید مرد را
یک تغافل میکند سرکوبی صدکوهسار
در سخن میباید از جا در نیاید مرد را
دامن رستم تکاند بر سر این هفتخوان
دست غیرت تا غبار از دل زداید مرد را
در مزاج دانه آمادهست تأثیر زمین
حیزکم پیدا شودگر زن نزاید مرد را
ناگزیر رغبت اقبال باید زیستن
جاه دنیا صورت زن مینماید مرد را
جوهر غیرت درین میدان نمیماند نهان
تیغ میگردد زبان و میستاید مرد را
گر ز سیم وزر وفاخوهی بهخستجهدکن
قحبهمحکوماست ازامساکیکه شایدمردرا
بیدل ایندنیا نهامروز امتحانگاهست و بس
تا جهان باقیست زن میآزماید مرد را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#76
Posted: 7 Apr 2012 10:11
غزل شمارهٔ ۷۴
ستماست اگر هوستکشدکه بهسیر سرو و سمن درآ
تو ز غنچهکم ندمیدهای، در دلگشا به چمن درآ
پی نافههای رمیده بو، مپسند زحمت جستجو
به خیال حلقهٔ زلف اوگرهی خور و به ختن درآ
نفست اگرنه فسون دمد به تعلق هوس جسد
زه دامن توکه میکشدکه در این رباطکهن درآ
هوس تو نیک وبد تو شد، نفس تو دم و دد تو شد
که به این جنون بلد توشدکه به عالم توو من درآ
غم انتظار تو بردهام به ره خیال تو مردهام
قدمی به پرسش منگشا نفسی چوجان به بدن درآ
چو هوا ز هستی مبهمی به تأملی زدهام خمی
گره حقیقت شبنمی بشکاف و در دل من درآ
نههوای اوج و نه پستیات نه خروش هوش و نه مستیت
چوسحر چه حاصل هستیات نفسی شو و بهسخن درآ
چهکشی زکوشش عاریت الم شهادت بیدیت
به بهشت عالم عافیت در جستجو بشکن درآ
بهکدام آینه مایلیکه ز فرصت این همه غافلی
تو نگاه دیدهٔ بسملی مژه واکن و بهکفن درآ
زسروش محفلکبریا همه وقت میرسد اینندا
که به خلوت ادب و وفا ز در برون نشدن درآ
بدرآی بیدل ازین قفس اگرآن طرفکشدت هوس
تو بهغربت آنهمه خوشنهایکهبگویمت بهوطن درآ
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#77
Posted: 7 Apr 2012 10:11
غزل شمارهٔ ۷۵
به شبنم صبح، اینگلستان، نشاند جوش غبار خود را
عرق چوسیلاب ازجبین رفت وما نکردیمکار خود را
ز پاس ناموس ناتوانی چو سایهام ناگزیر طاقت
که هرچه زینکاروانگرانشد بهدوشم افکند بار خودرا
بهعمر موهوم تنگ فرصت فزود صد بیش وکم ز غفلت
توگر عیار عمل نگیری نفس چه داند شمارخود را
ز شرممستی قدحنگونکن، دماغ هستی بهوهم خونکن
تو ای حباباز طرب چه داری پر از عدمکنکنار خود را
بلندی سر به جیب هستی، شد اعتبار جهان هستی
که شمع این بزم تا سحرگاهزنده دارد مزار خود را
بهخویش اگر چشممیگشودی، چوموج دریاگره نبودی
چه سحرکرد آرزویگوهرکه غنچهکردی بهار خود را
تو شخص آزاد پرفشانی قیامت است اینکه غنچه مانی
فسرد خودداریت بهرنگیکه سنگکردی شرار خود را
قدم به صد دشت و درگشادی، ز ناله درگوشها فتادی
عنان به ضبط نفس ندادی طبیعت نی سوار خود را
وداع آرایش نگینکن، ز شرم دامان حرص چینکن
مزن به سنگ ازجنون شهرت چونام عنقا وقار خود را
اگر دلت زنگکین زداید خلاف خلقت به پیش ناید
صفای آیینه شرم داردکه خردهگیرد دچار خود را
به در زن از مدعا چوبیدل زالفت وهم پوچ بگسل
بر آستان امید باطل، خجل مکن انتظار خود را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#78
Posted: 7 Apr 2012 10:12
غزل شمارهٔ ۷۶
نمیدزددکس از لذاتکاهش آفرین خود را
فرو خوردهست شمع اینجا بهذوق انگبین خود را
به لبیک حرم ناقوس دیرآهنگها دارد
دراینمحفلطرفدیدهستشکهمبایقینخودرا
به همواری طریق صلح را چندی غنیمتدان
ز چنگ سبحه برزنارپیچیدهست دین خود را
به این پا در رکابی چون شرر در سنگ اگر باشی
تصورکن همان چون خانه بر دوشان زین خود را
سخا و بخل وقف وسعت مقدور میباشد
برآوردهست دست اینجا به قدر آستین خود را
به افسون دنائت غافلی از ننگ پامالی
به پستی متهم هرگز نمیداند زمین خود را
خیالآباد یکتایی قیامت عالمی دارد
که هرجا وارسی بایدپرستیدن همین خود را
تغافل زن بههستی صیقل فطرت همینت بس
صفای آینهگر مدعا باشد مبین خودرا
در اینگلشن نباید خار دامان هوس بودن
گل آزادگی رنگی دگر دارد بچین خود را
خیال جانکنی ظلم است بر طبع سبکروحان
به چاه افکندهای چون نام از نقب نگین خود را
سجود سایه از آفات دارد ایمنی بیدل
تو همکر عافیتخواهی نهالین در جبین خود را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#79
Posted: 7 Apr 2012 10:12
غزل شمارهٔ ۷۷
آنجا که فشارد مژهام دیدهٔ تر را
پرواز هوس پنبهکند آبگهر را
وقت است چوگرداب به سودای خیالت
ثابت قدم نازکنم گردش سر را
محوتو ز آغوش تمنا چهگشاید
رنگیست تحیرگل تصویر نظر را
زین بادیه رفتمکه به سرچشمهٔ خورشید
چون سایه بشویم ز جبینگرد سفر را
یارب چه بلا بودکه تردستی ساقی
بر خرمن مخمور فشاند آتش تر را
از اشک مجوبید نشان بر مژة من
کاین رشته ز سستی نکشیدهستگهر را
تسلیم همان آینهٔ حسن کمال است
چون ماه نو ایجادکن از تیغ سپر را
تاکی چو جرس دل به تپیدن بخراشم
در نالهام آغوش وداعیست اثر را
از اشک توان محرم رسوایی ما شد
شبنم همهجا آینهدارست سحر را
چون قافلهٔ عمر به دوش نفسی چند
رفتیم به جاییکه خبر نیست خبر را
بیدل چو سحر دم مزن از درد محبت
تا آنکه نبندی به نفس چاک جگررا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#80
Posted: 7 Apr 2012 10:14
غزل شمارهٔ ۷۸
ای آب رخ از خاک درت دیدهٔ تر را
سرمایه ز خونگرمی داغ تو جگر را
تاگشت خیال تو دلیل ره شوقم
جوشیدن اشک آبله پاکرد نظر را
شد جوش خطت پردة اسرار تبسم
پوشید هجوم مگس این تنگ شکر را
رسوای جهانگرد مرا شوخی حسنت
جز پردهدری جوشگلی نیست سحر را
تاکی مژهام از نم اشکیکه ندارد
بر خاک درت عرضهکند حال جگر را
بر طبع ضعیفان ز حوادث المی نیست
خاشاککندکشتی خود موج خطر را
دانا نبود از هنر خویش برومند
از میوة خود بهره محال است شجر را
آیینه به آرایش جوهر چه نماید
شوخی عرق جبههٔ ماکرد هنر را
زنهار به جمعیت دل غره مباشید
آسودگی از بحر جداکردگهر را
ای بیخبر از فیض اثرهای ندامت
ترسم نفشاری به مژه دامن تر را
ازکیسه بریهای مکافات بیندیش
ای غنچهگره چندکنی خردة زر را
بیدل چه بلاییکه زتوفان خروشت
در راه طلب پی نتوان یافت اثر را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....